Sunday, March 30, 2008

سِتِه -داستان کوتاه، اثر و. ت. شالامُف - ترجمۀ الکس. الف

سِتِه*

داستان کوتاه، اثر و. ت. شالامُف

ترجمۀ الکس. الف


فادایو گفت: "صبر کن، خودم یه کلمه باهاش حرف دارم." آمد به طرفم. بعد کونۀ تفنگش را گذاشت زیر گوشم.
افتاده بودم روی برف‌ها و کنده را، که از روی شانه‌ام سر خورده بود پایین، چسبیده بودم. تابم تمام شده بود و نا نداشتم باز بگذارمش روی شانه‌ام و برگردم سر جایم توی صف و به بقیه ملحق بشوم. همه داشتیم از کمرکش کوه پایین می‌رفتیم. هرکدام‌مان هم "یک تکه هیزم" – و گاهی یک کندۀ گنده یا شاید یک کمی کوچک‌تر، روی دوشمان بود. همه‌شان – هم پاسدارها و هم زندانی‌ها- عجله داشتند بروند خانه. همه تو فکر بودند که زودتر بخورند و بخوابند؛ یک روز بی‌پایان زمستانی بود و همه هم بیش‌تر از حد کار کرده بودند – و حالا این وضع من بود: ولو شده بودم روی برف‌ها.
فادایو، انگار که به همۀ زندانی‌ها ‌بگوید، با احترام و با استفاده از کلمۀ شما، رو کرد به من و گفت: "گوش کن پیرمرد!" و ادامه داد: "می‌دونی، غیرممکنه غولی که شما باشی نتونه یه تیکه کنده، یا اصلا ً بگو یه تیکه چوب رو به اون کوچیکی، از زمین ور داره. معلومه که داری از زیر کار در میری، فاشیست. ملت داره واسه مملکت با دشمن می‌جنگه، حالا تو یکاره داری چوب لا چرخ اونا می‌چپونی."
گفتم: "فاشیست کجا بود. من یه آدم زار گرسنه‌ام. فاشیست خودتی. توی همۀ روزنومه‌ها نوشته‌ن فاشیست‌ها چطوری پیرها رو می‌کشند. امشب که برگشتی خونه به نومزدت چی میگی؟ چطور به‌اش میگی توی کولیما چه‌ کارها که نکرده‌یی؟"
برایم دیگر هیچ فرقی نداشت. نمی‌توانستم او را با آن لپ‌های سرخ، شکم سیر و سر و وضع مرتب، سر و مر و گنده، تحمل کنم. پشتم را قوز کردم و شکمم را تو کشیدم تا ضربه توی شکمم نخورد؛ تازه همینش هم غریزی و بی‌اراده بود. از زدن توی شکمم هیچ ابایی نداشتم. فادایو با پوتین خواباند توی کمرم. یکهو داغ شدم. دردم نگرفت. اگر می‌مردم، چه بهتر.
فادایو وقتی با پنجۀ پوتین من را بر‌گرداند تا آن را توی صورتم در زمینۀ آبی آسمان ببینم گفت: "قبلا ً آدم‌هایی مثل تو دیده‌م. آره. با لنگۀ تو هم قبلا ً کار کرده‌م."
یک پاسدار دیگر از آن طرف آمد بالای سرم – سروشکا.
"بذار خوب نیگات کنم تا قیافه‌ات یادم نره. جونور بدذات، اکبیری هم هستی. خودم فردا یه گوله خرجت می‌کنم. حالیت شد؟"
گفتم: "شد." سرم را کشیدم بالا و خونابۀ شور را تف کردم بیرون.
شروع کردم کنده را به کشیدن روی زمین. به طرف رفقا که غر و لند و لعن و نفرین می‌کردند – من که کتک می‌خورده‌ام آن‌ها هم یخ می‌زده ‌اند.
صبح روز بعد سروشکا ما را به جنگلی برد که یک سال قبل درخت‌هایش را ‌انداخته بودند. وظیفه ما این بود که هرچیز سوختنی را که در زمستان برای استفاده در بخاری و اجاق آهنی مناسب باشد جمع کنیم. جنگل را معمولا ً در زمستان درخت اندازی می‌کنند. تنه‌ها و کنده‌ها بلند بودند. زیرشان اهرم می‌زدیم و بالا می‌آوردیم، اره و بعد کپه کپه جمع‌شان می‌کردیم.
سروشکا خط منطقۀ عبور ممنوع را مشخص کرد: شاخ‌برگها و شرابه‌های آویخته، علف‌ها و الیاف خشکیدۀ زرد و خاکستری که از معدود درختان ِ باقی‌مانده در اطراف جایی که ما کار می‌کردیم آویزان بودند.
رئیس گروه ما برای سروشکا یک آتش کوچک روی یک تل کوتاه روشن کرد و مقداری هیزم هم برایش برد – فقط نگهبان‌ها حق داشتند موقع کار آتش درست کنند.
باد برف‌های روی زمین را از مدت‌ها پیش پخش و پلا کرده بود. علف‌های یخزده و چاییده از میان دست لیز می‌خورد و وقتی دست انسان لمسشان می‌کرد رنگشان عوض می‌شد. بوته‌های کوتاه گل سرخ وحشی نیز بر پشته‌ها یخ کرده بودند. عطر سته‌های یخزدۀ بنفش که رنگشان به تیرگی می‌زد، غوغا کرده بود. روباه‌سته‌ها که سرمازده شده و به رنگ سبز کبوتری در آمده بودند، هنوز هم از سرخ‌سته‌ها خوشمزه‌تر بودند. سیاه‌سته‌ها به رنگ آبی روشن، درست مثل کیسه‌های چرمی چروکیده و پیچ‌خورده، از شاخه‌های صاف و کلفت و کوتاه آویزان بودند؛ با این حال درونشان هنوز آبدار بود، به رنگ آبی تیره و چنان خوشمزه که نمی‌شود توصیف کرد.
سته‌ها، در این فصل که یخزده و سرمازده اند، اونقدرها شبیه فصل نوبر و تر و تازه شان نیستند. طعمشان خیلی رمنده و گریزان است.
رفیقم، ریباکوف، موقع سیگار کشیدن، و حتی لحظه‌هایی که سروشکا نگاهش به سوی دیگر بود، داخل یک قوطی حلبی از این میوه‌ها جمع می‌کرد. اگر می‌توانست یک قوطی پر از این‌ سته‌ها جمع کند، آشپز دستۀ پاسداران کمی نان به او می‌داد. این عمل جسورانۀ ریباکوف یکدفعه خیلی اهمیت پیدا کرده بود.
من چنین مشتری‌هایی نداشتم و سته‌ها را خودم می‌خوردم. با ولع و آهسته دانه دانه میوه‌ها رو با زبانم به سقف دهانم می‌چسباندم و آهسته فشار می‌دادم و له‌شان می‌کردم. عطر و طعمشان گیجم می‌کرد. به دوستم در جمع کردن سته‌ها کمکی نمی‌کردم؛ او هم اصلا ً نمی‌خواست که من کمکش کنم. اگر می‌کردم آن وقت باید نانش را با من تقسیم می‌کرد.
قوطی ریباکوف داشت یواش یواش پر می‌شد؛ همزمان، سته‌ها هم نادرتر و نادرتر می‌شدند و ما هم بدون این که بفهمیم به خط عبور ممنوع رسیده بودیم و شاخ و برگ‌های علفی حالا درست بالای سرمان بودند!
"هی! ریباکوف، نیگا کن! بهتره برگردیم!"
اما درست روبه‌روی ما پشته‌ای بود پر از سته‌های رنگوارنگ. پشته‌ها را از خیلی قبل هم دیده بودیم. کمتر از دو متر با درخت و علامت ‌های رویش فاصله داشتیم.
ریباکوف به قوطی‌اش، که هنوز پر نشده بود، اشاره کرد؛ همین طور به خورشید که سرش را در دامن افق فرو می‌کرد، و در همان حال آهسته به میوه‌های جادویی نزدیک می‌شد.
ناگهان صدای خشک و خش دار گلوله در فضا ترکید، و ریباکوف با صورت روی پشته افتاد. سروشکا تفنگ را گرد سر گرداند و فریاد زد: "همونجا ولش کن. نزدیکش نرو!"
سروشکا یک گلولۀ دیگر خرج گذاشت و خالی کرد. خوب می‌دانستیم که معنی‌ گلولۀ دوم چیست. همیشه باید دو تا شلیک کرد: اولی برای اخطار بود.
ریباکوف، که میان پشته‌ها به صورت افتاده بود، یکدفعه کوچک دیده می‌شد. آسمان، رودخانه و کوه‌ها بزرگ بودند؛ خدا می‌داند که این کوه‌ها چه تعداد آدم‌ را که میان کوره‌ راه‌های این پشته‌ها افتاده بودند می‌توانند در دلشان جا بدهند.
قوطی کوچک ریباکوف راه زیادی قل خورده بود و رفته بود. به هر زحمتی بود برداشتمش و توی جیبم پنهان کردم. شاید می‌توانستم به جایش کمی نان بگیرم. گفته بودم که ریباکوف میوه ها را برای چه جمع می‌کرد.
سروشکا آهسته کشید بالا و به طرف گروه ما آمد؛ شمردمان و دستور داد برگردیم. به من که رسید با کونۀ تفنگ یک ضربۀ محکم به شانه‌ام زد که من برگشتم؛ گفت:
"تو رو می‌خواستم بزنم، ولی از خط نگذشتی حرومزاده."

*-
این داستان در سال 1959 نوشته شده و اولین بار در سال 1973 چاپ شده و مترجم کنونی داستان را از متن انگلیسی (که ظاهرا ً بسی دیرتر از تاریخ اخیر صورت گرفته) ترجمه کرده است. قرار بود ترجمۀ داستان را با نام "توت" تقدیم کنم. عنوان انگلیسی داستان (Berries) است که نام عمومی دسته‌ای از توتسانان یا تمشکیان است. این میوه‌ها عبارتند از:
1- Rosehips, 2 - Fox-berries (Cowberries), 3 - Whortleberries, etc.

متأسفانه بنده نام فارسی آن‌ها را نمی‌دانم، و در جایی هم نتوانستم پیدا کنم. در این جا و آنجا چیزهایی دیده‌ام که قابل اعتماد نیستند، از جمله: توت روباه، لبیده و قره‌قاط یا جـُی‌قاط که همه پیشنهادی‌اند. با ابتکار شخصی از کلمۀ "سته" به جای (Berries) استفاده کرده‌ام و ترکیباتی نظیر : 1 - "سرخ‌سته" 2 – "روباه‌سته" (و یا "گاوسته") و 3 – "سیاه‌سته" را در متن ترجمه گنجانده‌ام. از تمامی خوانندگان تقاضا دارم در صورت اطلاع از نام‌های مقبول و جا افتادۀ این نوع میوه‌ها بنده را مطلع و از نا‌آگاهی خارج نمایند و آن جسارت را نیز بر بنده ببخشایند – مترجم.








Thursday, March 27, 2008

دیالوگ حاجی و خدا

تا بهاری شدن راهی نیست



دست‌های غم شمار تقویم من
به دلهره‌ ای سبز آبستن است
به نوید حریر تن پوش بهار

ای کاش می‌دانستی
چندین پاییز در این دست‌ها خشکیده شد
و چندین زمستان در این دست‌ها بلرزید
جوانه‌های شکفته در من امٌا ،
هنوز بوی سبزینه امید تو می‌دهد

حاشا که از خارهای هرز و شوره زار بی علف نمی‌ترسم
خروارها خاکستر ققنوس بی صدا در این دست‌ها حک شده
دست‌هایم را یک‌دست می‌کنم
و بهار را بلند آواز می‌کنم

تا دستان اشتیاق بهار در دست تمنای من است ،
سرشار هسنم و پر امید
تا بهاری شدن راهی نیست

ح مقدم ( بادبان
)

Wednesday, March 26, 2008

ای فصل خوب خاطرم ، ای نازنین بهار

ای فصل خوب خاطرم ، ای نازنین بهار
جمشید پیمان
اکنون چراغ ها همه خاموش و خفته اند
در متن آسمان اثری از ستاره نیست
رخسار ماه ، گم شده در ژرفی ِ ظلام .
یک قوم خسته جان
یک کاروانِ به جا مانده در خزان
اینجا گلی نماند و شاخه ی نسرین شکسته شد
من ماندم و غم و یک آرزوی ناب
ـ آن ترس محتسب چشیده ی پنهان ز چشم شیخ ـ
با یک دل شکسته ی لبریز ِ انتظار .
چشمان من به راه تو بیدار مانده اند
من هم شنیده ام که دست تو سرشاراز گلست
در قصه ها حکایت رویِ تو خوانده ام
من هم شنیده ام ؛
وقتی که قطره قطره اشکِ تو برخاک می چکد
گل می دهد بنفشه و پر می کشد چمن
بار دگر به جلوه می آید عروس دشت
بر گونه های باغ بوسه زند قمری و هزار .
ما شاهدان لحظه یِ معراج آفتاب
در ازدحام حادثه ، خاموش مانده ایم
از جاده هایِ بهمن ِ غمگین گذشته ایم
ما ، در منازلِ امن ِ امید خویش
بر گرد شعله هایِ یاد ِ تو اتراق کرده ایم
تا بشکند شب و بـِگشاید دوباره چشم
در آسمان چشم ِ تو خورشیدِ بی قرار .
ای خاطرت پراز شکوفه یِ گیلاس و نسترن
ای دامنت پر از شقایق و نیلوفر و سمن
ای سینه ات شده پر،از شمیم یاس
دیرینه آرزویِ جوان مانده در دلم !
با من بگو به کجا پر کشیده ای ؟
با من بگو که آشیانه کجا برگزیده ای؟
شد جاودانه فصل ِ خزان در دیار ِ من
دیگر سفر بس است
درهم شکن حصار زمستان و باز گرد
ای فصل خوب خاطرم ، ای نازنین بهار !
* * * * * * * * * *
با به ترین درودها
فرا رسیدن بهار و آغاز سال1387 را به شما شادباش می گویم .
به امید پیروزی بر نظام مردم کش و ایران ستیز جمهوری اسلامی .
جمشید پیمان

Tuesday, March 25, 2008

برف بکر - داستان کوتاه اثر و. ت. شالامُف - ترجمۀ الکس. الف





برف بکر

داستان کوتاه اثر و. ت. شالامُف

ترجمۀ الکس. الف

وارلام تیخونویچ شالامف (1982-1907) در وُلـُگدا به دنیا آمد. فرزند یک روحانی و معلم بود، و خود را از خردسالی نویسنده می‌دانست. شالامف تحت تأثیر مایاکوفسکی قرار داشت. هنگامی که در سال 1920 در دانشگاه مسکو به تحصیل در رشتۀ حقوق مشغول بود، به این دلیل که سعی کرده بود نامۀ ممنوع الانتشار لنین را در مورد استالین توزیع کند، دستگیر و به سه سال زندان در منطقۀ کوهستانی اورال محکوم شد. در آن نامه لنین نوشته بود که استالین باید از مقام دبیرکلی حزب برکنار شود. شالامف در سال 1932 به مسکو بازگشت و به عنوان روزنامه‌نگار آغاز به کار و در عین حال شروع به نوشتن داستان کوتاه و انتشار آن‌ها کرد. پنج سال بعد، دوباره بازداشت و محکوم به پنج سال زندان در "کولیما" شد. کولیما، در شمال شرق سیبری، بزرگ‌ترین اردوگاه کار اجباری و در واقع نوعی امپراتوری در میان زندان‌هاست. در سال 1942 مدت محکومیت شالامف تمدید و در سال 1943 ده سال دیگر به طول محکومیت او افزوده شد. او را متهم کردند که "تبلیغات ضد شوروی" می‌کند. گویا شالامف آثار ایوان بونین، پناهندۀ سیاسی در فرانسه، را در زمرۀ "آثار کلاسیک روسی" شمرده بود. در سال 1953 وی را رها کردند و سه سال بعد او به مسکو بازگشت.
سولژنیتسین می‌گوید که تجربۀ شالامف در مورد زندان‌ها و اردوگاه‌ها از تجربۀ او تلخ‌تر و طولانی‌تر است. وی با خضوع اعلام می‌کند "بر عهدۀ شالامف است که عمق سبعیت حاکم بر آن‌ اردوگاه‌ها و یأس نهایی ناشی از زندگی در آن اماکن را به خواننده نشان دهد." با این حال شالامف در نگارش مجمع الجزایر گولاک شرکت نکرد. وی از اوایل دهۀ شصت سدۀ بیستم در محفل خانگی نادژدا مندلستام شرکت می‌کرد، اما به تدریج منزوی‌تر و دچار پارانویا (خیالات و بدبینی) شد. در اواخر همان سده داستان‌های کولیما را قاچاقی به غرب بردند که در آغاز توجه چندانی را جلب نکرد؛ و این ظاهرا ً نشانۀ نهایی یأس بود. در عین حال نویسنده به اصول اکید اخلاق دگراندیشی بی‌توجهی و بر مشکلات خود اضافه کرد. در سال 1972 تنها در تحت فشار ناچیزی از سوی مقامات، نامه‌ای (اگرچه تا حدی مبهم) را امضا کرد که در آن حقیقت داستان‌هایش را رد کرده بود؛ در عوض اجازه یافت مجموعۀ کوچکی از شعرهایش را منتشر کند. مدتی بعد مقبولیتی را که عده‌ای از نویسندگان با توصیف گولاک حاصل کرده بودند رد کرد و سال‌های پایانی زندگی را در فقر و گمنامی گذراند. در سال 1979 به خانۀ سالمندان فرستاده شد و سرانجام سه سال بعد، کوتاه زمانی پس از انتقال به یک بیمارستان روانی، در سرمای گزندۀ ژانویه زندگی را وداع گفت.

خواننده‌ای که تنها معدودی از داستان‌های شالامف را خوانده باشد چنین تصور می‌کند که داستان‌های کولیما شرح ساده و مستقیم تجربیات نویسنده است. حوادث توصیف شده در این داستان‌ها، اگر به صورت منفرد خوانده شوند، کاملا ً واقعی می‌نمایند. تنها هنگامی که همۀ این داستان‌های قهرمانی را بخوانیم و کل آن‌ها را در نظر مجسم کنیم متوجه می‌شویم که تشخیص حقیقت این داستان‌ها ناممکن است. و بالاخره کم کم غیرواقعی بودن سترگ دنیای راوی را در می‌یابیم. سرنوشت راوی در داستان‌های پیاپی یکسان است؛ ماجراهای هریک به صورتی ناممکن در هم تنیده و زمان در آن‌ها متوقف شده است. این نوع ترکیب واقع‌گرایی و فراواقع‌گرایی (سوررئالیزم) قدرتی خارق‌العاده به داستان‌های کولیما ‌بخشیده است.
شالامف در آغاز از خوشباوری خواننده به این که خاطرات واقعی نویسنده را می‌خواند استفاده می‌کند و او را به شیوه‌های مختلف به بازی می‌گیرد. یک نمونه‌ از شگردهای ادبی شالامف این است که از نام‌های اشخاص واقعی برای نامیدن اشخاص داستان‌هایش استفاده می‌کند. بعضی از این نام‌ها به نویسندگان روس تعلق دارند، از جمله آندره‌یو، فادایو، پلاتونوف و زامیاتین که هرگز دستگیر و به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده نشدند. گاه انتخاب این نام‌ها دلیل روشنی دارند، مثلا فادایو، نام مأمور سنگدل و بی‌رحم داستان "سته" یا "توت" همان نام "دبیر کل اتحادیۀ نویسندگان شوروی" در میان سال‌های 1946 تا 1953 و بازتابی از آنست. روشن نیست که چرا شالامف نام قصه‌گو را در "ساحر مار" آندره پلاتونف نهاده است. احتمالا ً شالامف در این جا از پلاتونف به این دلیل که، در نیمۀ دوم دوران خدمت، تن به درخواستهای مقامات داده بود، انتقاد می‌کند؛ درست همان‌ گونه که پلاتونف خیالی و قصه‌گوی داستان، دلایل دروغینی در مورد علت داستان گویی‌هایش به جنایتکاران صاحب قدرت اردوگاه ذکر و خودفریبی می‌کند، پلاتونف واقعی نیز- بنا به ادعای شالامف- داستان‌ها و دلایل دروغینی تحویل زمامداران جنایتکار شوروی می‌دهد و خود را می‌فریبد. مع‌هذا شالامف برای پلاتونف احترام، و حتی چیزی بیش از آن، قائل است. در دنیای تهی از عشق داستان‌های کولیما این جمله را بکرات می‌خوانیم و یکه می‌خوریم: "پلاتونف را دوست داشتم." ، "دلبستۀ پلاتونف بودم."

نخستین داستان از مجموعۀ داستان‌های کولیما که به بسیاری از زبان‌های دنیا ترجمه شده "از میان برف‌ها" نام دارد. در زیر ترجمه‌ای از این داستان بسیار کوتاه را با نام "برف بکر" می‌خوانید. گزینش این عنوان ثانوی از متن خود داستان گرفته شده و به نظر نمی‌رسد که به پیام اصلی داستان و نحوۀ اثر آن در خواننده لطمه‌ای وارد آورد. در آینده نیز ترجمۀ داستان "توت" و "ساحر مار" تقدیم خواهد شد. از اشاره به نکته‌ای هم ناگزیرم: ترجمۀ این داستان‌ها به معنی رد یا پذیرش آراء شالامف نیست. هدف تنها معرفی آثار او به عنوان یک نویسنده و دگراندیش است.

* - نام‌ها به ترتیب: "سته" یا "توت" Berries ،"ساحر مار" the Snake Charmer و "از میان برف‌ها" Through the Snow


برف بکر

چه طور می‌شود از میان برف‌های بکر راه باز کرد؟ مردی جلوتر راه می‌افتد، عرق‌ریزان و دشنام‌گویان؛ به زحمت می‌تواند قدمی جلوتر بگذارد؛ مرتب در برف، در درون برف نوباریده که به پودر می‌ماند، فروتر و فروتر می‌رود. راه درازی را طی می‌کند و ردی ناصاف از حفره‌های سیاه در پس به جا می‌گذارد. خسته می شود. روی برف‌ها می‌افتد؛ سیگاری آتش می‌زند؛ دود آبی سیگار که از اشنو هم بدتر است روی برف‌های سفید و براق پهن می‌شود. حالا مرد خود خیلی جلوتر رفته است، اما دود آبی هنوز همان‌جا که او برای استراحت افتاده بود آویزان مانده- هوا تقریبا ً بی‌حرکت است. راه‌ها همیشه در روزهای آرام و راکد کافته و کوفته می شوند – در روزهایی که زحمت آدم به باد نمی‌رود. مرد در میان بی‌کرانگی برف نشانه‌هایی برای خود پیدا می‌کند: صخره‌ای، یا درخت بلندی. مرد خود را، تن خود را، درست مانند قایقرانی که در میان رودخانه‌ای پارو می‌زند، می‌راند و به جلو می‌برد، از این سنگپوز (دماغه) تا آن سنگپوز*. در صفی، شانه به شانه، پنج یا شش تن از دوستان یا همگروهان مرد، راه باریک و نامطمئنی را که مرد رفته دنبال می‌کنند. در کنار و به موازات آن رد، نه در همان راستا. وقتی که به نقطۀ از پیش معین شده‌ای می‌رسند، همان راه را برمی‌گردند و برف بکر را در زیر پا درست به همان شکل قبل فرو می‌کوبند، جایی که تا کنون پای انسان به آن نرسیده است. راه باز شده است. آدم‌ها، سورتمه‌ها و تراکتورها می‌توانند از این راه بروند. اگر قرار می‌بود بقیه هم درست همان راه را پشت سر مرد اول بروند، و قدم‌هاشان را در جای پای او بگذارند، آن وقت باریکه راهی درست می‌شد که اگرچه دیدنی اما قابل رفتن نبود؛ ردی بود از جای پاهایی که از خود برف هم غیرقابل عبورتر می‌بود. دشوارترین وظیفه از آن مرد اول است؛ وقتی که توانش تمام می‌شود، فرد دیگری از گروه پنج‌ نفری ِ پیشروان جایش را می‌گیرد. تک تک این‌ها، حتی کوچک‌ترینشان، یا ضعیف‌ترینشان، باید کمی از این برف بکر را در زیر پا بکوبند و راه باز کنند – نه درست در جای پای دیگری. اما کسانی که با تراکتور و یا اسب این راه را خواهند رفت نه نویسنده که خواننده خواهند بود.

*- سنگپوز معادل (headland) است که شاید بتوان به آن دماغه هم گفت.




بنده سنت شده ام - ستار لقایی

بنده سنت شده ام

نمایشنامه

نوشته ی: ستار لقایی

خبرگزاری رویتر اول سپتامبر 2001 از ایران گزارش داده است:
یک مرد ارمنی به نام آرمیناک در دادگاه شرع حکومت اسلامی ایران، به تحمل 50 ضربه شلاق و پرداخت یکصد شتر (معادل 1000 سکه ی طلا) به عنوان دیه (خون بهایی که وسیله ی قاتل غیر مسلمان باید به خانواده‌ی مقتول مسلمان پرداخت شود) محکوم شده است. مرد ارمنی مرتکب قتل نشده است، بلکه جرم او این بوده است که ماه محرم به مردی مسلمان، مشروب الکلی فروخته است.... و مرد مسلمان پس از نوشیدن مشروب مست کرده و فرد مسلمان دیگری را به قتل رسانده است. چون قتل در ماه محرم اتفاق افتاده است، ارمنی محکوم شده است که مبلغ دیه را یک سوم بیشتر از میزان شرعی بپردازد.

آدم های این نمایش:
حاکم شرع، مرد ارمنی، نیروی انتظامی 1، نیروی انتظامی 2، نیروی انتظامی 3 و قاتل و خانواده ی مقتول

صحنه ی اول:
محکمه ی شرع.
حاکم شرع پشت میز نشسته است و پرونده ی قاتل را ورق می زند.
مقتول رو به روی حاکم ایستاده است و نیروی انتظامی یک و دو در دو طرف او ایستاده اند. حاکم شرع پس از حدود یک دقیقه مطالعه ی پرونده، قاتل را نگاه می کند.

حاکم شرع: رحمت الله جمیلی!؟
قاتل: تعظیم و خایه مالی عرض می کنم، حضرت آیت الله.
(حاکم شرع از شنیدن عنوان آیت الله، آشکارا لذت می برد و لبخند می زند)
حاکم شرع: لازم نکرده با اون ریش سفیدت از آن کارها بکنی! به جای آن یک دختر شانزده ساله ی باکره پیدا کن تا من صیغه اش بکنم.
قاتل: حکم آزادی غلام را صادر بفرمایین تا اطاعت امر بکنم.
حاکم شرع: تو متهمی که روز تاسوعای حسینی مرتکب قتل شده یی. عرق هم خورده بوده یی. به جرم خوردن عرق باید تعزیر بشوی و به خاطر قتل عمد، قصاص به نفس.
قاتل: (با تواضع) حضرت آیت الله. برادران نیروی انتظامی شهادت دادن که غلام بی گناهه. تقصیر اصلی با بنده نبوده حضرت آیت الله. خانواده ی مرحوم ِ مقتول هم حاضرند شهادت بدن.
حاکم شرع: تو با مقتول اختلافِ ناموسی داشته یی. درست است!؟
قاتل: بله حضرت آیت الله. آن شخص در غیاب من وارد خانه ام شده و با مادر زنم شوخی های نامربوط کرده بود. وقتی فهمیدم، از ارمنی عرق خریدم و رفتم سراغش. و با چند ضربه ی کارد تنیه اش کردم. ولی اگه اون سگ ارمنی نجس به من عرق نفروخته بود، این اتفاق نمی افتاد.
حاکم شرع: (با عصبانیت) مرتیکه! مگر مملکت بی صاحب است. پس بنده بی خود این جا نشسته ام!؟ برادران نیروی انتظامی بوق اند.
نیروی انتظامی 2 دست قاتل را آشکارا فشار می دهد و به او هشدار می دهد که مواظب حرف زدن اش باشد.
قاتل: گوه خوردم حضرت آیت الله. اگه این ارمنی نجس به امت اسلام عرق نفروخته بود این اتفاق دلخراش نمی افتاد.
حاکم شرع: پرداخت پول دیه بر ذمه ی توست. اما ممکن است ورثه ی مقتول، طالب قصاص هم باشند. در این صورت با ضربات کارد قصاص می شوی.
نیروی انتظامی1: حاج آقای منشی محکمه ی شرع با این حاج آقا (به قاتل اشاره می کند) صحبت کردن و به توافق رسیدن که ایشان مبلغ دیه را به عنوان سهم امام وجه نقد تقدیم شما بکنه. برای این که مقصر اصلی اون سگ ارمنی یه حاج آقا.
حاکم شرع: (با خونسردی) ارمنی آدم نکشته است، ولی تقصیر دارد.
نیروی انتظامی1: بله حاج آقا. ارمنی مقصره. این حاج آقا آدم محترمی است. 50 میلیون بابت سهم امام تقدیم می کنه، حاج آقا!
حاکم شرع: (لبخند می زند) بسیار خوب. این قاتل همین امروز بابت سهم امام مبلغ یکصد هزار دلار واریز بکند به حساب من در بلژیک. رسیدش را هم بیاورد بدهد به خودِ من. آدرس بانک و شماره ی حساب را از حاج آقا منشی ِ محکمه بگیرد. این پول را من ارسال می دارم برای برادران و خواهران مستضعف، در اقصی نقاط جهان.
قاتل: (تا کمر خم می شود و زاویه 90 درچه می سازد.) اطاعت می شود حضرتِ آیت الله. خدا انشاءالله عمرتان را دراز کند که به فکر مستضعفان جهان هستین. الهی به حق پنج تن، این ارمنی ِ نجس که مسبب قتل هس، به زمین گرم بخوره.
حاکم شرع: (خطاب به پاسدار 1) آن ارمنی نجس کجاست!؟
نیروی انتظامی1: حاج آقا رییس کمیته آزادش کردن.
حاکم شرع: (بلند فریاد می زند) چرا آزادش کردند!؟ رییس کمیته چقدر کاسب شده است!؟
نیروی انتظامی1: نمی دونم حاج آقا! ولی به شکایت و حرفای این حاج آقا گوش ندادن. یکی از بچه ها به من خبر داد، حاج آقا.
حاکم شرع: وقتی این قاتل رسید سهم امام را آورد، بعداً ارمنی را دستگیر بکنید و بیاورید به محکمه ی شرع.
قاتل: شماره فسکتونو (فکس) رو مرحمت بفرمایین تا بگم واسه تون فسک کنند حضرت آیت الله.
حاکم شرع: لازم نیست. وقتی وجه واریز شد، قاتل خبر بدهد. من خودم تلفنی از رییس بانک می پرسم.
قاتل: (تعظیم می کند) به چشم حضرتِ آیت الله. ما رو آزاد نمی کنین حضرتِ آیت الله.
حاکم شرع: به هر حال باید مدتی زندانی بشوی. به جرم خوردن ِ نجسی هم باید با هشتاد ضربه ی شلاق، تعزیر بشوی!
قاتل: شلاق رو هم به ما برفوشین (بفروشین) حضرتِ آیت الله. (و تعظیم می کند.)
حاکم شرع: (با عصبانیت) خفه شو. قاتل ِ خبیث. تعزیر حکم خداوند قاصم الجبارین است. حکم شرع مبین است. تو مشروب خورده یی. مرتکبِ قتل هم شده یی. (و به پاسدار اشاره می کند) این قاتل را تا از او رفع اتهام نشده است، دستبند بزنید و بفرستید به زندان. وقتی سهم امام به حساب من واریز شد، او و آن ارمنی خبیث عرق فروش را بیاورید این جا.

نیروی انتظامی 1 و 2 به دست های قاتل دستبند می زنند و هر سه از صحنه خارج می شوند.
صحنه تاریک می شود.

صحنه ی دوم:
نیروی انتظامی 1 و 2 و 3 و قاتل جلوی میز حاکم شرع ایستاده اند.

حاکم شرع: (خطاب به قاتل) به تحمل 80 ضربه شلاق تعزیری محکوم می شوی. به خاطر ِ خوردن ِ نجسی. 80 ضربه حکم شرعی است و باید حد جاری بشود. ولی با برادران نیروی انتظامی مذاکره بکن، شاید با پرداخت پنج میلیون تومان جریمه، بشود اجرای حکم را برای مدتی نامعلوم به تأخیر انداخت. در ضمن بانک نود و نه هزار و هفتصد دلار به حسابِ این جانب واریز کرده است و تو سیصد دلار بدهکار هستی، از بابت سهم امام. معادل آن را وجه نقد به ریال، بیاور در خانه. آدرس خانه را از پاسدار رجبعلی بگیر. این پول سهم امام است. نباید کمبود داشته باشد....
قاتل: امر مبارک را رو چشمام می ذارم حضرت آیت الله.
حاکم شرع: برادران ِ نیروی انتظامی، آن ارمنی نجس و خبیث را بیاورید، به داخل محکمه ی شرع...
نیروی انتظامی 1 و 2 از صحنه خارج می شوند و چند لحظه بعد به همراه مردِ ارمنی داخل می شوند. به دست های مرد ارمنی دستبند زده شده است و به پاهاش زنجیر بسته اند.
حاکم شرع: (با دیدن ِ ارمنی بلند فریاد می زند) سگ ارومنی ِ ملعون! نجس ِ عرق خور ِ کثیف! ولدالزنای ِ کافر! چرا به امت مسلمان عرق فروخته بوده یی و سبب قتل یک بنده ی خدای مسلمان بی گناهی شده بوده یی.
ارمنی: (با صدایی عصبی و با لهجه ی ارمنی) آقا چرا فحش می دی؟
حاکم شرع: فحش می دهم، برای این که حق ات است. به جرم فروختن ِ نجسی به امت مسلمان، خایه هات را هم جفت می کنم، پشت کونت را هم بالا می آوریم، بعد هم به جرم قتل یک مسلمان قصاص ات هم می کنیم.
ارمنی: گناه کرد در بلخ آهنگری. به شوشتر زدن...
حاکم شرع: (جیغ می کشد) خفقاااان بگییییییر! خبیث عرق فروش. تو در همین شهر گناه کرده یی، در همین شهر عرق فروخته بوده یی، در همین شهر موجبِ قتل شده یی و در همین شهر هم قصاص به نفس خواهی شد. کسی در بلخ عرق نفروخته بوده است. تو هم در شوشتر زندگی نمی کنی. ملعون! خبیث! نجس! کافر!
ارمنی: (با صدای بلند) آقا به این امتِ مسلمانتان بگو نیایند با هزار کلک و حیله از ما عرق بدزدند!
حاکم شرع: (جیغ می زند) گفتم خفقان بگیر! ملاعین! (و با صدای آرام تر. خطاب به نیروی ِ انتظامی) برادر نیروی انتظامی! یکی محکم بزن توی دهان ِ این ارمنی ِ خبیثِ عرق فروش ِ نجس.
نیروی انتظامی 1 سیلی محکمی به گوش ارمنی می زند. نیروی ِ انتظامی 2 چهره در هم می کشد.
ارمنی: (مستأصل) آقا می خواهی ِ بکشی!؟ خب بکُش! ولی گوش کن چی می گم.
حاکم شرع: باعث قتل شده یی. اعتراف بکن. و بار گناهانت را سبک بکن. دردسر ما را هم کم بکن.
ارمنی: خیر. این جور نیست آقا!
حاکم شرع: ای ارمنی ِ نجس! ای عرق فروش ِ مسبب قتل! به حاکم شرع و چهار تن از امتِ مسلمان افترا می زنی!؟
ارمنی: آقا ما کی افترا زدیم!؟ ما گفتیم این جور نیست!
حاکم شرع: منظورت این است که استغفرالله، استغفرالله ما دروغ می گوییم!؟
ارمنی: آقا شما واقعیت را نمی دانی!؟
حاکم شرع: (خشمگین) پدرت نمی داند! نجس! کافر! ملاعین!
ارمنی: آقا یک دقیقه گوش کن، ببین چی می گم!؟ اگر حق با ما نبود، اعداممان بکن!
حاکم شرع: البته که حق با تو نیست. نجس ِ عرق فروش!
ارمنی: شما که هنوز حرف های ما را نشنیدی! چطور قضاوت می کنی!؟
حاکم شرع: بگو ببینم چه جوری می خواهی خودت را از اتهام به قتل تبرئه بکنی!؟ زود باش بگو. زود باش تند بگو. بگو.
ارمنی: آقا مگه شاش داری. خب زود می باشم...
حاکم شرع: خفه بشو. زود باش دیگر. حاشیه نرو. بگو حرف ات را.
ارمنی: ما عرق درست می کنیم برای ارامنه...
حاکم شرع (با صدای بلند) گوه می خوری در مملکت اسلام عرق درست می کنی!
ارمنی: آقا در دین ما که شما هم آن را قبول دارید، عرق درست کردن و فروختن به ارامنه، مجاز است.
حاکم شرع: (با صدایی آرام تر) ولی در مملکتِ اسلام، جرم است و حدّ شرعی دارد. ولی فروش عرق به امت مسلمان جرم اش بیشتر است.
ارمنی: گوش کن به حرف من آقا! ما به امت شما عرق نفروختیم. بلکه او با کلک از ما عرق دزدیده...
حاکم شرع: به خاطر تهمت به امت مسلمان، علاوه بر همه ی مجازات ها، به تحمّل بیست ضربه شلاق هم محکوم می شوی!
ارمنی: باشد! قبول دارم. ولی به حرف من گوش کن آقا! حاضرم هزار ضربه شلاق بخورم، ولی حرفم را هم بزنم.
حاکم شرع: ولی رخصت نمی دهم به امت مسلمان توهین بکنی و افتراء بزنی!
ارمنی: توهین نیست آقا! می خواهیم بگوییم، چطور به امت شما عرق فروختیم.
حاکم شرع: بگو. ولی زود.
ارمنی: به چشم!
حاکم شرع: بگو! زود بگو!
ارمنی: این آقا آمد پیش ما و خواست عرق بخرد...
قاتل: به سر مبارک دروغ می گه، حضرتِ آیت الله. این سگ ارمنی ِ نجس اومد سُراغ ِ ما و گفت عرق داره و می خواد برفوشه...
حاکم شرع: خفقان بگیر قاتل. به سر نا مبارکِ خودت و دهان نجس ِ عرق خورده ات قسم بخور! بگذار ببینم چه می گوید، ارمنی. حجت الاسلام و المسلمین کلینی فتوایی صادر فرموده است، به این مضمون، که هرگاه یک کافر مرتکبِ قتل شخص مسلمانی شد، اول به اظهاراتش گوش بکنید، بعد اعدام اش کنید. حالا ارمنی دروغ هایش را ببافد.
ارمنی: این آقا خواست از ما عرق بخرد. ما گفتیم به فرد مسلمان عرق نمی فروشیم. او گفت من ارمنی هستم. گفتیم اگر ارمنی هستی، چرا ارمنی حرف نمی زنی!؟ گفت تازه از ارمنستان آمده، روس ها آن جا زبان ِ ارمنی را از بین بردند. گفتیم پس چرا زبان ایرانی را به این خوبی حرف می زنی!؟...
قاتل: حضرت آیت الله، این ارمنی ِ خبیث همین جور داره دروغ می گه.
حاکم شرع: خفه شو تا دروغ هایش را بگوید، بعد به جرم افتراء تعزیرش می کنیم. ارمنی ِ نجس ادامه بدهد.
ارمنی: به او گفتیم، روسی حرف بزن! من روسی می دانیم. اما او روسی هم بلد نبود. گفتیم به شما عرق نمی فروشیم. چون دروغگو هستی!
قاتل: دروغگو پدرته. ارمنی نجس.
حاکم شرع: گفتم ساکت باشد، قاتل.
قاتل: چشم!
ارمنی: گفت نه دروغ نمی گویم. من مسیحی هستم. پدر و مادرم هم مسیحی هستند.
حاکم شرع: (با فریاد خطاب به قاتل) این یعنی الحاد. قتل تو واجب است.
قاتل: به این قبله دروغ می گه حضرت آیت الله. من گوه می خورم با همه ی اهل و بیتم که مسیحی کافر باشم.
حاکم شرع: قاتل خفقان بگیرد. ارمنی ادامه بدهد.
ارمنی: به او گفتیم اگر راست می گویی و مسیحی هستی، پس باید ختنه نشده باشی. گفت ختنه نشده است. و بعد دکمه ی شلوارش را بازکرد...
قاتل: (با التهاب) ای به گور پدر ِ دروغگو! حضرت آیت الله به جدّتان من ختنه شدم. اجازه می دین، نشونتون بدم که مطمئن...
حاکم شرع: (با عصبانیت) خفقان بگیرد، قاتل. برود به عمه اش نشان بدهد. ارمنی ادامه بدهد، دارد به جاهای ِ با مزه اش می رسد.
ارمنی: بله. او چند لحظه فلان اش را نشان داد. ختنه نشده بود.
قاتل: حضرت آیت الله به دست های قلم شده ی ابو...
حاکم شرع: (با عصبانیت) اگر خفقان نگیری، فرمان می دهم، خفه ات کنند.
قاتل: به چشم حضرتِ آیت الله. ولی این ارمنی ِ نجس همین جور داره دروغ می گه.
حاکم شرع: ارمنی ادامه بدهد.
ارمنی: ما قبول کردیم و عرق ها را بهش دادیم. پولش را هم گرفتیم. هنوز نرفته بود که زنم از سر پله ها داد زد، خاک بر سرت آرمیناک. کلاه سرت گذاشت. رو فلانش کاپوت ضخیم کشیده بود. من از این بالا دیدم. تو چطور ندیدی!؟
حاکم شرع: (با تمسخر) همه ی زن های ارمنی آلت رجال غریبه را رؤیت می کنند یا زن بی غیرت تو این جور است!؟
قاتل: می بینید حضرت آیت الله! این ها غیرت و ناموس که ندارند.
حاکم شرع: پس تو نشان داده یی، بله!؟
قاتل: به جدم حاج اصغر آقا، دروغ می گه حضرت آیت الله.
حاکم شرع: خفقان بگیر. ارمنی ادامه بدهد.
ارمنی: ما گفتیم حاج آقا پولت را بگیر، عرق ها را بگذار زمین. او پول را گرفت، ولی عرق ها را نگذاشت زمین، و با مشت محکم به چانه ی من زد و فرار کرد.
قاتل: حضرت آیت الله، این ارمنی ِ نجس همین جور داره به امت اسلام تهمت می زنه.
حاکم شرع: (به مأموران انتظامی) این قاتل را خفه کنید.
قاتل: گوه خوردم حضرت آیت الله. دیگه ساکت می شم.
حاکم شرع: (به مأموران انتظامی) این بار رأفت. اگر دیگر بار نظم دادگاه را رعایت نکرد، خفه اش کنید. ارمنی ادامه بدهد.
ارمنی: ما رفتیم دنبالش. او رفت توی ماشین. در را هم از داخل قفل کرد. هر چه داد زدیم پول ِ عرق ها را بده، گوش نکرد و فرار کرد. نزدیک بود ما را هم زیر بگیرد.
حاکم شرع: اگر تصادمی واقع می شد، معضلی پیش نمی آمد، بلکه یک ارمنی ِ نجس از مملکت اسلام، کم می شد. حالا برادران نیروی ِ انتظامی به اولیاء دم بگویند، داخل بشوند.
یک زن، دو کودک، یک پیرمرد و یک مرد جوان داخل می شوند. زن زار می زند و بر سر می کوبد. بچه ها چسبیده اند به چادر مادرشان. پیر مرد با دستمال صورت اش را گرفته است و به ظاهر گریه می کند.
حاکم شرع: (خطاب به اولیاء دم) قیّم و سرپرست این ضعیفه و اطفال او چه کسی است؟
مرد جوان: سرپرستی شان با حاج آقا ابوی است. (وپیرمرد را نشان می دهد.)
حاکم شرع: تو چه کاره یی؟
مرد جوان: بنده برادر خواهرم هستم. (و زن را نشان می دهد.)
حاکم شرع: چون اطفال صغیر هستند، سرپرستی آن ها و عیال مقتول، بر عهده ی پدر این زن است. غیر از قیّم، نیروی انتظامی بقیه را به بیرون از دادگاه هادی شوند.
سه نیروی انتظامی دو کودک، مرد جوان و زن را بازور از جلسه ی دادگاه بیرون می کنند. آن ها اعتراض می کنند. ولی بی فایده است.
حاکم شرع: (بی توجه به اعتراض ها) در حقیقت قاتل اصلی در این پرونده، مسبب قتل است. و آن مرد (اشاره به قاتل) گر چه مرتکبِ قتل شده است، و تقصیر هم دارد، ولی در شمول قصاص، قرار نمی گیرد.
ارمنی: (با اعتراض) ما یک ساعت سخنرانی کردیم، حالا شما می گویی قاتل مقصر نیست و گناه را می اندازی به گردن ِ ما.
حاکم شرع: اگر رعایت جلسه ی دادگاه را نکنی، برادران نیروی ِ انتظامی، دهانت را می بندند.
ارمنی: حضرت آقا، این همان داستان بلخ و شوشتر است.
حاکم شرع: (با فریاد) خفقان بگیر.
ارمنی: حضرتِ آقا، عادلانه قضاوت کنید. امت شما عرق دزدیده، عرق هم خورده، آدم هم کش...
حاکم شرع: برادران نیروی انتظامی ِ دهان ارمنی را ببندند.
یکی از مأموران دستمال کثیفی از جیب اش بیرون می آورد و با کمکِ دو مأمور دیگر، دهان ارمنی را می بندد. ارمنی تلاش می کند که نگذارد ولی زورش نمی رسد.
حاکم شرع: من امروز بسیار مصروف هستم. عصر باید به ساحتِ مبارکِ حضرت رهبر شرفیاب بشوم. این قضیه باید به فوریت تمام بشود به نحوی که حقوق شرعی ِهمه ی طرف های دعوا، ملحوظ بشود. آن مرد یعنی قاتل، به خاطر خوردن عرق به تحمل هشتاد ضربه، تازیانه ی تعزیری، محکوم می شود، که در آینده که زمانش بعد تعیین می شود، بر پشت او زده خواهد شد. ارمنی از اتهام قتل به نفس مبرا است. زیرا شخصاً آدم نکشته است. اما مسبب قتل است. و این قتل مشمول قصاص ِ به نفس نمی شود. با این برهان او را محکوم می کنیم به پرداخت دیه. در رساله ی شریف حضرت امام راحل (ره) مندرج است: اگر غیر مسلمانی سبب قتل مسلمانی بشود، باید معادل یکصد شتر به ورثه ی مقتول دیه بدهد. اما چون قتل در روز تاسوعای حسینی اتفاق افتاده است، ارمنی باید سی در صد بیشتر بدهد. و گرنه قصاص می شود. و نیز ارمنی به خاطر فروش عرق به امت مسلمان به پنجاه ضربه تازیانه ی تعزیری محکوم می شود که در اسرع وقت باید اجرا بشود. ختم جلسه ی دادگاه.
قاتل : (با لبخند) حق به حق دار رسید.

حاکم شرع از جایش بلند می شود و از صحنه بیرون می رود. نیروهای انتظامی، ارمنی و قاتل را به بیرون از صحنه می فرستند، پدر زن ِ مقتول مبهوت میانه ی
صحنه می ایستد. چراغ ها خاموش می شود.

Tuesday, March 11, 2008

خدا حقیقت را می داند ولی منتظر می ماند -اثر لئو تولستوی ترجمۀ الکس. الف










خدا حقیقت را می‌داند ولی منتطر می‌ماند



اثر لئو تولستوی ترجمۀ الکس. الف





تولستوی (1910-1828) در استان "تولا" در دامن خانواده‌ای اشرافی به دنیا آمد و در سال 1837 یتیم شد. سرپرستان بعدی او مادربزرگ و عمه‌اش بودند که آن دو نیز بزودی فوت کردند. آنگاه تولستوی را به همراه سه برادر و تنها خواهرش نزد عمۀ دیگری به کازان (قازان) فرستادند. تولستوی در دانشگاه کازان ابتدا در دانشکدۀ زبان‌های خاوری به خواندن زبان‌های عربی و ترکی آغاز کرد، اما این رشته‌ها با طبع او سازگار نبود؛ لذا تغییر رشته داد و به دانشکدۀ حقوق منتقل شد. اما، به دلایلی، نتوانست تحصیلاتش را تمام کند. از سال 1852 تا 1856 در ارتش خدمت کرد و شاهد عملیات قفقاز و کریمه بود؛ در خلال محاصرۀ سواستوپول فرماندهی یک واحد آتشبار سنگین را به عهده داشت و "داستان‌های ستواستوپول" (6-1855) که ملهم از همین حوادث بود، نخستین بار نام او را بر سر زبانها انداخت. لئو در سال 1862 با دختری به نام "سوفیا بهرز" ازدواج و از آن زمان به بعد عمدتا ً در املاک خانوادگی‌ در یاسنایا پولیانا زندگی و آنجا را اداره کرد.تولستوی آدمی سخت اخلاقی و درعین حال بسیار کامجو بود. اما چون در عین حال با‌وجدان بود و احساس مسئولیت هم می‌کرد مدرسه‌ای برای دهقانانش ساخت و کتابی مقدماتی نیز برای آموزش آنان نوشت که در طول زندگی وی بیست و هشت بار تجدید چاپ شد. در فاصلۀ سال‌های 1879 و 1881 "شرح اقاریر" را به رشتۀ تحریر کشید، که توصیف مکاشفه‌یی روحانی بود و نویسنده در طی آن اعلام نمود که تمامی آثار پیشین او غیر اخلاقی بوده‌اند. طرز برخورد ناباورانۀ همسرش با شیوۀ جدید پرهیزگاری او مشکلاتی را که از قبل بین آن دو موجود و شدید بود، وخیم‌تر کرد؛ در نتیجه تولستوی در سال 1884 کوشید که خانواده را ترک کند اما موفق نشد. در سال 1885 یک خانۀ نشر به نام "پوزردنیک"، به معنای "واسطه" بنیانگذاری کرد، که هدفش انتشار کتب آموزشی و اخلاقی ارزان برای فقرا بود. این انتشارات تنها در سال 1889 سه میلیون جلد کتاب فروخت. در میان سال‌های 1891 و 1893 در استان ریازان برای درماندگان و گرسنگان یک آسایشگاه ایجاد کرد. بنیاد بین‌المللی تولستوی در آغاز قرن بیستم بدین قصد ایجاد شد که به باورهای پارسامنشی و آرامشدوستی وی گسترش بخشد. در سال 1901 کلیسای ارتدوکس (که تولستوی آن را به دلیل عدم انطباقش با مسیحیت بی‌اعتبار اعلام کرده بود) او را طرد و تکفیر کرد. تولستوی در پی جستجویی نامعلوم و اندکی پس از ترک خانه، در ایستگاه راه آهن آستاپوو، چشم از جهان فرو بست. شاید هم خروج وی از خانه به قصد رهایی از ازدواجی صورت گرفت که روز به روز برای او غم‌انگیزتر می‌شد.در حوالی آغاز سدۀ بیستم هیچ فردی بیش‌تر از تولستوی از نعمت فضایل اخلاقی و روحانی بهره‌مند نبود. ماکسیم گورکی زمانی به شوخی و مزاح گفته بود "دنیا یا جای خداست و یا جای تولستوی چون این دو به خرس‌ می‌مانند که با هم توی یک قفس جا نمی‌گیرند." آموزه‌های تولستوی، به غیر از دیگران، مهاتما گاندی و بنیانگذاران جنبش ایجاد مزارع اشتراکی، از جمله جنبش ایجاد کالخوز و کیبوتز، را هم تحت تأثیر قرار داده است که نوعی زندگی آرمان‌شهری با اقتصاد کشاورزی تلقی می‌گردد.مشهورترین رمان‌های تولستوی جنگ و صلح (9-1865) و آنا کارنینا (7-1875) هستند که در میان آثار برجستۀ او قرار دارند. مجموعۀ سه جلدی خودزیستنامۀ او در تحت عناوین کودکی، نوجوانی و جوانی جذابیت یگانه‌ای دارند. رمان کوتاه مرگ ایوان ایلیچ آرزوی رد واقعیت مرگ را به نمایش می‌گذارد. رمان بلند رستاخیز اعلان لزوم تولد دوبارۀ فرد و جامعه هردوست. حاجی مراد آخرین اثر مهم تولستوی نیز تصویری است از همدردی با رهبر مشهور چچن.تولستوی، دست کم پس از سپری شدن بحران روحی‌اش، بدین باور بود که هنر وظیفه‌ای جز هدایت و آموزش اخلاقی ندارد. او در کتاب هنر چیست؟ (1897) تنها به دو نمونه از آثار خویش اشاره کرده و داستان کوتاه حاضر را که نسخۀ کامل شده حکایتی منقول از زبان پلاتون کارا‌تایف، یکی از اشخاص جنگ و صلح، در صفحات پایانی آن، می‌باشد، همچنان به عنوان "هنر خوب" برگزیده است. این داستان در سال 1872 برای نخستین بار چاپ شد. تنش موجود میان تولستوی، به عنوان هنرمند، و تولستوی، به عنوان معلم اخلاق، را در تاریخچۀ تحول متن این داستان می‌توان مشاهده کرد. تولستوی در متنی مقدم بر متن حاضر که نسخۀ استاندارد داستان "خدا حقیقت را می‌داند، ولی منتظر می‌ماند" شناخته شده، از زبان آکسیونوف در پاسخ به پرسشی که از او شده دروغی مصلحت‌آمیز می‌گوید که این است: "من هیچی ندیدم، هیچی نمی‌دونم." ولی در سال 1885 چرتکوف، یارغار و مبلغ افکار تولستوی، به او نوشت که از این بابت دچار مشکل شده و این گونه توضیح داد: "آکسیونوف به گفتن دروغی عمدی متشبث می‌شود تا رفیقش، یا در واقع همبندش، را نجات دهد، به‌علاوه، این عمل آن گونه که فهمیده می شود بزرگ‌ترین کار زندگی اوست. اما او می‌توانست این دروغ را نگوید و همان کار بزرگ را هم انجام داده باشد. آکسیونوف می‌توانست بگوید که او نقب را نکنده است و در مورد این هم که آیا می‌داند چه کسی آن را کنده یا نه می توانست سکوت کند.٭ از قرار معلوم تولستوی در تحت تأثیر این بحث قانع شد و قول آکسیونوف را در ویراست بعدی داستان حاضر بازنویسی و دیگر کرد.ترجمۀ انگلیسی این داستان بر اساس متن تجدید نظر شده و توسط رابرت چاندلر صورت گرفته است. انتشارات پنگوئن آن را به همراه مجموعه‌ای از دیگر داستان‌های کوتاه روسی در سال 2005 منتشر کرده و ویراستار کل داستان‌ها نیز همان مترجم است. ترجمۀ فارسی نیز بر اساس ترجمۀ اخیر قرار دارد؛ مع هذا لازم است گفته شود این داستان از این پیش دست کم دو ترجمۀ دیگر به فارسی پذیرفته است: "خداوند حقیقت را می‌بیند اما صبر می‌کند"، ترجمۀ پریسا خسروی سامانی، و ترجمۀ جدیدتر توسط صادق سرابی در تحت عنوان "سرانجام حقیقت آشکار خواهد شد." با تأسف باید خدمت خوانندگان عرض کنم که به هیچ یک از این دو متن دسترسی نداشته‌ام.خدا حقیقت را می‌داند ولی منتظر می‌مانددر شهری به نام ولادمیر تاجر جوانی زندگی می‌کرد به نام آکسیونوف که برای خودش صاحب دو مغازه و یک خانه بود.آکسیونوف مردی بود جذاب با موهای مجعد به رنگ خرمایی روشن و، تا زمانی که ازدواج نکرده بود، در میان همالان خود شادترین و سرزنده‌ترین گل سر سبد و دلبستۀ خوانندگی بود. جوان که بود تا دلتان بخواهد شادخواری و بزن بهادری کرده بود، اما بعد از ازدواج دست از نوشیدن کشیده بود، و جز گهگاه دم به خمره نزده بود.روزی از روزهای یک تابستان، وقتی که حاضر شده بود به نیژنی نوگورود، به بازار عمده‌فروشان، برود، و می خواست که از زن و فرزند خداحافظی کند، زن به او گفت: " ایوان دمیتریویچ امروز جایی نرو؛ یک خواب بد دیده‌‌م که به تو مربوطه."آکسیونوف خندید و گفت: "هنوز می‌ترسی که توی بازار سراغ مشروب خوری و عیاشی برم؟"زن گفت: "من خودم نمی‌دونم که از چی می‌ترسم. فقط می‌دونم که یه خواب بد دیده‌م. خواب دیده‌م که تازه از بازار برگشته‌ای و کلاهت رو که بر می‌داری، می‌بینم که موهات همه سفید شده."آکسیونوف خندید و گفت: "تعبیرش خوبه. خوشبختی یه. صبر داشته باش– من همۀ جنس‌ها رو می‌فروشم و با سوغاتی‌های گرون گرون برای تو برمی‌گردم."و بعد با زن خداحافظی کرد و راه افتاد.به نیمه‌های راه که رسید، تاجری آشنا دید. دو تاجر شب را هردو در یک کاروانسرا ماندند. آن شب با هم چای خوردند و بعد هرکدام برای خوابیدن به اتاق خود رفت. اتاق‌ها پهلو به پهلوی هم بودند. آکسیونوف دوست نداشت زیاد بخوابد؛ هوا هنوز تاریک بود که از جا بلند شد و، چون می‌خواست که پیش از گرم شدن هوا راه بیفتد، مهترش را هم بیدار کرد و به او گفت که اسب‌ها را زین کند. بعد ترتیب حساب و کتاب را با مهماندار، که در کلبه‌ای در پشت مهمانخانه زندگی می‌کرد، داد و راه افتادند.شش فرسخی که رفتند، جلوی یک کاروانسرا ایستادند تا به اسب‌ها علیق بدهند. آکسیونوف نیز کمی در اتاق ورودی استراحت کرد و بعد خود به ایوان رفت تا چیزهایی برای خوردن و نوشیدن بگیرد. در عین حال گفت که سماور را گرم کنند و بعد گیتارش را بیرون آورد و شروع به زدن کرد.ناگهان یک ارابۀ زنگدار با سه نفر مأمور، یکی لباس شخصی و دو تای دیگر نظامی، به داخل محوطه آمدند. از ارابه بیرون پریدند و آن که لباس شخصی داشت به طرف آکسیونوف رفت و پرسید که کیست و از کجا آمده است. آکسیونوف به سوؤال‌ها جواب داد و متقابلا ً از او پرسید که دوست دارد با او چای بخورد یا نه. اما مأمور به پرس و جو ادامه داد: "دیشب کجا بودی؟ تنها یا با یک تاجر؟ اون تاجر رو امروز صبح دیدی؟ چرا صبح خیلی زود راه افتادی؟"آکسیونوف در تعجب بود که چرا آن سوؤال‌ها را از او می‌پرسند. هر آنچه را که اتفاق افتاده بود باز شمرد و بعد گفت: "چرا از من سوؤال‌هایی می کنین که انگار دزدم؟ من تاجرم و در حال انجام کارم هستم. دلیلی نداره که شما از من چنین سوؤال‌هایی بکنین."بعد مأمور لباس شخصی سربازها را صدا کرد و رو به آکسیونوف گفت: "من فرماندۀ پلیس این ناحیه هستم و سوؤال‌ها رو برای این از تو می‌پرسم چون گلوی تاجری رو که تو دیشب باهاش بوده‌ای بریده‌اند. باید خودت و وسایلت رو بازرسی کنیم."و بعد داخل رفتند و شروع کردند به گشتن چمدان و بسته های مرد و هرچه را که داشت بازرسی کردند. ناگهان افسر پلیس از داخل کیسه‌ای چاقویی بیرون کشید و داد زد: "این چاقو مال کیه؟"چاقو خونی بود: آکسیونوف ترسید.افسر ادامه داد: "چرا این چاقو خونیه؟"آکسیونوف خواست جواب بدهد ولی به تته پته افتاد: "من ... نمی‌دونم ... من ... چاقو ... من ... نیست... مال من نیست... ."بعد افسر پلیس گفت: "تاجر رو امروز صبح توی رختخواب گلوش رو بریده‌اند و کشته‌اند. هیچ کس جز تو ممکن نیست ای کارو کرده باشه. کلبه درش از پشت قفل بوده و جز تو کسی اونجا نبوده. حالا ما این چاقوی خونی رو هم از توی بارو بندیل تو پیدا کرده ایم. تازه قیافه‌ات هم نشون میده که کار خودته. خوب بگو چطور کشتیش و چه قدر پول دزیده‌ی؟"آکسیونوف قسم می‌خورد که هیچ کاری نکرده‌، و بعد از این که با او شام خورده دیگر او را ندیده است. ضمنا ً مبلغ هشت هزار روبل دارد که مال خودشه است و چاقو هم مال او نیست. اما صدایش می‌لرزید، رنگش پریده بود و، انگار که گناهکار باشد، سرتا پایش از ترس به رعشه افتاده بود.فرمانده دستور داد آکسیونوف را توقیف کنند، دست و پایش را ببندند و به داخل ارابه بیندازند. در داخل ارابه اکسیونوف زانوهایش را در بغل گرفت و گریستن آغاز کرد. اجناس و وسایل و پول‌هایش را هم از او گرفتند. او را به نزدیک‌ترین شهر بردند و به زندان انداختند. پلیس در ولادمیر به تحقیق در بارۀ او پرداخت و تمام تاجران و دیگر ساکنان در پاسخ به پرسش‌ها گفتند که ممکن است او در جوانی شرابخواری و سیاه‌مستی کرده باشد، ولی مرد بسیار خوبی است. چند روزی بعد محاکمه آغاز و آکسیونوف متهم شد که تاجری از اهالی ریازان را کشته و پول‌هایش را هم، که بیست هزار روبل بوده، دزدیده است.زن آکسیونوف مأیوس و مستأصل شده بود. نمی‌دانست که حرف چه کسی را باور کند. بچه‌ها همه کوچک بودند و آن که از همه کوچک‌تر بود هنوز به نگهداری و مواظبت نیاز داشت. بچه‌ها را برداشت و، برای ملاقات، با خود به شهری برد که شوهر در آن جا در حبس بود. ابتدا به او اجازۀ ملاقات ندادند، اما بعد پس از التماس به افسر فرمانده، او را به درون سلول همسرش بردند. وقتی که زن او را در لباس زندان و در زنجیر دید که مثل جانیان بسته‌اند، از حال رفت. مدتی طول کشید تا به هوش آید. بعد بچه ها را به دور خود جمع کرد و در کنار شوهر نشست؛ او را از امور خانه آگاه کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است. آکسیونوف همه چیز را برای او تعریف کرد. زن پرسید: "خوب حالا باید چه کنیم؟"آکسیونوف گفت: "باید به تزار شکایت و از او فرجام‌خواهی کنیم. او نمی‌تواند ببیند که آدم بی‌گناهی در زندان بپوسد!"زن گفت او این کار را انجام داده و قبلا ً از تزار درخواست استیناف کرده، اما تزار نپذیرفته است. آکسیونوف چیزی نگفت؛ فقط سرش را پایین انداخت. بعد زنش گفت: "بیخودی نبود که خواب دیدم موهات سفید شده. یادته؟ حالا واقعا ً از غصه همه سفید شده‌ن. نباید اون روز از خونه می‌رفتی بیرون." و همان طور که چنگ در موهای شوهرش می‌زد و نوازش می‌داد، افزود: "وانیا، عزیزم، راستش را به زنت بگو. تو نبودی که این کارو کردی؟"آکسیونوف گفت: "پس تو هم به من مشکوکی." آن وقت صورتش را در دست‌ها پوشاند و شروع به گریستن کرد. اندکی بعد سربازی به درون آمد و گفت که وقت به پایان رسیده و آن‌ها باید بروند. این گونه بود که آکسیونوف با زن و فرزند برای همیشه خداحافظی کرد.پس از رفتن زن، آکسیونوف به همه چیز فکر کرد و چون ‌دید که حتی زنش در مورد فتل تاجر به او مشکوک است، با خود گفت: "انگار که هیچ کس جز خدا حقیقت را نمی‌داند و تنها از اوست که من باید بخشش بخواهم." و بدین ترتیب دست از نوشتن نامه و درخواست‌ فرجام کشید و امید از دست داد. از آن پس تنها خدا را دعا و از او درخواست کمک می‌کرد.آکسیونوف به شلاق و زندان با اعمال شاقه محکوم شد. در نتیجه با قنوط شلاق خورد و، پس از آن که زخمهایش خوب شد، همراه با دیگر گروه محکومان پیاده به سیبری فرستاده شد.آکسیونوف به عنوان محکوم به مدت بیست و شش سال آزگار در زندان بود. موهایش مثل برف سفید و ریش‌هایش بسیار بلند و نازک و خاکستری شده بود. شادی از چهره‌اش ناپدید گشته بود. کوژ در آورده، کندپا شده بود. کم سخن می گفت و هرگز نمی‌خندید. در عوض خدا را نیایش می‌کرد.در زندان یاد گرفته بود که پوتین بدوزد. پس با پولی که به دست آورده بود، کتاب سرگذشت قدیسان را خرید، و آن را، هرگاه که در داخل زندان به اندازۀ کافی نور بود، می‌خواند. روزهای یکشنبه و اعیاد مسیحی، به نیایشگاه زندان می‌رفت، نامه‌های حواریون را می‌خواند و، چون هنوز صدایش خوب مانده بود، با گروه کر همخوان می‌شد. ملایمت و افتادگی آکسیونوف را زندان‌بانان دوست داشتند و همبندان او به او احترام می‌گذاشتند و او را "مرد خدا" و "پدربزرگ" می‌خواندند. هر گاه زندانیان می‌خواستند درخواست تجدید نظر کنند، آکسیونوف را به عنوان نماینده و سخنگوی خود همراه می‌بردند و هر وقت نزاعی در میانشان در می‌گرفت او را حکم قرار می‌دادند.در تمام این مدت آکسیونوف هیچ نامه‌ای از خانه دریافت نکرد و حتی نمی‌دانست که زن و فرزندانش زنده‌اند یا نه.یک روز چند زندانی تازه به بند آوردند. غروب، زندانیان قدیمی گرد تازه‌واردان جمع شدند و از آنان می‌پرسیدند که اهل کدام شهر یا ده هستند و چه کار کرده‌اند که محکوم شده‌اند. آکسیونوف هم که سرش را پایین انداخته بود روی تخت چوبی کنار تازه‌واردان نشسته بود و گوش می‌داد. در آن میان مرد بلند قدی با موهای کوتاه و خاکستری که حدود شصت ساله و قوی می‌نمود، داشت علت دستگیر شدنش را تعریف می‌کرد.می‌گفت: "خب برادرها، راستش رو بخواین به خاطر هیچ و پوچ گرفتار شده‌م. یه اسب رو که به درشکه بسته بودن برداشتم. بعدش گرفتنم و متهمم کردن که دزدم. گفتم که عجله داشته‌م برم خونه و اسب رو هم ولش کرده‌م بره. آره. به شون گفتم که درشکه‌رون هم دوستم بوده – پس همه چیز صاف و پوست‌کنده معلوم بود. ولی اونا گفتن که نه. تو دزدی. خب، بگو چی دزدیم و کجا بردم، هیچوقت نفهمیدن." حقش این بود که خیلی وقت پیش تو این هلفدونی میوفتادم، ولی خوب هیچ وقت معلوم نشد. جخ حالا واسه هیچی انداخته‌نم اینجا. ولی چاخانش اینجاست که درسته که قبلا هم سیبری بوده‌ام، ولی خوب پاتوقم که نشده بود." یکی پرسید: "اهل کجایی؟""خونواده‌ام خرده کاسبکارهای اهل ولادمیرند. اسم خودم ماکاره. اسم بابام سمیون بود."آکسیونوف سرش را بلند کرد و پرسید: "ماکار بگو ببینم تو هیچ خبری از خونوادۀ آکسیونوف نداری؟ تاجر اهل ولادمیر؟ هنوز زنده اند؟""چطور میشه خبر نداشته باشم. درسته که باباهه تو سیبریه ولی خونوادۀ ثروتمندی هستن. انگار خود بابا مثه ما خاطیه. خودت چه طور پدربزرگ؟ چرا کارت به زندون کشیده؟"آکسیونوف دلش نمی‌خواست از بدبختی‌هایش حرف بزند. آهی کشید و گفت: "به خاطر گناهانی که کرده‌ام، بیست و شش ساله که اینجام و کار اجباری می‌کنم."ماکار سمیونوویچ پرسید: "چه گناه‌هایی؟"آکسیونوف گفت: "گناهان بزرگ، وگرنه موندن در اینجا دیگه معنی نداره." دوست نداشت در این باره حرف بزند، اما دیگر زندانیان به طور کامل ماجرا را تعریف کردند و گفتند که هنگامی که آکسیونوف در راه سفر بوده فردی تاجری را به قتل رسانده و چاقویی را در کیسۀ آکسیونوف گذاشته، و اکنون او نابه‌حق به زندان سیبری افتاده است.وقتی که ماکار به این حرف‌ها گوش ‌کرد به آکسیونوف نگاهی کرد و با دست بر سر زانو زد و گفت: "کی می‌تونه باور کنه؟ آخه کی ممکنه باور کنه؟ ولی پدربزرگ تو که پیر شده‌یی!"دیگران از ماکار پرسیدند که به خاطر چه آنقدر متعجب شده و قبلا ً اکسیونوف را کجا دیده بوده؛ اما ماکار فقط می‌گفت، "کی میتونه باور کنه که ما اینجا همو ببینیم؟"در این لحظه آکسیونوف شک کرد که آیا این مرد از قاتل تاجر خبری دارد یا نه. پس پرسید: "تو قبلا ً در این مورد چیزی می‌دونستی؟ منو قبلا ً جایی دیده بودی؟""چطور میشه من چیزی نشنیده باشم. داستانش همه جا پر شده. ولی مال خیلی وقت پیشه. چیزهایی رو که شنیده‌م فراموش کرده‌م."آکسیونوف گفت: "شاید تو بدونی که قاتل تاجر کیه. می‌دونی؟"ماکار خندید و گفت: "باید همون مردی باشه که صاحب کیسه و چاقوی توش بوده. اگه واقعا ً یه نفر دیگه چاقو رو توی کیسۀ تو گذاشته باشه – خوب، تا وقتی که کسی رو نگرفته‌ن، دزد نیست. خلاصه‌اش، چطور یکی می‌تونه یه چاقو توی کیسۀ تو بذاره اونم وقتی که زیر سرت بوده؟ خب بیدار می‌شدی حتما ً."وقتی آکسیونوف این حرف را شنید، مطمئن شد که همین مرد بوده که تاجر را کشته است. برخاست و دور شد. تمام آن شب را بیدار بود. آن شب غم سرا پایش را گرفت و در خیالش چیزها دید. زنش را دید که، قبل از رفتن او به بازار، با او خداحافظی می‌کند. دید که زنش انگار مقابل اوست؛ چهره و چشم‌هایش را دید. دید زنش دارد حرف می‌زند و می‌خندد. بعد بچه‌هایش را دید در زمانی که خیلی کوچک بودند – و آن را که از هم کوچک‌تر بود، با یک کت خز کوچولو در بغل مادرش که شیر می‌خورد. مردی را به یاد آورد که زمانی جوان و شاد بود. زمانی را به خاطر دید که در ایوان کاروانسرایی نشسته بود و داشت بدون دغدغۀ دنیا گیتار می‌زد که در آنجا دستگیر شد. بعد میدان شهری را به یاد آورد که در آنجا او را شلاق زدند. مرد شلاق به دست را در چشم خاطرش هم دید و مردمی را که در اطراف به او نگاه می‌کردند. زنجیرهایش را و دیگر محکومان را و بیست و شش سال از زندگی‌اش را که در زندان گذشته بود و پیرش کرده بود. و آن‌قدر غمگین شد که می‌خواست خود را بکشد.با خود گفت: "همه‌اش هم به خاطر این جانی تبهکاره." و چنان خشمی از ماکار سمیونوف در دلش پیدا شد که فکر کرد حتی اگر به قیمت سیاهروزی خودش هم تمام ‌شود، باید خودش انتقام بگیرد. در تمام شب نیایش کرد، اما این کار او را آرام نکرد. روز که شد نزدیک ماکار نشد و حتی نگاهش هم نکرد.دو هفته بدین منوال گذشت. آکسیونوف شب‌ها خواب نداشت و روزها حالش چنان بد و اسفناک بود که نمی‌دانست با خود چه کند.یک روز غروب وقتی که داشت در اطراف زندان قدم می‌زد، دید که در جایی در زیر تختی مقداری خاک پاشیده شده. ایستاد و نگاه کرد. ناگهان ماکار بیرون خزید و نگاه ترسناکی به آکسیونوف انداخت. آکسیونوف خواست رد شود تا نبیند که او کیست، اما ماکار دستش را گرفت و گفت که در زیر دیوار نقب زده و خاک‌ها را در داخل پوتینش به بیرون حمل و آن‌ها را هنگامی که صبح‌ها برای بیگار برده می‌شوند در میان راه خالی می‌کند و اضافه کرد: "صدات در نیاد، پیرمرد تا تو رو هم با خودم ببرم. اما اگه جیکت در بیاد، با شلاق میان سراغم. اونوقته که مجالت نمی‌دم و می‌کشمت."چون آکسیونوف مطمئن شد که این مرد دشمن اوست، سراپایش از خشم به لرزه افتاد. دستش را از دست او بیرون کشید و گفت: "احتیاجی به فرار ندارم و تو هم نیازی نیست که منو بکشی. تو منو متهاست که کشته‌ای. و در مورد این هم که بگم یا نگم که چی دیده‌ام، اون هم خواست خداست."روز بعد وقتی که زندانیان را به بیگار می‌بردند، سربازان خاک‌هایی را که ماکار از پوتین خالی کرده بود دیده بودند. بعد زندان را گشته و سوراخ را پیدا کرده بودند. رئیس زندان خود به داخل آمده بود و از زندانیان سوؤال کرده بود که چه کسی سوراخ را کنده است. همه دهانشان را بسته بودند. آن‌ها که می‌دانستند ماکار را لو نداده بودند – می دانستند که تا حد مرگ شلاق خواهد خورد. بعد رئیس رو به آکسیونوف، که می دانست مرد درستکاری است، کرده بود و گفته بود: "تو مرد راستگویی هستی. خدا ناظر است، بگو چه کسی این کار را کرده؟"ماکار سمیونوف طوری آنجا ایستاده بود که انگار این مسائل ربطی به او ندارد، تنها به رئیس نگاه می‌کرد و حتی لحظه‌ای هم به آکسیونوف نظری نینداخت. اما لب‌ها و دست‌های آکسیونوف می‌لرزید و مدت زمانی طولانی قدرت نداشت کلمه‌ای بگوید. با خود می‌اندیشید: "چرا باید به او کمک کنم؟ چرا باید کسی رو ببخشم که زندگیم رو از بین برده؟ بذار تقاص هرچی رو که به سرم اومده پس بده. ولی اگه بگم، اونوقت با شلاق می‌کشندش. اگه اشتباه کرده باشم چی؟ در هر حال، چه تفاوتی به حال من می‌کنه؟ بهتر میشم؟"رئیس یک بار دیگر گفت: " خب، پیرمرد، حقیقت رو بگو، کی داشته زیر دیوار نقب می‌زده؟"آکسیونوف نگاهی به ماکار انداخت و گفت: "نمی‌تونم بگم، قربان. خدا به‌ام اجازه نمی‌ده که بگم. و من هم نمی‌گم. هرکاری که دوست دارین با من بکنین؛ مختارین."و هرقدر که فرمانده با او کلنجار رفت، آکسیونوف چیزی نگفت. بدین شکل هرگز نفهمیدند که کندن نقب کار چه کسی بوده.آن روز عصر، وقتی که آکسیونوف داشت چرت می‌زد و آهسته به خواب می‌رفت، صدای پایی شنید؛ کسی به او نزدیک شد و پیش پای او نشست. در تاریکی نگاه کرد و ماکار را تشخیص داد. پرسید: "حالا دیگه چی می‌خوای؟ اینجا چیکار می‌کنی؟"ماکار چیزی نگفت. آکسیونوف خودش را بالا کشید. بر آرنجی یله کرد و گفت: "چی میخوای؟ برو، وگرنه نگهبان رو خبر می‌کنم!"ماکار رو به پیرمرد خم شد و نجواکنان گفت: "ایوان دمیتریوویچ، منو ببخش."آکسیونوف پرسید: "برای چی؟"ماکار گفت: "تاجر رو من کشتم، من چاقو رو توی کیسه‌ات گذاشتم. تو رو هم باید ‌کشته باشم، اما قبلش یکهو یه صدایی از بیرون بلند شد. اونوقت چاقو رو گذاشتم توی کیسه‌ات و از پنجره پریدم بیرون."آکسیونوف ساکت بود. نمی‌دانست چه بگوید. ماکار از لب تخت رفت پایین، زانو زد و گفت: "ایوان دمیتریوویچ منو عفو کن، منو به خاطر خدا عفو کن! میرم اعتراف می‌کنم که تاجرو من کشته‌م تا از تو عذر بخوان. بعد میری خونه."آکسیونوف گفت: "حرف‌های قشنگیه. ولی می‌دونی که من چه زجری کشیده‌م؟ زنم مرده، بچه‌هام فراموشم کرده‌ن. حالا کجا می‌تونم برم؟"ماکار، که هنوز زانو زده بود، پیشانی به زمین کوبید و گفت: "ایوان دمیتریوویچ منو ببخش! اگه شلاق می‌خوردم برام راحت‌تر بود تا توی صورت تو نگاه کنم. هنوز هم با من دلرحم و مهربونی. به اونها هیچ چی نگفتی. منو عفو کن، به خاطر مسیح عفوم کن. لعنت بر من. چه آدم خبیثی هستم!" و بعد شروع کرد به گریستن.چون آکسیونوف گریه ماکار را دید، او هم به گریه افتاد و گفت: "خداوند تو را ببخشاید. شاید من صد بار از تو بدتر باشم." و در این موقع احساس کرد که بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده. دیگر دلش برای خانه تنگ نبود. دیگر نمی‌خواست که زندان را ترک کند و تنها آرزویش مرگ بود.آکسیونوف به ماکار گفت که چیزی نگوید، ولی او به جنایت خویش اعتراف کرد. اما قبل از این که دستور آزادی آکسیونوف برسد، پیرمرد مرده بود.



٭ - هیو مک لین: "آیا استاد خطا می‌کند" در مجلۀ بررسی آثار تولستوی، دانشگاه تورنتو، 2005

Saturday, March 08, 2008







در دفاع از حرمت کلمه رفیق و دو شعر اسماعیل وفا


در دفاع از حرمت کلمه رفیق
یاداشت مرا در باره درج شعرم در «سایت ایران دیدبان» دیده اید. زبده مزدوران فعال در «ایران دیدبان» و «خادمان ناب و بی غل و غش» دستگاه جنایت و سرکوب و وقاحت ملایان حاکم بر ایران با نوشتن مطلبی و با آلودن کلمه «رفیق» مرا مورد خطاب قرار داده نواخته اند. مرا به طور شخصی پاسخی نیست. پاسخ شخصی من فارغ از داوریهای این و آن چنانکه گفته و نوشته ام مانند هر کس دیگر واقعیت زندگی وکار و روزگار قلمی و عملی من است در مبارزه با دو دیکتاتوری شاه و شیخ، تا روزگاری که دفتر زندگی بسته شود و به تمامت قابل بررسی باشد،اما در رابطه با کلمه «رفیق: وکاتالیزور قراردادن این کلمه میان من و مشتی جلاد که سراپایشان در راستای جنایتی سی ساله علیه ملت شریف ایران به خون آلوده است باید خطاب به آنان بگویم زهی وقاحت و بیشرمی! و به گمانم به قول احمد شاملو :قبح از قباحت رخت بر بسته است . من در باره علاقمندان به شما کلمه «رفیق» را بکار نمی برم اما نزدیکان شما آنانند که دو سال قبل در شعر «دو شغل شریف ما خائنان » آنان را ستودم!!. شمایان اگر وقاحت را در درگاه فقیه نیاموخته بودید میدانستید که « حرمت نان و نمک مردم» که جای خود دارد، «یاد و خاطره نزدیک به پانصد رفیق مبارز و مجاهد» ، رفقای دوران زندان و دبستان و دبیرستان و دانشگاه، و کوهها و صحراها و سفرها ، که یا در خیابانها به گلوله شما جلادان بسته شدند یا بر دارهای شما پلیدان کشیده شدند ، یا بر تخت شکنجه و شلاق شما «تعزیر گران و تقتیلگران» جانباختند جای خود دارد، ولی تنها سنگینی پیکر سرد کوچکترین برادرم که در نظرگاه و در برابر پدر و مادرم بر دار کشیده شد و در خیابانهای مشهد توسط«رفیقان» شما برخاک کشیده شد و طی این بیست و هفت سال بر شانه های من و با من است کافی است که علیرغم هر اختلاف نظری و عملی با دیگران که نه پنهان می کنم و نه باید پنهان کرد، تا پایان عمر در صف چند میلیونی خونخواهان، و سوگواران و داغداران میهن خود باقی بمانم و وقاحت بیش از حد شما در پیش چشمانتان پرده آویخته است . بیش از این را به دو شعر وا میگذارم.
اسماعیل وفا یغمایی

هفت مارس 2008

عکسها.

مجاهد خلق علی امیر کبیر یغمائی

تولد هزار و سیصد و چهل و یک .سراوان

شهادت. هفت تیرماه هزار و سیصد و شصت و یک مشهد
________________________________________________________
انگار در این سرزمین

اسماعیل وفا یغمائی

انکار نمی کنم و خاموش نمیشوم:ا
دهان چون به گلایه باز کنی
غریو گله ی گرگان و خرناسه و خره ی خوکان غوغا میکند
به ستایش تو!ا
به ستایش« رفیق !!شاعر ایرانی!!»ا
تا خاموش شوی و خاموش بمانی
یا سکوت کنی و ساکن بمانی
وگلایه ات را در گلو گره بزنی
یا فریادی رساتر بر آوری
اما به قاعده وروال آنان! و به معیار بارگاه فقیه
وهماهنگ با ضرباهنگ کشش و سا یش ساطورهای سلاخان
بر کاردها و کاردک های خونچکان
تا تیزتر شوند
تاچالاکتر بر گرده ی ملت بنشینند و بدرند
انگار در این سرزمین خورشید
خورشید که بینائی «شعر» و «شاعران ایرانی» است
خورشید که همیشه درزیر پلکهای شعر بیدارست
بر ظلمات خونزده نمی تابد ونمی نالد و نمی گرید!ا
انگار نه تابیده است و نه نگریسته
و نه نالیده است و نه گریسته
با آن همه شعاعها و شعرها و چکامه خیس از اشک
بردارها و دردها
بر زنجیرها و ضجه ها و زخمها
انگار در این سرزمین متاسفانه باید به تداوم توضیح داد!ا
انگار در این سر زمین
فقیهان از تلواره اجساد مردمان منبر و مسند نساخته اند
انگار در فنجان داغ چای شان
آخرین چشم از حدقه در آمده نمی نگردشان
انگاربوی خوش! دستان بریده شده بر میز ضیافتخانه بارگاه ولایت
در میان قاب بزرگ چینی
درمیان قطعات لیمو و شاخه های نعنا و ریحان
اشتهای پیره فقیهان میهمان را تیز نمی کند
انگار چرم نرم نعلینشان
از پوست آخرین نوزادان به ظلم و ظلمت مرده نیست
انگار عصاهای زیبایشان در مسیری سی ساله
تق تق کنان و کوبان بر سنگفرش سپید جمجمه ها
از استخوان ساق بالا بلندترین شهیدان این ملت
و رشته تسبیحشان
ازرشته های موی آخرین زنان بر دار آویخته نیست
انگار در این سیاهی سترگ سی ساله هیچ اتفاقی نیفتاده
واین همه خیانت و جنایت
افسانه بود،و افسانه است ،و افسانه خواهد بود
و انگار در این سی سال
که حکیم طوس شاهنامه را بپایان برد و من روزگار را
من ! «شاعر ایرانی» چون «فرخی سیستانی»ا
تا کاخی فراهم آورم
و کنیزکان جوان نارپستان و غلامکان زرین کمر
و اسبان و استران و الاغان سیمین لگام
به ستایش گله های خنگهای خروشان و یال افشان
در داغگاه « امیر ابوالمظفر » والی چغانیان مشغول بوده ام
ونه سرایش زخمهای فروزان و داغهای سوزان ملت ایران
که دیریست سراسر این خاک
داغگاه ملت است و داغدارآزادی و سوگوارعدالت



دو سنگ آسیاست که می چرخند
دو سنگ آسیا ست که می چرخند
دو سنگ آسیای تاریک و روشن
سیاه و سرخ و سنگین وسهمگین
دو سنگ آسیای مخالف
که نه دست آسیابان پیر روستا
که رود خون وتوفان تاریخ میچرخانندشان
دو سنگ آسیا نه برای سائیدن گندم
و آراستن نانی بر خوانی
که برای سائیدن یکدیگر
که در ریزش غبار- سنگها و سیلابه های بخار آلود خون و اشک
آن یک بناچار وبه ذات و این یک به اراده
آن یک بر مسند ظلم بیداد و این یک منادیگر مظلوم مدعی داد
غرش کنان می چرخند و می سایند و سائیده می شوند
تا کار بپایان رسد
و آن یک این را و یا این یک آن را درشکند
و سرود فاتح برخیزد
و گفته میشود و می گویند و میگوئی:
وای بر آنکه خطر سفرو گذر
از میان دو آسیا سنگی چنین را بر خود هموار کند.ا



دریغا

وفادار با مردم و میهن
کار من سفر است و نه سکون
از پس این همه سفر و سفر
چرا از سفر هراسان باشم.
که سعدی از «راه بامیان و مسیر حرامیان» گذر کرد
تا گلستان را به ارمغان آورد
و من اگر نه گلستانی شاید خارستانی را به ارمغان آورم

و از آن اگر نه تاج گلی شاید تاج خاری بر سر خویش

من اما سفر خواهم کرد
از میان دو آسیا سنگ
حاصل شاید غباری باشد از دانه گندمی سفر کرده
و یا حکایتی بیادگار بر دیوار

ازرهگذری گذر کرده



دریغا
که من خود آسیا سنگم
سنگی یک از این دو
در سفر از میانه خویش و دشمن
پیش از خاموش شدن،ا
تا چون شمعی که در آینه شعله خویش را می نگرد
خویشتن را بنگرم!
خود را و تاریکی پیرامونم را
تا بر خویش و تو
تا بر روان و نهان خویش وتو دستی بسایم
تا خویشتن را و تو را بهتربشناسم
تا خویشتن را و ترا روشنتر بشناسم.
تا بدانم که کیستم

هفتمم مارس دو هزار و هشت

دو شغل شريف! ما خائنان
رفیقان حقیقی ایران دیدبان
اسماعیل وفا یغمایی

دو شغل داريم ما
دو شغل شريف! داريم ما خائنان.
الكاسب حبيب الله!
از صبح زود تا نيمروز
در آرايشگاه كار مى كنيم،
ريش خامنه اى را فر مى زنيم
سبيل رفسنجانى را مى تابانيم
زير ابروى احمدى نژاد را بر مى داريم
به بيضتين مصباح يزدى پولك مى چسبانيم
و زنگوله هاى خوش صدا آويزان مى كنيم
دستهاى خونين جلادان را كرم مى ماليم و مانيكور مى كنيم
مشت و مالشان مى دهيم
تا خستگى از تـنشان بدر برود
به زير بغلها
و كشاله هاى رانشان عطر وگلاب مى پاشيم
ريشهايشان را آرايش
و پشمهايشان را پيرايش مى كنيم
و اين چنين
تا خورشيد به سقف آسمان برسد
عرقريزان كار مى كنيم
و سپس كركره را پائين مى كشيم.


عصر كه مى رسد
شكارچيانيم ما
شكارچيانى با خنجرها و دندانهاى تيز شده
و بيست چنگال بر دستها و پاها
و نيشى زهر آگين در انتهاى دمبهامان
شكارچيانى كه كباب مجاهد و مبارز
و پناهنده و تبعيدى را دوست دارد
بوكشان و تازان
با دندانهاى راست شده
و چنگالهاى سيخ شده
و سوراخهاى كاملا گشاد شده دماغهايمان
تبعيدى ها را تعقيب مى كنيم
بدنهاى شلاق خورده و رنج كشيده را جستجو مى كنيم
آنهائى را كه سالها براى آزادى جنگيده اند
آنهائى را كه براى آزادى مى جنگند
آنهائى را كه از زندانها نيمه جانى بدر برده اند
آنهائى را كه در تبعيد پير شده اند
مادرهاى چندين شهيد داده را
پدرهاى غمگين از بار اندوه را
قربانيان تروريسم
قربانيان تجاوز
قربانيان تختهاى شكنجه را
تعقيب مى كنيم
افشا مى كنيم
با سرويسهاى امنيتى بيگانه
و با الدنگ ترين جناح هاى دست راستى
كه با خون مردم تجارت مى كنند
عليه شان پرونده مى سازيم
در سايت هايمان
و روزنامه هايمان
و كتابهايمان
با مصاحبه هايمان
با سخنرانى هايمان
به آنها حمله مى كنيم

 
Copyright 2009 ادبیات