Tuesday, March 25, 2008

برف بکر - داستان کوتاه اثر و. ت. شالامُف - ترجمۀ الکس. الف





برف بکر

داستان کوتاه اثر و. ت. شالامُف

ترجمۀ الکس. الف

وارلام تیخونویچ شالامف (1982-1907) در وُلـُگدا به دنیا آمد. فرزند یک روحانی و معلم بود، و خود را از خردسالی نویسنده می‌دانست. شالامف تحت تأثیر مایاکوفسکی قرار داشت. هنگامی که در سال 1920 در دانشگاه مسکو به تحصیل در رشتۀ حقوق مشغول بود، به این دلیل که سعی کرده بود نامۀ ممنوع الانتشار لنین را در مورد استالین توزیع کند، دستگیر و به سه سال زندان در منطقۀ کوهستانی اورال محکوم شد. در آن نامه لنین نوشته بود که استالین باید از مقام دبیرکلی حزب برکنار شود. شالامف در سال 1932 به مسکو بازگشت و به عنوان روزنامه‌نگار آغاز به کار و در عین حال شروع به نوشتن داستان کوتاه و انتشار آن‌ها کرد. پنج سال بعد، دوباره بازداشت و محکوم به پنج سال زندان در "کولیما" شد. کولیما، در شمال شرق سیبری، بزرگ‌ترین اردوگاه کار اجباری و در واقع نوعی امپراتوری در میان زندان‌هاست. در سال 1942 مدت محکومیت شالامف تمدید و در سال 1943 ده سال دیگر به طول محکومیت او افزوده شد. او را متهم کردند که "تبلیغات ضد شوروی" می‌کند. گویا شالامف آثار ایوان بونین، پناهندۀ سیاسی در فرانسه، را در زمرۀ "آثار کلاسیک روسی" شمرده بود. در سال 1953 وی را رها کردند و سه سال بعد او به مسکو بازگشت.
سولژنیتسین می‌گوید که تجربۀ شالامف در مورد زندان‌ها و اردوگاه‌ها از تجربۀ او تلخ‌تر و طولانی‌تر است. وی با خضوع اعلام می‌کند "بر عهدۀ شالامف است که عمق سبعیت حاکم بر آن‌ اردوگاه‌ها و یأس نهایی ناشی از زندگی در آن اماکن را به خواننده نشان دهد." با این حال شالامف در نگارش مجمع الجزایر گولاک شرکت نکرد. وی از اوایل دهۀ شصت سدۀ بیستم در محفل خانگی نادژدا مندلستام شرکت می‌کرد، اما به تدریج منزوی‌تر و دچار پارانویا (خیالات و بدبینی) شد. در اواخر همان سده داستان‌های کولیما را قاچاقی به غرب بردند که در آغاز توجه چندانی را جلب نکرد؛ و این ظاهرا ً نشانۀ نهایی یأس بود. در عین حال نویسنده به اصول اکید اخلاق دگراندیشی بی‌توجهی و بر مشکلات خود اضافه کرد. در سال 1972 تنها در تحت فشار ناچیزی از سوی مقامات، نامه‌ای (اگرچه تا حدی مبهم) را امضا کرد که در آن حقیقت داستان‌هایش را رد کرده بود؛ در عوض اجازه یافت مجموعۀ کوچکی از شعرهایش را منتشر کند. مدتی بعد مقبولیتی را که عده‌ای از نویسندگان با توصیف گولاک حاصل کرده بودند رد کرد و سال‌های پایانی زندگی را در فقر و گمنامی گذراند. در سال 1979 به خانۀ سالمندان فرستاده شد و سرانجام سه سال بعد، کوتاه زمانی پس از انتقال به یک بیمارستان روانی، در سرمای گزندۀ ژانویه زندگی را وداع گفت.

خواننده‌ای که تنها معدودی از داستان‌های شالامف را خوانده باشد چنین تصور می‌کند که داستان‌های کولیما شرح ساده و مستقیم تجربیات نویسنده است. حوادث توصیف شده در این داستان‌ها، اگر به صورت منفرد خوانده شوند، کاملا ً واقعی می‌نمایند. تنها هنگامی که همۀ این داستان‌های قهرمانی را بخوانیم و کل آن‌ها را در نظر مجسم کنیم متوجه می‌شویم که تشخیص حقیقت این داستان‌ها ناممکن است. و بالاخره کم کم غیرواقعی بودن سترگ دنیای راوی را در می‌یابیم. سرنوشت راوی در داستان‌های پیاپی یکسان است؛ ماجراهای هریک به صورتی ناممکن در هم تنیده و زمان در آن‌ها متوقف شده است. این نوع ترکیب واقع‌گرایی و فراواقع‌گرایی (سوررئالیزم) قدرتی خارق‌العاده به داستان‌های کولیما ‌بخشیده است.
شالامف در آغاز از خوشباوری خواننده به این که خاطرات واقعی نویسنده را می‌خواند استفاده می‌کند و او را به شیوه‌های مختلف به بازی می‌گیرد. یک نمونه‌ از شگردهای ادبی شالامف این است که از نام‌های اشخاص واقعی برای نامیدن اشخاص داستان‌هایش استفاده می‌کند. بعضی از این نام‌ها به نویسندگان روس تعلق دارند، از جمله آندره‌یو، فادایو، پلاتونوف و زامیاتین که هرگز دستگیر و به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده نشدند. گاه انتخاب این نام‌ها دلیل روشنی دارند، مثلا فادایو، نام مأمور سنگدل و بی‌رحم داستان "سته" یا "توت" همان نام "دبیر کل اتحادیۀ نویسندگان شوروی" در میان سال‌های 1946 تا 1953 و بازتابی از آنست. روشن نیست که چرا شالامف نام قصه‌گو را در "ساحر مار" آندره پلاتونف نهاده است. احتمالا ً شالامف در این جا از پلاتونف به این دلیل که، در نیمۀ دوم دوران خدمت، تن به درخواستهای مقامات داده بود، انتقاد می‌کند؛ درست همان‌ گونه که پلاتونف خیالی و قصه‌گوی داستان، دلایل دروغینی در مورد علت داستان گویی‌هایش به جنایتکاران صاحب قدرت اردوگاه ذکر و خودفریبی می‌کند، پلاتونف واقعی نیز- بنا به ادعای شالامف- داستان‌ها و دلایل دروغینی تحویل زمامداران جنایتکار شوروی می‌دهد و خود را می‌فریبد. مع‌هذا شالامف برای پلاتونف احترام، و حتی چیزی بیش از آن، قائل است. در دنیای تهی از عشق داستان‌های کولیما این جمله را بکرات می‌خوانیم و یکه می‌خوریم: "پلاتونف را دوست داشتم." ، "دلبستۀ پلاتونف بودم."

