Wednesday, May 06, 2015

چاوشی - شعر زیبای زنده یاد مهدی اخوان ثالث



به‌سان رهنورداني که در افسانه‌ها گويند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهي پر گوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي‌پويند  
                          [ما هم راه خود را مي‌کنيم آغاز.

                     ***                                                    
سه ره پيداست. 
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
حديثي که‌ش نمي‌خواني بر آن‌ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادي .
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.
دو ديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام، 
اگر سر برکني غوغا، وگر دم درکشي، آرام.
سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام

                    ***
من اينجا بس دلم تنگ است. 
و هر سازي که مي‌بينم بد‌آهنگ است.  
بيا ره توشه برداريم، 
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم،  
ببينيم آسمان ِ «هرکجا» آيا همين رنگ است؟

                   ***
 تو داني کاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست. 
سوي بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،  
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبه‌ي بي‌غم،  
که مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و مي‌رقصيد دست‌افشان و پاکوبان به‌سان دختر کولي، 
و اکنون مي‌زند با ساغر «مک‌نيس» يا «نيما» 
و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بي‌خداوندي‌ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.

                ***
بهل کاين آسمان پاک،
چراگاه کساني چون مسيح و ديگران باشد:
که زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کيست؟
و يا سود و ثمرشان چيست؟ 
بيا ره‌‌توشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.

            ***
به سوي سرزمينهايي که ديدارش،
به‌سان شعله‌ي آتش،  
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خوني که دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو کرم نيمه‌جاني بي‌سر و بي‌دم  
که از دهليز نقب‌آساي زهراندودِ رگهايم 
کشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به‌سوي قلب من، اين غرفه‌ي با پرده‌هاي تار.  
و مي‌پرسد، صدايش ناله‌اي بي‌نور:

           ***
- «کسي اينجاست؟  
هلا! من با شمايم، هاي!... مي‌پرسم کسي اينجاست؟
کسي اينجا پيام آورد؟    نگاهي، يا که لبخندي؟
فشار گرم دستِ دوست‌مانندي؟»
و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مرده‌ای
        [هم ردپايي نيست.                                                              
صدايي نيست الا پت پتِ رنجور شمعي در جوار مرگ  
ملول و با سحر نزديک و دستش گرم کار مرگ،
وز آن‌سو مي‌رود بيرون، به‌سوي غرفه‌اي ديگر،    
به اميدي که نوشد از هواي تازه‌ي آزاد،   
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است – از اعطاي درويشي که                                                                                [مي‌خواند:  
«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادکش فرياد...»             

          ***          
وز آنجا مي‌رود بيرون به سوي جمله ساحلها.  
پس از گشتي کسالت‌بار،
بدان‌سان – باز مي‌پرسد – سر اندر غرفه‌ي يا پرده‌هاي تار:
- «کسي اينجاست؟»
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست.  
که مي‌گويد بمان اينجا؟
که پرسي همچو آن پيرِ به‌دردآلوده‌ي مهجور:
خدايا «به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟ »

          ***
بيا ره‌توشه برداريم.  
قدم در راه بگذاريم.
کجا؟ هر جا که پيش آيد‌.
بدانجايي که مي‌گويند خورشيد غروب ما،
زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود.  
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.

         *** 
کجا؟ هرجا که پيش آيد.  
به آنجايي که مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان.  
و در آن چشمه‌هايي هست،  
که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن.  
و مي‌نوشد از آن مردي که مي‌گويد:  
«چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياري کردن باغي  
کر آن گل کاغذين رويد؟»

           *** 
به آنجايي که مي‌گويند روزي دختري بوده‌ست 
    که مرگش نيز(چون مرگ تاراس بولبا  
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک ديگري بوده‌ست،  
کجا؟ هر جا که اينجا نيست.  
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.  
ز سيلي‌زن، زسيلي‌خور،  
وزين تصوير بر ديوار ترسانم.  
درين تصوير،  
فلان با تازيانه‌ي شوم و بي‌رحم خشايرشا  
زند ديوانه‌وار، اما نه بر دريا؛  
به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من،  
به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من.

             *** 
بيا تا راه بسپاريم    
به سوي سبزه‌زاراني که نه کس کشته، ندروده  
به سوي سرزمينهايي که در آن هرچه بيني بکر و دوشيزه‌ست  
و نقش رنگ و رويش هم بدين‌سان از ازل بوده،  
که چونين پاک و پاکيزه‌ست.

            *** 
به سوي آفتاب شاد صحرايي،  
که نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي.  
و ما بر بي‌کران سبز و مخمل‌گونه‌ي دريا،  
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون کل بادام.  
و مرغان سپيد بادبانها را مي‌آموزيم،  
که باد شرطه را آغوش بگشايند،  
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.

            ***
بيا اي خسته‌خاطر‌دوست! اي مانند من دلکنده و غمگين!  
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره‌توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم...

                                                  

   تهران، فروردين‌ماه 1335

Saturday, April 18, 2015

کلاغ و عقاب از دکتر پرویز خانلری


گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ي نا چار كند
دارويي جويد و در كار كند
صبحگاهي ز پي چاره ي كار
گشت برباد سبك سير سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت
وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
شد پي بره ي نوزاد دوان
كبك ، در دامن خار ي آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغكي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زيسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم اگر بگشايي
بكنم آن چه تو مي فرمايي ››
گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
تا كه هستيم هوا خواه تو ييم
بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟
دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
از نياز است چنين زار و زبون
ليك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترك جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است
ليك پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر ،‌دل سيري نيست
مرگ مي آيد و تدبيري نيست
من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليك هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت بامن فرمود
كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يك گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
عهد كن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من كه پس از سيصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه برچرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آيت مرگ بود ، پيك هلاك
ما از آن ، سال بسي يافته ايم
كز بلندي ،‌رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان ست
چاره ي رنج تو زان آسان ست
خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي
طعمه ي خويش بر افلاك مجوي
ناودان ، جايگهي سخت نكوست
به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ي نيكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم
خانه ، اندر پس باغي دارم
وندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست
خوردني هاي فراواني هست ››
****
آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و كوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
لايق محضر اين مهمان ست
مي كنم شكر كه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم ››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر
سينه ي كبك و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ي او
اينك افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش
يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زين ها نيست
آن چه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرب و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست ا زجا
گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و سپس هیچ نبود

 
Copyright 2009 ادبیات