Monday, September 04, 2006

عاشورا

عاشورا
زري اصفهاني

از كوچه ها و خيابان ها گذشت . پابرهنه بود. خسته و گرسنه وروي چهره اش آثار زخمهاي كهنه پيدا بود. با لباسي مندرس . چهره اي شكسته و غمي به سنگيني كوهها در نگاهش. آهسته آهسته قدم برميداشت و شانه هاي خميده اش گويي باري

سنگين را حمل ميكرد. تلخ و تنها بود. درگوشه اي از ميدان آزادي ايستاد . اجتماع مردم را ديد كه. نامي آشنا را فرياد ميكردند و با زاري و اشك آن نام را صدا ميكردند . لبخندي تلخ برلبانش نشست . برسرچهاراه دختركي گرسته ايستاده بود با لباسي ژنده . نگاه آشنايي به او انداخت و دستش را دراز كرد. مرد ولي هيچ چيز با خودش نداشت . قطره اي اشك در چشمانش حلقه بست . وقلبش فشرده شد. پرنده اي سرمازده در كناري افتاده بود و داشت جان ميداد .مرد خم شد پرنده را برداشت . هنوز نيم جاني داشت . و پرهايش خيس وخون آلود بود. پرنده را زير لباسش گذاشت تا شايد با گرماي تنش، دوباره جان بگيرد. هياهو در اطرافش بيشتر و بيشتر ميشد. دسته هاي سينه زنها و زنجير زنها اشك ريزان و گريان پيش مي آمدند .آن نام آشنا را دوباره شنيد. نامي كه همه جابود برلبان هركسي و هر كجا..
تنها و گرسنه و ژوليده بود. از كجا آمده بود . بياد مي آورد كه از راهي بسيار دور آمده بود. با يارانش . از معابر بسيار از شهرهاي دور و نزديك و خيابان ها و كوچه ها گذشته بود. بياد داشت كه سالبان سال رنج برده بود . جنگيده بود . شكنجه شده بود . و يارانش را كشته بودند. از جاده اي خونين مي آمد و در پشت سرش در جاي پا هاي برهنه اش رد خوني تا افق دوردست كشيده بود. برگشت و به اطرافش چشم دوخت . صفي طويل از گدايان را ديد . صفي طويل از روسپيان و صفي طويل از گرسنگان و معتادان را. دخمه هاي سياه چال ها. دارهاو طناب هاي آماده براي حلق آويز كردن انسانها.. مرداني ايستاده با گردن هايي بر افراشته و دستهاي مشت شده وقلب هايي خونفشان. .. دختركان كوچكي را ديد كه دربازار برده فروشان غمگين ايستاده بودند. مردان شجاعي را ديد كه بردار ها آونگ بودند. خانه هاي شكسته و ويران. مزارعي خشك . و اندوهي كه گويا سرپايان نداشت و در ديگر سو دسته هايي از گرگ ها كه صورتك انساني به چهره داشتند . كفتارهايي با عمامه هاي سپيد و سياه و لاشخوراني كه برروي سجاده ها سرخم كرده و با چشماني شيطاني كلمات واوراد را زمزمه ميكردند. قصاباني كه گوشت آدميان را ميفروختند و كلمات خدا را آذين دكان ها و كشتارگاه هايشان كرده بودند. آيه الله و حجت الله ه با شكم هايي پروار و با پنجه هايي خونين ديو هايي كه خدا را و انسان را در مسلخ ها هر روز سرمي بريدند و مارهايي عمامه دار كه در سوراخ هايشان هزاران مغز جوان را انبار كرده بودند و و خود را سخنگوي خدا و پيامبرش ميناميد ند و برمردم حكم ميراند ند..
دسته ها ميرسيدند . غوغا كنان . برسرزنان . مرثيه خوان. علم ها و كتل ها ي برافراشته و يك نام . كه برزبانها بود ويك فرياد. پسرك كوچكي با ترديد به او نزديك شد . جعبه سيگارش را بردوش هاي كوچك و ناتوانش حمل ميكرد . جعبه را به زمين گذاشت و سيگاري به او تعارف كرد . پسرك فهميد ه بود كه اوپولي ندارد و درخواستي نكرد. مرد به چشمان پسرك نگريست . لبخندي بر چهر ه لاغر كودك نقش بست. گويي كه دوستي ديرين را ديده است . و آنگاه در هجوم جمعيت گم شد. حالا همه اطرافش را آدمها گرفته بودند. نزديك ظهر بود و آقتاب برسرش مي تافت. ضجه ها و ناله ها ي سوگواران بيشتر شده بود. ظهر عاشورا بود. وآن نام آشنا را در فريادها بوضوح مي شنيد. قلبش فشرد.
پرنده در زيرلباسش تكاني خورد . گويا كه جان ميگرفت. گرماي يك اميد چهره اش را پركرد. به آرامي به ميان جمعيت رفت . جايي در ميانه باز كرد. برروي كرسي مرثيه خوان پريد و با تمام تواني كه برايش مانده بود فرياد كشيد گوش كنيد.: همه ساكت شدند . چشم ها به حيرت اورا مي نگريستند. اين مرد اندوهگين كيست با چنين هيبتي . پاي برهنه . چهره اي زخم دار و با لباسي ژوليده چه ميخواهد بگويد . اين مسافر از كجا آمده است ؟. و پيغامش چيست؟.
از ميان جمعيت كسي فرياد زد تو كيستي و چه ميخواهي ؟ و او به ياد آورد كه اين صدا را قرنهاي پيش نيز شنيده بود. صدا درگوشش زنگ ميزد . كيستي و چه ميخواهي؟. پرنده آرام آرام نفس ميزد و چهره مرد سرخي فلق صبحگاه را داشت.