نخستین داستان از مجموعۀ داستان‌های کولیما که به بسیاری از زبان‌های دنیا ترجمه شده "از میان برف‌ها" نام دارد. در زیر ترجمه‌ای از این داستان بسیار کوتاه را با نام "برف بکر" می‌خوانید. گزینش این عنوان ثانوی از متن خود داستان گرفته شده و به نظر نمی‌رسد که به پیام اصلی داستان و نحوۀ اثر آن در خواننده لطمه‌ای وارد آورد. در آینده نیز ترجمۀ داستان "توت" و "ساحر مار" تقدیم خواهد شد. از اشاره به نکته‌ای هم ناگزیرم: ترجمۀ این داستان‌ها به معنی رد یا پذیرش آراء شالامف نیست. هدف تنها معرفی آثار او به عنوان یک نویسنده و دگراندیش است.

* - نام‌ها به ترتیب: "سته" یا "توت" Berries ،"ساحر مار" the Snake Charmer و "از میان برف‌ها" Through the Snow


برف بکر

چه طور می‌شود از میان برف‌های بکر راه باز کرد؟ مردی جلوتر راه می‌افتد، عرق‌ریزان و دشنام‌گویان؛ به زحمت می‌تواند قدمی جلوتر بگذارد؛ مرتب در برف، در درون برف نوباریده که به پودر می‌ماند، فروتر و فروتر می‌رود. راه درازی را طی می‌کند و ردی ناصاف از حفره‌های سیاه در پس به جا می‌گذارد. خسته می شود. روی برف‌ها می‌افتد؛ سیگاری آتش می‌زند؛ دود آبی سیگار که از اشنو هم بدتر است روی برف‌های سفید و براق پهن می‌شود. حالا مرد خود خیلی جلوتر رفته است، اما دود آبی هنوز همان‌جا که او برای استراحت افتاده بود آویزان مانده- هوا تقریبا ً بی‌حرکت است. راه‌ها همیشه در روزهای آرام و راکد کافته و کوفته می شوند – در روزهایی که زحمت آدم به باد نمی‌رود. مرد در میان بی‌کرانگی برف نشانه‌هایی برای خود پیدا می‌کند: صخره‌ای، یا درخت بلندی. مرد خود را، تن خود را، درست مانند قایقرانی که در میان رودخانه‌ای پارو می‌زند، می‌راند و به جلو می‌برد، از این سنگپوز (دماغه) تا آن سنگپوز*. در صفی، شانه به شانه، پنج یا شش تن از دوستان یا همگروهان مرد، راه باریک و نامطمئنی را که مرد رفته دنبال می‌کنند. در کنار و به موازات آن رد، نه در همان راستا. وقتی که به نقطۀ از پیش معین شده‌ای می‌رسند، همان راه را برمی‌گردند و برف بکر را در زیر پا درست به همان شکل قبل فرو می‌کوبند، جایی که تا کنون پای انسان به آن نرسیده است. راه باز شده است. آدم‌ها، سورتمه‌ها و تراکتورها می‌توانند از این راه بروند. اگر قرار می‌بود بقیه هم درست همان راه را پشت سر مرد اول بروند، و قدم‌هاشان را در جای پای او بگذارند، آن وقت باریکه راهی درست می‌شد که اگرچه دیدنی اما قابل رفتن نبود؛ ردی بود از جای پاهایی که از خود برف هم غیرقابل عبورتر می‌بود. دشوارترین وظیفه از آن مرد اول است؛ وقتی که توانش تمام می‌شود، فرد دیگری از گروه پنج‌ نفری ِ پیشروان جایش را می‌گیرد. تک تک این‌ها، حتی کوچک‌ترینشان، یا ضعیف‌ترینشان، باید کمی از این برف بکر را در زیر پا بکوبند و راه باز کنند – نه درست در جای پای دیگری. اما کسانی که با تراکتور و یا اسب این راه را خواهند رفت نه نویسنده که خواننده خواهند بود.

*- سنگپوز معادل (headland) است که شاید بتوان به آن دماغه هم گفت.




No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات