Wednesday, May 06, 2015
چاوشی - شعر زیبای زنده یاد مهدی اخوان ثالث
Saturday, April 18, 2015
کلاغ و عقاب از دکتر پرویز خانلری
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ي نا چار كند
دارويي جويد و در كار كند
صبحگاهي ز پي چاره ي كار
گشت برباد سبك سير سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت
وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
شد پي بره ي نوزاد دوان
كبك ، در دامن خار ي آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغكي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زيسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم اگر بگشايي
بكنم آن چه تو مي فرمايي ››
گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
تا كه هستيم هوا خواه تو ييم
بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟
دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
از نياز است چنين زار و زبون
ليك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترك جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است
ليك پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر ،دل سيري نيست
مرگ مي آيد و تدبيري نيست
من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليك هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت بامن فرمود
كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يك گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
عهد كن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من كه پس از سيصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه برچرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آيت مرگ بود ، پيك هلاك
ما از آن ، سال بسي يافته ايم
كز بلندي ،رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان ست
چاره ي رنج تو زان آسان ست
خيز و زين بيش ،ره چرخ مپوي
طعمه ي خويش بر افلاك مجوي
ناودان ، جايگهي سخت نكوست
به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ي نيكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم
خانه ، اندر پس باغي دارم
وندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست
خوردني هاي فراواني هست ››
****
آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و كوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
لايق محضر اين مهمان ست
مي كنم شكر كه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم ››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر
سينه ي كبك و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ي او
اينك افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش
يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زين ها نيست
آن چه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرب و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست ا زجا
گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و سپس هیچ نبود
Thursday, May 14, 2009
محمود دولتآبادی : انقلاب فرهنگی باعث شد تا جامعه فرهنگی ایران از مغز تهی شود
محمود دولتآبادی : انقلاب فرهنگی باعث شد تا جامعه فرهنگی ایران از مغز تهی شود
سايت سرو : نشست شاعران و ادیبان حامیان میرحسین موسوی که عصر روز 22 اردیبهشت در تالار مسجد امیرالمومنین بلوار مرزداران برگزار شد، میهمان ویژه ای داشت. همه آنهایی که گوش به اشعار شاعران سپرده بودند به یکباره متوجه ورود میهمانی شدند که چند نفر او را همراهی می کردند و هر قدم که پیش می آمد سالن به احترامش از جا بلند می شد. محمود دولت آبادی کنار دیوار تالار را که منقوش به تصاویر میرحسین موسوی بود طی کرد و کنار حاضران نشست. قرار بر سخنرانی دولت آبادی نبود ولی شور و درخواست حاضران او را مجاب کرد تا چند دقیقه ای در جمع دوستداران میرحسین موسوی سخنرانی کند. با تشویق حضار روی سن رفت و بعد از ذکر جمله "خدایا مسجد من کجاست... ای ناخدای من" حرف هایش را این گونه بر زبان آورد: اگر من اینجا هستم به اعتبار احترامی است که برای دعوت کننده خود قائلم. آقای مسجد جامعی یادآور دورانی از مدیریت فرهنگی هستند که دوره خوبی بود. من نیامده ام برای کسی تبلیغ کنم چرا که اینکاره نیستم. اگر هم چیزی به ذهنم رسیده، در مطبوعات بیان کرده ام. فقط می خواهم مروری داشته باشم بر دورانی که در آن به طرز مضاعفی پیر شدیم؛ یعنی ما را پیر کردند و خواستند که بمیرانند. و این بیش از آنکه از نظر من امری تراژیک باشد، یک سوال است.دولت آبادی که با لحنی غم آلود و اعتراضی سخن می گفت ادامه داد: ما در کجا زندگی می کنیم؟ چه مناسباتی با یکدیگر داریم؟ چند سالی است که شده ایم ملت ایران. قبلا امت بودیم. حالا هم در عین اینکه ملت ایرانیم، بخشی از امت محمدی هم هستیم. ولی این چگونه ملتی است که در آن هیچ کس از دیگری خبری ندارد؟ این چگونه ملتی است که هیچ گونه مناسبات انسانی فیمابین در آن برقرار نیست و فقط در آستانه انتخابات است که حق داریم به عنوان ملت مطرح شویم و در جایی جمع شویم و احیانا حرفی بزنیم. وی خطاب به مخاطبانش گفت: من نویسنده مملکت شما هستم. معمولا به مناسبت، برنامه های فرهنگی تلویزیون را نگاه می کنم. و وقتی که دکتر محسن پرویز به عنوان معاون وزیر ارشاد در آن صحبت می کند بیشتر دقت می کنم. در آخرین گفتگوی او که با آقای حیدری در تلویزیون انجام شد، وقتی از وی پرسیدند که چگونه ممکن است که معدود افرادی بر تمام نویسندگان و شاعران و محققان و اندیشمندان این مملکت اشراف داشته باشند، او اول پاسخ داد که ما باید این بحث را در جای دیگری مطرح کنیم ولی بعد گفت که ما بر اساس آیین نامه انقلاب فرهنگی در مورد کتاب تصمیم می گیریم. دولت آبادی سپس با لحنی رسا و پرطنین ادامه داد: من نویسنده مملکت ایران هستم. از نظر من انقلاب فرهنگی اقدامی غیرقانونی بوده است و به هیچ وجه مشروعیت ندارد. من به قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران رای دادم و تنها آن قانون را می پذیرم و آثار ادبی و فرهنگی ما باید بر اساس همین قانون مورد قضاوت قرار بگیرد. پای این قضاوت هم می ایستیم. انقلاب فرهنگی که شیخ آن دکتر سروش بود تقلیدی مضحک از امری سخیف بود که در چین انجام شده بود. آن انقلاب فرهنگی دامن یکی از چهره های معاصر جهان را برای همیشه لکه دار کرد؛ یعنی مردی که مردم پریمیتیو کشوری را به دنیای بزرگ معرفی کرد، با آن انقلاب در چین به لکه ای سیاه دچار شد. بنابراین تقلید از آن انقلاب تقلید از یک شنائت بود.نویسنده رمان های "کلیدر" و "جای خالی سلوچ" تاکید کرد: من به مسئولین ارشاد می گویم که آن آیین نامه نه قانونیت دارد و نه مشروعیت. ما قانون اساسی داریم. آن انقلاب فرهنگی باعث شد تا جامعه فرهنگی ایران از مغز تهی شود. وی سپس عبدالکریم سروش را خطاب قرار داد و گفت: آقای سروش، شما علمدار رفتار شنیعی شدید که باعث شد بهترین فرزندان این مملکت بگذارند بروند تا شما شعر مولانا را حفظ کنید و به ما تحویل بدهید و تحویل بدهید و بازهم تحویل بدهید.دولت آبادی به انتخابات هم اشاره کرد و گفت: من به کسی رای می دهم که از تمام ایرانیان فرهیخته ای که از این کشور بیرون رانده شدند، اعاده حیثیت کند و به کسی رای می دهم که به انسجام ملی معتقد باشد. ما را نسبت به هم غریبه کرده اند. اگر کسی که این ستاد مال اوست چنین قابلیتی دارد از رای دادن به او پشیمان نخواهیم شد. مسئله اشخاص نیستند، مسئله یک ملت است. ملت دارد از برکت رفتار آقایان به جان هم می افتد. مملکت داری یعنی مردم را نگه داشتن. زخم زدن به مردم و تاب زخم را آوردن از سوی مردم باید تا به حال حوصله آقایان را هم سر برده باشد. شما با چه مرهمی می توانید به این زخم ها التیام ببخشید؟
Sunday, May 10, 2009
گفتوگو با رسول يونان، شاعراصلا دنيا را بدون قطار نمىتوانم تجسم کنم
گفتوگو با رسول يونان، شاعراصلا دنيا را بدون قطار نمىتوانم تجسم کنم
مريم منصوري
رسول يونان مثل شعرهايش ساده است. يا همانطور که خودش مىگويد: مثل راه رفتنش!با يونان در دفتر انتشارات افکار قرار گذاشتهام.يونان هم در آدرس دادنهاى دقيق، مثل همه شاعران دنيا پايش روى زمين نيست و دست راست و چپش را اشتباه مىکند. زير پل چوبى از آژانس پياده شدم تا خيابان انقلاب را به سمت پيچ شميران پياده بروم که کوچه نوبختى را پيدا نمىکردم و يونان که آمده است تا سر کوچه سيگار بخرد، منتظر مىايستد و با گوشى تلفن دستىاش مرا راهنمايى مىکند و با هم به دفتر انتشارات افکار مىرويم که روزهاى شلوغ پيش از نمايشگاه کتاب را از سر مىگذراند.
يونان ساده است. مثل شعرهايش و اصلا قرارى با زندگى نگذاشته است تا جهان را زيرورو کند. اين قرار در شعرهايش هم هويداست و خودش هم آگاه است. اصلا اين، انتخاب زندگىاش است. شايد اين شعر کوتاه، مانيفست شاعرانگى يونان باشد که مىگويد: «چه زيباست اين گل ياس / در اين گلدان شکسته / يادآور آرامش ويرانههاست. / و چه زشت است / کراوات تئوري/ بر گردن شاعران.»
در ابتدا بفرماييد که فعل شعر گفتن چگونه براى شما اتفاق مىافتد. تعدادى از شاعران هستند که نسبشان به ماياکوفسکى مىرسد که معتقد است؛ کار شاعرى هم نوعى کارگرى است و يک شاعر بايد هر روز شعر بگويد و اعتقادى به الهام شاعرانه ندارد. عدهاى ديگر هم در مقابل اين نگاه قرار دارندکه به اتفاق شاعرانه معتقدند. شما چگونه شعر مىگوييد؟
من تا جايى که امکان دارد سعى مىکنم که شعر نگويم. حالا امکان دارد مبناى اين اتفاق تنبلي، شطرنجبازى کردن يا حتى بازى دارت باشد.گاهى اوقات شعر مىآيد و ديگر مجبور مىشوم که آن را بنويسم. من فکر مىکنم.ادبيات و هنر بيشتر زاييده تجربههاى جديد است و نه آزمونهاى جديد. من زندگى مى کنم و سعى مىکنم به جاهاى نرفته بروم. فيلمهاى نديده را ببينم و به دنياهاى مجازى که نرفتم، بروم و اين شعرها، سفرنامه من از اين دنياها باشد. شعر براى من همان زندگى است. نوعى عکسبردارى از زندگى خودم و نه به عنوان يک فرد منزوى بلکه به عنوان فردى که در داخل اجتماع است. شعرهاى من عکسهاى يک عابر از جهان اطراف و پيرامونش است.
پس در واقع اين شعرها واکنش شما به زندگى جمعى است.
دقيقا همين است. شعر من نوعى کنش در برابر اتفاقهاى روزمره است.
زبان مادرى شما ترکى است. بسيارى غلامحسين ساعدى را به خاطر مشکلاتى که در فارسىنويسىاش وجود دارد، محکوم مىکنند. اين مشکل شعر شما را تهديد نمىکند؟
سوال بسيار جالبى است. من ترکى فکر مىکنم و فارسى مىنويسم. يعنى انديشه من ترکى است که به صورت فارسى نوشته مىشود. اما گريزى نيست و خواهناخواه زبان من، از دستور زبان ترکى تبعيت مىکند. غلامحسين ساعدى و صمد بهرنگى هم همين طور بودند. اما اين ضعف نيست بلکه يک قدرت است.
چرا قدرت است؟
نوام چامسکى ساختهاى نحوى را مطرح کرد. يعنى وقتى ما ساختهاى نحوى يک جمله را به شکلهاى مختلف به هم مىريزيم گاهى از دستور زبان و نحو زبان ديگرى پيروى مىکند. ساختهاى نحوى کار نويسندگان ما را آسان کرده است. قبلتر هم گاهى به من تهمت مىزدند که شعر شاعران خارجى را ترجمه مىکنم، هنوز هم که هنوز است، هيچکس مثالى نياورده است که من از کدام شاعري، اين همه شعر دزديدهام. از کدام شاعرى که خودش معروف نيست، اما شعرهايش توانستهاند مرا معروف کنند. اين نکته را فقط دو، سه نفر منتقد مطرح کردند و بعد هم از خود من معذرتخواهى کردند، چون نتوانستند مثالى بياورند، شايد اشتباه آنها از اينجا نشأت گرفت که در شعر من، گاه ساخت نحوى جملات ترکى را مىديدند. گاهى اوقات ما با اين کار آشنايىزدايى مىکنيم و خواننده در خوانش شعر، با يک سرى تازگىهاى نحوى روبهرو مىشود.
به اين ترتيب، شعرهاى شما به زبان ترکى از اين حسن خالى است!
آنجا نکتههاى ديگري، جايگزين اين ويژگى مىشود. اصولا من به نوع ديگرى حرف مىزنم. منتقدهاى ترک هم مىگويند که؛ «يونان نوع ديگرى حرف مىزند.» آنجا هم گاهى به دستور زبانم ايراد مىگيرند.
شما در هنگام شعر گفتن به مخاطب هم فکر مىکنيد و اصولا براى چه مخاطبى شعر مىگوييد؟
من آدم مخاطب محورى نيستم. اما به مخاطب اهميت مىدهم. من در زبان شعرىام، يک زبانى را رعايت مىکنم و آن زبان کودکى و سادگى است. اين کودک در درون همه انسانهاست. من به همه انسانها شعر مىگويم.
آيا مفاهيم عميقتر و فلسفى را مىشود با زبان کودکانه بيان کرد؟
خيلى راحت. چون يک کودک هم به دريا نگاه مىکند و يک بزرگسال هم به دريا نگاه مىکند و بستگى به نوع نگاهش دارد. هميشه در نگاه کودکان يک نوع دانايى است. امکان دارد آن دانايى را نتوانند تعريف کنند. ولى آن دانايى پنهان را دارند.
شما در مجموعه «من يک پسر بد بودم» يک شعر داريد که کروات تئورى را بر گردن شاعر نمىپسنديد. فکر مىکنيد شاعرانى که به صرف احساسشان شعر مىگويند، تا کجا پيش مىروند؟
در کالبدشکافى يک احساس ما به دانايى هم مىرسيم. احساس فقط، صرف عاطفه نيست. احساس فقط يک نوع نيست. امکان دارد من در شعر به بيان حس سوم برسم. در فلسفه ما با سه نوع حس مواجهيم؛ حس اول اين است که آتش را مىبينيم. حس دوم اين است که دستم را روى آتش مىگيرم و دستم مىسوزد و سوختن را احساس مىکنم. اما حس سوم اين است که با ديدن آتش، سوختن سرانگشتان را حس کنيم. من به اين طريق کالبدشکافى احساس مىکنم. يعنى احساس به علاوه دانايى و تجربه!
شاعران دهه 40 و 50 در تاريخ ادبيات معاصر ما خوش درخشيدند و من فکر مىکنم که شهرت شاعران امروز به گردپاى افرادى مثل شاملو، اخوان، فروغ و سپهرى نرسيده است. به جز، فروغ و سهراب، شاملو و اخوان شاعران ايدئولوگى بودند، ولى با اين وجود اين شاعران در برخورد با مخاطب امروز هم در صدر قرار دارند. شاعران دهه 70 و 80، هنوز نتوانستهاند به پاى اين شاعران برسند. شما چه نگاهى به اين اتفاق داريد؟
اين از بدشانسى شاعران دهه 70 بود. بدشانسى اين شاعران را هم مدرنيته و جهان جديد رقم زد.
چطور؟
در دهه 40 اين همه کانالهاى تلويزيون نبود. اصلا تلويزيونى در کار نبود. اين همه تفريحگاه و سينما و اينترنت نبود. به اين نکته هم اشاره کنم که همان شاعران در عصر کنونى نمىتوانند شهرت فعلىشان را به دست آورند. زمانى شعر در سرتاسر دنيا هنر اول بود. در فرانسه ما هم پل الوار و ويکتور هوگو را داريم. آيا شاعران معاصر فرانسه، شهرت آنها را دارند؟
خير ! اين بدشانسى را مدرنيته براى شاعران رقم زده است. در آن زمان، اين همه نشريات رنگارنگ و امکانات متنوع تفريح نبود. هر فردى امروز، ساعتها پشت ميز اينترنت است. اما در روزگار قديم اينطور نبود و هر فردى مجبور بود که به هر حال کتابى را ورق بزند و شاعرى را دوست داشته باشد. اما در شلوغى اين روزگار، ما نهايت تلاشمان را کرديم و تا جايى هم که خدا کمک کرده درخشيديم. درخشش ما در اين ازدحام، از درخشش آنها خيلى بيشتر است. اين را منصفانه مىگويم. آنها شاعران بزرگى هستند و ما از آنها ياد گرفتهايم. آنها راه را هموار کردند و شعر را به اين شکل ساختند و به دست ما دادند، دستشان را مىبوسم. زحمت کشيدند، اما آنها خوششانس بودند. دنيا و جهان قديم آنها را حمايت مىکرد. جهان جديد ما را حمايت نمىکند. جهان جديد فوتباليستها و ورزشکاران را حمايت مىکند.
اما در اين دنياى جديد هم شاملو و فروغ، همچنان خيلى طرفدار دارند!
کاملا صحيح است. اما اينها يک پشتوانه دارند و مثل خانوادههاى ثروتمندى هستند که اعتبارشان به فرزندانشان مىرسد. مثل خانواده «دوچيله» در فرانسه، که از خانوادههاى ثروتمند فرانسه بودند. الان از آنها يک نوشابه به همين نام مانده است. ما با ديدن آن نوشابه به ياد آن خانواده مىافتيم و ثروت آنها، اين نوشابه را به شهرت رسانده است.پشتوانه مالى اين خانواده، موفقيت امروزشان را در برخورد با مخاطب رقم زده است.
يعنى شما معتقديد که اين شاعران مخاطب امروزشان را هم وامدار خيل مخاطبانشان در دهه 40 هستند؟
بله! من از خانوادهاى آمدهام که پدرش اصلا خواندن و نوشتن نمىداند. اصلا هيچکدام از افراد خانواده من فارسى نمىدانند. شما در نظر بگيريد که يک فرد فارس زبان که پدرکتاب خوانى هم داشته باشد، اين کتابها را در خانه پدرش ديده است و اسم اين شاعران و کتابهايشان را از زبان پدرش شنيده است. همه اينها پشتوانه است. مثل ثروت خانوادگى دوچيلد فرانسه! اين اشرافيت آن اسم را سرزبانها انداخت. الان ثروتمندان جهان بسيار ثروتمندتر از اين خانواده هستند ولى قدرت اتفاق مربوط به زمان وقوع آن است.50 سال قبل اگر در يکى از دهاتها سينما مىساختند اتفاق عجيبى بود. ولى در جهان کنوني، اصلا اتفاق عجيبى نيست.
ولى به نظر مىرسد که درد بزرگترى در شعر شاعران دهه 40 وجود دارد. حتى در اشعار شاعر غيرسياسى مثل فروغ! هرچند که شاملو هم در عاشقانههايش ديگر شاعر ايدئولوگى نيست. اما درون مايه شعر فروغ، همچنان با مخاطب امروز، ارتباط برقرار مىکند. کسى نمىتواند قدرت «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرو» «تنها صداست که مىماند» يا «آيههاى زميني» را انکار کند. يعنى من فکر مىکنم در بررسى اين بحث نبايد فقط به مخاطب توجه داشته باشيم. بلکه کيفيت اثر هم اهميت دارد.
بله! کيفيت اثر هم اهميت دارد. ولى درد شاعران دهه 40 هم مثل جهانشان کلاسيک بود. دردشان بنيادين بود. ما الان دردهايمان فرعى است. درد بنيادين اين بود که تو ثروتمندى و من فقير. در اينکه فروغ، شاعر بسيار توانمندى است، هيچ شکى نيست. اما شما از دردى گفتيد که سازنده اين شعرها است. من مىگويم؛ آن درد کلاسيک است. درد، بنيادين است. در زمان اينها، جهان بنيادين بود. جهان با نشانههاى بنيادين پابرجا بود. ببينيد تارزان يک تنه دنياى سينما را به هم مىريخت و ساختمانها را به آتش مىکشيد، الان ديگر تارزانى درکار نيست. آن قهرمان کلاسيک مرده است، الان مدرنيته آمده است و تپانچه و سلاح مرگبار را به دست «برات پيت» داده است که جثهاش هم زياد قدرتمند نيست، او همان کارى را مىکند که تارزان مىکند. منتها اين به صورت فرعى و آن به صورت بنيادين. دردهاى بنيادين، ادبيات بنيادگرا هم مىسازد و محصول دردهاى فرعي، ادبيات فرعگراست. کارى ندارم که آيا بنيادگرا خوب است يا فرعگرا! اما محصول هنرى هر کدام از اين نگرشها بايد قوي، محکم و قابل ورق زدن و تامل باشد.در اين شکى نيست. اما مىخواهم بگويم که دنيا عوض شده است. يک زمانى مىگفتند؛ تو ثروتمندى و من فقير! اين جمله الان خط خورده است. الان ما اعتراض مىکنيم که؛ «مادر! چرا من را به دنيا آوردي!» باز هم مىخواهيم فقر را بگوييم. اما به يک زبان ديگر! مىخواهم به تفاوت اين دو سوال توجه کنيد، جهان ما الان، جهان خرده فلسفه است. فرق مىکند! اگر آن انديشه را الان کسى مطرح کند، چندان کار خوبى نمىکند. من به ادبيات ديگران کارى ندارم. اما هرکس بعد از مرگ من کتاب خود من را بخواند ديوانه است.
چرا؟
چون من آينه آن زمانى هستم که در آن زندگى مىکنم.
اما ادبيات امروز بر شانههاى تاريخ ادبيات مىايستد.
نه! اجازه بده! زمان ديگر، ادبيات ديگرى طلب مىکند.
يعنى ما الان نبايد حافظ بخوانيم؟
حافظ شاعر قدرتمندى است. در قدرتمندىاش شکى نيست. اگر ما هنوز آن را مىخوانيم، ما عقب ماندهايم، او پيشرفته نيست. او آينهگردان زمان خودش است. يک ذره بايد تعصب را کنار بگذاريم. من آدم بىاحترامى نيستم. همه شاعران و نويسندهها را دوست دارم. اينها جهان ادبيات را ساختهاند. اما «طاهر صفار زاده» شعرى دارد که مىگويد: «رنج ابراهيم از بت نيست، از بتپرستان است.» من مىگويم: از حافظ عبور کنيم. «ارنست کاسيرر» در افسانه دولت مىنويسد: « تا زمانى که از چيزى نگذريم به چيز ديگرى نمىرسيم.» گاهى وقتها بايد بگذريم. گاهى وقتها اين قدرت شاعر نيست که ما را شيفته اثرش مىکند، بلکه تعصب ما نسبت به او است، نمىخواهيم رد شويم، در اينکه حافظ شاعر بزرگى با جهانبينى عظيم است، هيچ شکى نيست. ولى من دوست دارم که حافظ زمان ما هم طلوع کند که يک جهانبينى عظيم امروزى داشته باشد. حرف من اين است. پدربزرگ من، هرچه بود تمام شد، من با پدر مبارزه نمىکنم، با پدرسالارى مبارزه مىکنم، احترام پدر به تک تک ما واجب است. اما پدرسالارى خوب نيست. ما عقب مىمانيم. ما بايد چشمهايمان را خوب باز کنيم. شعر نوشتن تنها کاغذ و قلم، به اضافه کلمات و کمى مخلفات عشق و عاشقى نيست.
شعر نوشتن چيست؟
نوشتن چيزهايى فراتر از اينهاست. دانايى است. فلسفه است. جهانبينى امروزى است. طبيعى است که در شعر امروز ما، سوز و گدازى که در شعرهاى قديم بود، نباشد، در جهان قديم، عاشق و معشوقها به زور همديگر را مىديدند. الان يک ربع بعد، قرار ملاقات مىگذارند. در روزگار قديم، نامهها به مقصد نمىرسيد. نويسندهها با عنوان «نامهاى که به مقصد نرسيد» کتاب مىنوشتند، اما الان ديگر دنيا عوض شده است.هيچ نامهاى نيست که به مقصد نرسد. شما هنگامى که به کسى ايميل مىزنيد، همزمان با نوشتن آن، در دست طرف مقابل است. جهان عوض شده است. ما بايد کلماتمان را عوض کنيم و نگاهمان را هم نسبت به رويدادها، جهان و پيرامونمان.
پس به اين ترتيب، شاعران الان ديگر، شاعران دردهاى بزرگ نيستند. شاعران اتفاقهاى روزمره زندگى مدرن هستند.
شاعران و نويسندگان امروز، آينهگردان درد بزرگ نيستند بلکه، آينهگردان دردهاى بسيار هستند. شاعران امروز با فراوانى درد روبهرو هستند و نه بزرگى درد. البته من با کلمه درد، زياد ميانه خوبى ندارم.
چه کلمهاى را جايگزين مىکنيد؟
من کارى به جايگزين کردن يک واژه ديگر هم ندارم. من فقط مىنويسم. من بچه ده هستم. در مصاحبهاي، يکى از من پرسيد که گاهى اوقات شعرهاى تو به نثر گرايش پيدا مىکند. من جواب دادم، من بچه ده هستم و هميشه روى شاخه درخت، ميوه خوردهام و حواسم هم جمع است، نمىافتم. اين برايم خيلى لذتبخش است. من اصلا دوست ندارم که در بشقاب ميوه بخورم. ميوه را بايد بالاى درخت خورد. آدم بايد حواسش جمع باشد.
حواسش جمع چه باشد؟
از درخت نيفتد.
آيا شعرهاى شما مخاطب خاصى هم دارد؟ «ليلا» نامى که...
آره!... آره!... يک رمان به اين نام دارم. «خيلى نگرانيم! شما ليلا را نديدهايد؟» ليلا نام قهرمان ليريک من است. به نظر من، ليلا نام کوچکى از عشق است. شايد هم بوده است!... يک چيز طبيعى است.
در مورد مجموعه شعر تازهتان بگوييد. آيا در ادامه کارهاى قبلىتان است يا اينکه ما با اتفاق جديدى در رويکرد شما در شعر مواجهيم!
من در ادامه خودم هستم. من خودم را ادامه مىدهم، کتابهايم را ادامه نمىدهم و محصول ادامه من، همين کتاب است. گاهى اوقات مىشنوم که اين کتابت با قبلى فرقى نکرده است. اگر اين اتفاق مىافتد، لابد تجربه من در زمينههاى ديگر کم بوده است. اما عقيده اينها از اين حرف اين است که زبان کار تغيير پيدا کند. من هم که به زبان ساده حرف مىزنم و اصلا دنياى من ساده است. چرا بايد دنيا را پيچيده نشان دهم. آن جور که زندگى مىکنم، شعر هم مىنويسم، يکى از دوستان بود که هميشه شعرهاى پيچيده مىگفت. من که به لباس پوشيدنش نگاه مىکردم، مىديدم سادهترين لباسها را انتخاب کرده است. احساس کردم اين پيچيدگي، يک وصله ناجور به شعرهايش است. من به سادگى راه رفتم، شعر مىگويم. ولى خوب شعرم لهجه دارد! مثل راه رفتنم!
در مورد اين کتابى هم که به زبان ترکى از شما منتشر شده حرف بزنيد!
من مجموعه شعرى هم به نام «جاماکا» به زبان ترکى دارم که به معناى ويترين است. اين کتاب را پارسال نشر امرود چاپ کرد.
امسال چطور؟
امسال کتاب «پائين آوردن پيانو از پلههاى يک هتل يخي» را نشر افکار چاپ کرده که در نمايشگاه پخش مىشود.
اسم اين کتاب من را به ياد تصويرهاى شعرهاى شما انداخت. تصويرهاى شعرهاى شما کاملا متعلق به خودتان است و چندان به تجربههاى جمعى ما ربطى ندارد. تصوير کوههاى يخزده يا واگنهاى قطار که انگار چندان برگرفته از زندگى در اين جغرافيا نيست. شايد با اين سوال مىخواهم به زندگى شخصى و تجربههاى فردى شما نقب بزنم!