فرياد زد : امت من گوش كنيد. به خداوندي خدا سوگند كه راهبران و حكمرانان شما از يزيديان اند. آنان به اسم خدا و به اسم رسول خدا شما را برده و بنده خود ساخته اند. اموال شما را دزديده اند . كودكان شما را در بازارها به حراج گذاشته اند . ذلت و خواري و بردگي را برشما روا داشته اند.سو گند به همان خدايي كه باورش داريد اينان خود يزيديان دورانند. علي ها و حسين ها بالا ي دارها ودر دخمه زندان هايند . اينا ن شياطين اند و نابود كنندگان حرث ونسل شما.
اي امت من برخيزيد و برعليه ظلم و بيداد اين جماعت قيام كنيد. اگر دين داريد بفرمان دين و اگر دين نداريد بنام آزادي براين قوم دين فروش بتازيد . جمعيت به گردش حلقه زدند . سكوتي سنگين حكمفرما شده بود. پسرك سيگار فروش به او نزديك شد و كنارش ايستاد . و او باز طپش قلب پرنده را در كنار قلبش حس كرد. فرياد كشيد. اي امت من زمان آن رسيده كه قيام كنيد و اين قبيله ظالم را كه بر نام خدا شوريد ه اند و به نام دين مردم را به بردگي كشاند ه ا ند از جايگاه خدا و پيامبرش بزير كشيد. اينان ميمونهايي بيش نيستند كه برمنابر رسول خدا بالا رفته اند و جزستم و گرسنگي و فقر و ذلت براي شما ارمغاني نياورد ه اند. اينان دشمنان خدا يند . عمامه هاي اين جماعت شما را نفريبد اين ها خود فريبكاراني بيش نيستند كه دين و دنياي شما را به سخره گرفته اند . نان شما را دزديده اند و فرزندانتان را سربريده اند و يا دربازارها به حراج گذاشته اند.
هجوم مردم بسويش بيشتر ميشد. پسرك سيگارفروش دست اورا گرفته بود و در دستهاي كوچكش مي فشرد. زن فقيري به سويش آمد و دربرابرش زاري كنان به زمين افتاد . اوراشناخته بودند .گرسنگان ، رنجبران و قربانيان صداي اورا مي شناختند و مي دانستند كه كيست و چه ميگويد. خود او بود . با نگاهي كه ژرفاي غم يك تاريخ را درخود داشت. او همچنان فرياد ميزد و پرنده آرام آرام جان ميگرفت. جمعيت اطرافش را پركرده بودند و زاري كنان بسويش مي آمدند.مردم از همه سو مي رسيدند . فرياد كنان صدايش ميكردند . به پايش مي افتادندو زخم هايش را بوسه باران ميكردند.
ناگهان هجوم جمعيت را عده اي شكافتند . گاز اشك آور چشم هاي پسرك سيگار فروش را سوزاند. و دست هاي مرد را دردستهاي كوچكش فشرد. پرنده هراسان به سينه مرد نوك ميزد. پاسدارها و بسيجي ها محاصره اش كردند. و از كرسي وعظ پايين اش كشيدند. پسرك روي زمين در غلطيد و لي باز برخاست و مرد را دنبال كرد. بسيجي ها و پاسدارها مرد را كتك زنان به پيش مي بردند و جمعيت را دور ميكردند. اينك درست به وسط ميدان آزادي رسيده بودند. . مرد يك بار ديگر برگشت و به توده هاي عزا دار مردم نگريست. چهره هايي آشنا ديدي . بسيار آشنا . درميان پاسداران و عمامه سران هم چهره هاي آشنايي را ميديد . يكبار ديگر سربرگرداند و رو به جمعيت فرياد زد اينان دشمنان خدايند . اينان همان قارونيان و فرعونيان اند كه به دروغ لباس دين پوشيده اند . ملت من اينان بجز ابليساني عمامه بسر نيستند اينان همان قوم اشقيا هستند و دين و دنياي شما را به نابودي كشانده اند. برخيزيد ، قيام كنيد و خود را از بردگي وفقر و ذلت رهايي بخشيد.
آفتاب ظهر مي تابيد. پاسدارها دهان مرد را بستند و اورا كشان كشان باخود بردند. عده ای ازمردم به دنبالشان حرکت کردند. پسرکوچک سیگار فروش درمیان آنها بود. که سعی میکرد خودش را به مرد غریب نزدیک کند. چند بار کتک خورد و به زمین افتاد و باز برخاست و خودش را به اورسانید. . مرد تلاش میکرد خودش را ازدست پاسدارها برهاند . پرنده به سرعت به سینه اش نوک میزد و میخواست پرواز کند. مرد دریک لحظه خودش را از چنگ ماموران نجات داد و شروع به دویدن کرد . پسرک با فریاد به دنبالش رفت . سعی میکرد که جلوتراز پاسدارها حرکت کند و خودش را به او برساند. هجوم جمعیت بیشتر شد . چند لحظه بیشتر طول نکشید. صدای گلوله ای درفضا پیچید . . مرد برزمین افتاده بود .
پرنده بال بال زنان و خونين از سينه مرد به بيرون پرواز كرد. . پسرك سيگار فروش گريه كنان فرياد زد كشتند . اورا كشتند. امام حسين را كشتند. پاسدارها و عمامه بسرها اورا كشتند. صداي دهل و سنج از دوردست مي آمد و كسي غمگنانه مرثيه اي را ميخواند
بازهم در ماتم روی حسین
باز هم در سوگ آن آلاله ایم
یادتان باشد حیات عشق را
وامدار خون سرخ لاله ایم
:""
درظهر عاشورا درميدان آزادي امام حسين در خون خود خفته بو
 
Copyright 2009 ادبیات