من در دهکدهاى در کنار درياچه اروميه به دنيا آمدهام. قطار از آنجا رد مىشد، قطار چيز عجيبى است. من هيچ وقت به قطار به چشم يک ماشين نگاه نمىکنم. قطار خيلى زنده است. فکر کنيد چقدر خوب است که قطارى از کنار درياچهاى رد شود. يک نم هم که باران بزند... شما هم که جاى من بوديد شاعر مىشديد.
من که نه!... شما....
نه! هر کس جاى من بود شاعر مىشد. يک بار خبرنگارى از من پرسيد، «لابد تمام بچههاى آن ده شاعر هستند!» من گفتم؛ آره!
دروغ هم نگفتم.
گفتند چرا مشهور نشدند؟ گفتم لابد بلد نيستند به تهران بيايند.
طبيعت در شاعر کردن انسانها خيلى تاثير دارد. قطار خيلىخوب است. اسب هم... من اصلا دنيا را بدون قطار نمىتوانم تجسم کنم. اصلا!
چرا؟
نمىدانم. نمىتوانم تجسم کنم.
اين طبيعتگرايى که شما بهش اشاره مىکنيد، يک مقدار با مدرنيته و تکثرگرايى که در صحبتهاى ما بود، منافات ندارد؟
من گفتم مهم است. نگفتم اصل و اساس است. اين را هم بگويم که همانقدر که از سوت قطار خوشم مىآيد، از دودکشهاى کارخانهها هم خوشم مىآيد. در شعرهاى من هم اين تصوير را مىبينيد. يعنى چيزى هميشه وجود دارد که انسان را از واقعيتهاى محض جدا کند.
يک فانتزي؟
آره! چيزى هست! کارخانه که از ابتدا روى زمين نبوده است کارخانهها، بعدها ساخته شدهاند. يا قطار که نبوده! هميشه يک نمادهايى هستند که انسان را از واقعيتها جدا مىکنند و همه اينها خوبند.
پيش از شروع مصاحبه، به مخاطب شهرستانىاى اشاره کرديد که کتاب برايش يک اتفاق خاص است و هويت کتاب براى وى با مخاطب تهرانى متفاوت است. گفتيد که گاهى اوقات نويسندهاى مثل «فهيمه رحيمي» مىتواند اين امکان را ايجاد کند که مخاطب را به کتابفروشىها بکشاند.
ادبيات ما با بىرحمى همراه است و يکى از دلايل عقبماندگى ادبيات ما بىرحمى موجود در آن است.
اين بىرحمى را چطور تعريف مىکنيد؟
گاهى اوقات روزنامهها چند نفر را در بوق و کرنا مىکنند. من فکر مىکنم ما در ژانرهاى مختلف، نويسندگان و شاعران بسيار خوبى داريم. ولى در ايران، فضاى تقابل را به وجود مىآورند و هميشه شاعرى را در مقابل يک شاعر ديگر قرار مىدهند. اين درست نيست. هر کس را بايد در ژانر خودش بررسى کرد. آقاى امير عشيرى از نويسندگان قديم و نويسنده جديد خانم فهيمه رحيمى به گردن ادبيات ما خيلى حق دارند. اينها کتابخوان تربيت کردهاند مطمئن باشيد، ابتدا به ساکن اگر کتاب من را به کسى بدهيد نمىخواند يک چيز طبيعى است. چرا ما نبايد واقعيتها را ببينيم. چرا بايد فکر کنيم ما خيلى کولاک مىنويسيم و ديگران خيلى ضعيف مىنويسند. گاهى اوقات کتاب فردى با ادعاهاى بسيار منتشر مىشود، از هزار تا تيراژ هشتصد نسخه از کتابها را در زير پله خانهشان انبار مىکنند. دويستتايش را هم مفت پخش کردهاند. اينها فکر مىکنند با اين دويست تا که صدتايش هم خوانده نشده، دنيا را به هم ريختهاند در حالى که اصلا خبرى نيست. روزى ناشرى به من حرف عجيبى زد. گفت من کتاب نويسندهاى را چاپ کردهام که براى خودش هم ادعايى دارد. اما کسى کتابش را نمىخرد.
وى ادامه داد: من وظيفه خودم را انجام دادهام. نويسنده هم بايد به وظيفهاش عمل کند. وظيفه او اين است که طورى بنويسند که مردم بخوانند. گفت: شاعران و نويسندگان بايد جوابگو باشند که چرا کتابهايشان خوانده نمىشود اغلب نويسندگان و شاعران مىگويند مشکل پخش است. اصلا مشکل پخش نيست کتاب خوب باشد، دنبالش مىروند. نويسندگان و شاعران بايد توضيح دهند که چرا کتابشان خوانده نمىشود. يعنى آنها آنقدر جلوتر از زمانهشان هستند که مردم زبان آنها را نمىفهمند؟ اينطور نيست. شما کتاب اينها را که ورق بزنيد، متوجه مىشويد که اشکالات دستورى هم دارند جريان اين است ما بايد نگاهمان را بازتر کنيم. دوباره دکتر برويم، شايد درجه ضعف چشمهايمان بيشتر شده است و بايد عينکمان را عوض کنيم . من فکر مىکنم بايد ذرهاى حواسمان را بيشتر جمع کنيم.
Sunday, April 26, 2009
مقدمه کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو - ترجمه از زری اصفهانی
به یاد می آورم که نامه ای را از صاحب یک انتشاراتی در آمریکا به اسم هارپر کالینز دریافت کردم که نوشته بود که خواندن کیمیاګر مثل بیدار شدن در سحرګاه و دیدن طلوع خورشید بود وقتی که همه جهان درخواب بودند؛من از اتاقم بیرون رفتم ُ به آسمان نګاه کردم با خودم فکر کردم بنابراین کتاب به انګلیسی چا پ خواهد شد من درآنهنګام بسیار تلاش میکردم که خودم را به عنوان یک نویسنده جا بیندازم وراهم را با وجود همه صدا هایی که میګفتند این غیرممکن است دنبال کنم و کم کم رویای من به یک واقعیت بدل شد .
ده تا ۱۰۰ تا ۱۰۰۰ تا و یک میلیون کپی از کتاب من درآمریکا به فروش رسید یک روز یک روزنامه نګار برزیلی به من تلفن کرد تا بګوید که از کلینتون رییس جمهور آمریکا درحال خواندن کتاب من عکس ګرفته است مدتی بعد من درترکیه بودم مجله ونیتی فر را را باز کردم و جولیا روبرترز) هنرپیشه معروف آمریکایی ) بود که میګفت از کتاب بسیار خوشش آمده بودزمانی درحال قدم زدن درخیابانی در میامی شنیدم که دختری به مادرش میګفت ؛ تو باید این کتاب را بخوانی کتاب به ۵۶ زبان ترجمه شده است بیست میلیون کپی از آن فروش رفته است و مردم شروع کرده اند سؤوال کنند که چه سری در پشت این موفقیت عظیم نهفته است ؟
تنها جواب راستګویانه این است که نمیدانم
تنها چیزی که میدانم این است که مثل پسر چوپان (قهرمان کتاب ) ما باید به صدای درونمان ګوش فرادهیم
صدای درونمان چیست؟
آن صدا ، برکت خداست راهی است که خدا برای شما درروی این زمین انتخاب کرده است
هرګاه کاری میکنیم که ما را از هیجان سرشار میکند ما حماسه خویش را دنبال میکنیم
درهرحال همه ما آن میزان شجاعت نداریم که رویای خود را محقق کنیم
چهار سد دربرابر راه ما بوده است
اولین مانع این است که به ما از بچګی ګفته شده که هرچه را که میخواهیم انجام دهیم غیرممکن است
ما با این ایده بزرګ می شویم و بتدریج سالها روی هم انباشته میشوند و به همان صورت لایه های پیشداوری و ترس و ګناه هم وزمانی میرسد که صدای درونی ما آنچنان دراعماق روح ما مدفون میشود که نامریی میګردد هرچند هنوز درآنجا وجود دارد
اګر ما جرات بیرون آوردن رویایمان را از قبر داشته باشیم به سد دیګری برخورد میکنیم و آن عشق است
ما میدانیم که چه باید بکنیم و لی میترسیم که با کنار ګذاشتن همه چیز درمسیر رسیدن به هدفمان ، دیګرانی را که دراطراف ما هستند رنج دهیم
ما تشخیص نمی دهیم که عشق خود با ید نیروی محرکه ای برای جلو رفتن باشد و نه نیروی بازدارنده از پیشرفت
ما درک نمی کنیم که آنهایی که بطور واقعی میخواهند که ما شا د باشیم ، آماده میشوند که مارا درآن سفر همراهی کنند
و آنگاه وقتی که پذیرفتیم که عشق انگیزاننده است به سد سوم برمیخوریم
ترس از شکست هایی که درراهمان به آنها برمیخوریم
ما که درراه رویاهامان می جنگیم بسیار بیشتر رنج خواهیم برد اگر آنها به نتیجه نرسند زیرا که نمیتوانیم به عقب و توجیهات قدیمی برای شکستمان برگردیم
وبگوئیم که " خب اشکال ندارد من آنرا نمیخواستم ، زیرا ما هرچه داشتیم را دراین راه سرمایه کرده بودیم
و (بدانیم که ) راه رسیدن به صدای درون آسانتراز راه های دیگر نیست
تنها تفاوتش این است که ما با همه قلب ما ن دراین راه پا گذاشته ایم
پس ما جنگجویان نور باید آماده شکیبایی بهنگام سختی ها باشیم
و بدانیم که جهان درجهت خواست ما برنامه ریزی شده است ، هرچند که ما ندانیم به چه صورتی
من از خودم می پرسم : آیا شکست لازمه کار است بهرحال شکست لازم یا غیرلازم اتفاق می افتد
وقتی برای اولین بار شروع میکنیم که درراه رویاهامان بجنگیم اشتباهات زیادی را مرتکب میشویم ، به این دلیل که تجربه چندانی نداریم
راز زندگی دراین است که هفت بار به زمین بخوریم و هشت بار از جا برخیزیم
پس چرا اینقدر مهم است که به صدای درونمان ( رویاها و استعدادهای ذاتی مان ) گوش فرادهیم اگر اینکار رنجی بیش از دیگر مردم برای ما به ارمغان می آورد؟
زیرا همینکه بر شکست ها فائق آمدیم ( که همیشه بدینگونه است ) احساس عظیمی از شادی و وجد و اعتماد به نفس سرشارمان میکند .
در سکوت قلبمان ، این را میدانیم که ما با تلاش هایمان به خودمان اثبات میکنیم که لایق معجزه زندگی هستیم ..
هرروز ، هر ساعت بخشی از یک جنگ خوب است
ما ( با شروع این جنگ ) یک زندگی پر هیجان و لذت بخش را آغاز میکنیم
رنجهای غیر منتظره و سخت سریع تراز رنج بردن معمولی که قابل تحمل است می گذرند
این دومی ( رنج بردن های روز مره ) سالها دوام می آورند و بدون اینکه ما توجه کنیم روح ما را می خورند تا اینکه یکروز ما دیگر قادر نخواهیم بود که خودرا از تلخی نجات دهیم و این تلخی و رنج درسراسر عمر با ما باقی خواهد ماند
بیرون آوردن رویاها و استعداد های خفته از درون و تغذیه و پرورش آنها با بکارگرفتن قدرت عشق و بازخم های کهنه سالیان زندگی کردن ( باعث میشوند ) که ناگهان متوجه شویم که آنچه را میخواستیم درانتظارمان است ، درهمان نزدیکی و شاید درفاصله یک روز
و آنگاه را ه بند چهارم فرا میرسد و آن ترس از شناخت رویایی است که آنهمه سال برایش جنگیده بودیم :
اسکار وایلد گفته بود :
هرانسانی آنچه را که دوست میدارد میکشد و این یک حقیقت است . .
احتمال بدست آوردن آنچه را که میخواهیم روح یک انسان معمولی را سرشار حس گناه میکند . ما به اطراف می نگریم و دیگرانی را که دراین راه شکست خورده اند و به آنچه میخواسته اند نرسیده اند را می بینیم و احساس میکنیم که ما هم شایستگی بدست آوردن آنچه را درجستجویش هستیم نداریم . سدهایی را که پشت سرگذاشته ایم و رنجهایی را که برده ایم وهمه آنچه را که دراین راه از دست داده ایم و واگذاشته ایم تا به این نقطه برسیم فراموش میکنیم .
من افراد زیادی را شناخنه ام که وقتی رویا یشان را درمشت داشتند ، اشتباهات احمقا نه ای انجام دادند و به هدفشان هرچند دریک قدمی نرسیدند
این خطرناک ترین راه بند است زیرا که درآن رایحه ای قدسی و ( به نوعی زهد طلبی ) استشمام میشود که لذت و احساس پیروزی میدهد
ولی اگر تو باورداری که شایسته بدست آوردن چیزی که این چنین بسختی برایش جنگیده ای هستی ، تو به وسیله ای ( برای انجام آن کار ) دردست خدا بدل شده ای و روح جهان را کمک میکنی و آنگاه خواهی فهمید که چرا دراین نقطه هستی ( و به این هدف دست یافته ای )
پائلو کوئیلو
نوامبر2002
Saturday, April 25, 2009
Saturday, April 18, 2009
اعتراض سازمان جهانی قلم به انتشار اشعار رادووان کارادجیچ
۱۳۸۸/۰۱/۲۹ سازمان جهانی نویسندگان، پن (قلم)، انتشار اشعار رادووان کارادجیچ، رهبر سابق صربهای بوسنی، را که متهم به نسلکشی، جنایت علیه بشریت و جنایات جنگی است، محکوم کرد. رادووان کارادجیچ که اشعارش در اوایل ماه جاری میلادی در یک مجله ادبی چاپ اسلوواکی منتشر شده است در ژوییه سال ۲۰۰۸، پس از ۱۲ سال زندگی در خفا توسط سازمان اطلاعات صربستان دستگیر شد. مرکز قلم جمهوری اسلوواکی که زیرمجموعه سازمان جهانی قلم است در بیانیهای مجله ادبی «دوتیکی» را «از نقطه نظری اخلاقی» مورد نکوهش قرار داده است. مرکز قلم اسلوواکی در بیانیه خود اشاره میکند که این مجله ادبی در حالی اشعار کارادجیچ را بدون هیچ اشارهای به گذشته و سوابق او منتشر کرده است که او «به دلیل جنایات جنگی در خلال جنگ بوسنی در دهه ۱۹۹۰ از جمله جنایت علیه بشریت دستگیر شده است».
کارادجیچ هماکنون به اتهام جنایت جنگی علیه مسلمانان، کروآتها، و بوسنیاییها در خلال محاصره سارایوو و همین طور کشتار هشت هزار مسلمان در شهر سربرنیتسا در زندان سازمان ملل به سر میبرد.این مرکز در بیانیه رسمی خود همچنین اعلام کرده است که سردبیر این مجله را که خود عضو مرکز قلم اسلوواکی است به دلیل انتشار این اشعار مجازات خواهد کرد. قرار است عضویت بوریس برندزا، سردبیر مجله دوتیکی، در سازمان قلم به مدت یک سال لغو شود. این در حالی است که آقای برندزا همچنان از انتشار این اشعار دفاع میکند. بوریس برندزا معتقد است که این اشعار «عالیاند» و «عدم انتشارشان خطاست». در همین حال میروسلاو لایچاک، وزیر خارجه اسلوواکی، نیز به انتشار این اشعار در یک نشریه این کشور انتقاد کرده و به مطبوعات محلی گفته است که این اقدام بیانگر دیدگاه دولت این کشور نسبت به رادووان کارادجیچ نیست. رادووان کارادجیچ در طول سالهایی که در خفا زندگی میکرد توانست مجموعه تازهای از اشعار خود را به بازار بفرستد. او در یکی از اشعار این مجموعه به اشکال گوناگون اشاره میکند که «قاضیها مرا به خاطر اعمالی پیشپاافتاده زجر میدهند». کارادجیچ که در رشته روانکاوی تحصیل کرده و در زمان جنگ بوسنی در سالهای ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۵ ریاست جمهوری بوسنی و هرزگووین را بر عهده داشت هماکنون به اتهام جنایت جنگی علیه مسلمانان، کروآتها، و بوسنیاییها در خلال محاصره سارایوو و همین طور کشتار هشت هزار مسلمان در شهر سربرنیتسا در زندان سازمان ملل در شهر لاهه هلند به سر میبرد. اشعار کارادجیچ که در سال ۱۹۹۴ جایزه اتحادیه نویسندگان روسیه با عنوان میخاییل شولوخوف را از آن خود ساخت غالبا مضامینی جنگی یا خشن با عناوینی چون «نارنجک دستی صبحگاهی»، «قاتلها» و «پوتینهای ارتشی» دارند.