Tuesday, April 29, 2008

میلان کوندرا- هیچ وقت از جوهره رمان دور نشده ام -نگاهی به ادبیات اروپا در گفت وگو با

هیچ وقت از جوهره رمان دور نشده ام

نگاهی به ادبیات اروپا در گفت وگو با

-میلان کوندرا
ترجمه راحله فاضلی


برخلاف عقیده بسیاری از منتقدان، میلان کوندرا را می توان یکی از برجسته ترین نویسنده های معاصر دانست. هرچند او این اواخر کمتر تن به گفت وگوهای مطبوعاتی می دهد، اما حضور او در پایان نامه های متعدد دانشجویی و بحث درباره آثارش در محافل ادبی اروپا و امریکا نشان می دهد که ترجمه تقریباً همه آثار این نویسنده و استقبال از آنها در ایران، چندان نیز اتفاقی نبوده است. کوندرا در این گفت وگو به نویسندگان موفق اروپای مرکزی اشاره می کند و معتقد است آنها تاثیر چندانی بر او نداشته اند در حالی که شاید حرفش درست نباشد. او به جای آنکه فلسفه را وارد رمان هایش کند، به جایی می رود که قبلاً جولانگاه فلسفه بوده است و این کاری است که نویسندگان مهم اروپای مرکزی مثل کافکا پیش گرفته اند. مثال این نکته را می توان در رمان سبکی تحمل ناپذیر هستی جست وجو کرد، همان رمانی که �نیویورکر� بخش های فلسفی آن را هنگام چاپ در نشریه حذف کرد و صدای کوندرا را درآورد.

---

به نظر می رسد با محدود کردن مصاحبه هایی که می تواند توسط شما دوباره ویرایش شود تا حدی دیگران را نیز محروم می کنید.

در مصاحبه های مطبوعاتی تقریباً همان چیزی که مصاحبه شونده گفته است نسخه برداری می شود. اگر صحبت های شما توسط منتقدان، دانشگاهیان و هرکس دیگری بازگو شود چندان مهم نیست اما درستی و دقت صحبت ها در شباهت زیاد گم می شود. من یک بار ناچار شدم نادرستی گفته هایم را در یک مصاحبه اصلاح کنم و علاوه بر آن عقایدی را اصلاح کنم که به هیچ وجه به من تعلق نداشت. من اعتراض کردم اما جواب این بود که خبرنگار جان کلام من را حفظ کرده است و من به یک حقیقت ساده رسیدم.

وقتی یک نویسنده با یک خبرنگار گفت وگو می کند دیگر مالک حرف هایش نیست و این قابل قبول نیست. راه حل بسیار ساده است، ما با هم ملاقات می کنیم. در مورد موضوعات موردنظر شما بحث می کنیم. بعد شما سوال ها را می نویسید و من جواب ها را و در نهایت برای آن کپی رایت تعیین می کنیم. این یک راه خوب و منصفانه است.

این به نظر من هم منطقی است. هیچ چیز بیشتر از کپی رایت نمی تواند اعتبار آن را تضمین کند. شما در بحث های تان بارها به اروپای مرکزی اشاره کرده اید. همه آثار داستانی شما در جمهوری چک رخ می دهد و حتی در اثر تئوریک شما، یعنی �هنر رمان� اروپای مرکزی اهمیت بسیاری دارد. ممکن است تصورتان را از اروپای مرکزی بیشتر توضیح دهید و بگویید نمود واقعی آن کجاست؟

بهتر است برای حل کردن این مشکل موضوع بحث را به رمان محدود کنیم. چهار رمان نویس بزرگ وجود دارد. کافکا، بروخ، موزیل و گومبروویچ. من آنها را قله های اروپای مرکزی می دانم.

از رمان پروست به بعد، در تاریخ رمان کسی را مهمتر از آنها ندیده ام و بدون شناخت آنها، نمی توان چیز زیادی از رمان مدرن فهمید. این نویسندگان مدرنیست هایی هستند که اشتیاق زیادی برای جست وجوی فرم های جدید دارند، اما در آن واحد آنها کاملاً از هرگونه ایدئولوژی آوانگارد عاری هستند. هرگز از ضرورت شکست های بنیادین حرف نمی زنند. احتمالات رسمی و صوری رمان را تمام شده نمی دانند، بلکه تنها می خواهند به صورت بنیادین آنها را گسترش دهند. از چنین موضوعی رابطه یی دیگر با گذشته رمان شکل می گیرد. این نویسندگان به هیچ وجه به سنت توهین نمی کنند بلکه از آن انتخاب دیگری دارند. آنها همه مجذوب رمانی شده اند که از قرن 19 پیشی می گیرد. من این برهه از زمان را نیمه اول تاریخ رمان می دانم. در طول قرن نوزده، این برهه از زمان به دست فراموشی سپرده شده است. این اتفاق موجب شده است رمان نیمه اول از جوهره نمایش خود محروم شود و آنچه من از آن به عنوان تفکر نویسندگی نام می برم، نقش کم رنگ تری ایفا کند. برای اجتناب از هرگونه سوءتفاهم، اجازه بدهید تفکر نویسندگی را توضیح دهم. منظور من رمان فلسفی نیست که رمان را تابع فلسفه می کند و افکار و عقاید نویسنده را به تصویر می کشد. این کار سارتر است یا حتی کامو. اینگونه اخلاقی کردن رمان از آن مدل هایی است که من آن را دوست ندارم. محتوای آثار موزیل و بروخ کاملاً متفاوت است. یعنی به جای آنکه در خدمت فلسفه باشد، عرصه یی را از آن خود می کند که تا پیش از آن در اختیار فلسفه بوده است. مشکلات متافیزیک و مشکلات وجود بشر، مسائلی است که فلسفه با تمام واقعی بودنش از درک آن عاجز بوده است و تنها رمان است که می تواند به این مهم دست یابد. از این رو این رمان نویسان از رمان یک ترکیب شاعرانه و روشنفکرانه عالی ساخته اند و در فرهنگ جایگاهی رفیع و برجسته به آن بخشیده اند. در امریکا که من همیشه آن را یک رسوایی روشنفکرانه تصور می کنم، این نویسندگان کمتر شناخته شده اند. اما حقیقت این است که این یک سوءتفاهم زیبایی شناسانه است که وقتی سنت ویژه رمان امریکایی را در نظر بگیرید، کاملاً قابل درک است. زمانی که نویسندگان بزرگ اروپای مرکزی شاهکارهای شان را خلق می کردند، امریکا نویسنده های خودش را داشت که دنیا را تحت تاثیر قرار داده بودند. نویسندگانی نظیر همینگوی، فاکنر و دوس پاسوس. اما مباحث زیباشناختی آنها کاملاً در نقطه مقابل موزیل قرار داشت. به عنوان مثال مداخله تفکرآمیز نویسنده در روایت رمان در این نوع زیبایی شناسی، مانند خردگرایی که از موقعیت خود خارج شده است، ظاهر می شود؛ مانند یک جسم خارجی نسبت به جوهره رمان.

بد نیست در اینجا به یک خاطره شخصی اشاره کنم. زمانی که نیویورکر سه بخش اول �سبکی تحمل ناپذیر هستی� را منتشر کرد، عبارت های مربوط به بازگشت درونی نیچه را حذف کرد. هنوز هم به نظر خودم آنچه من در مورد بازگشت درونی نیچه گفتم یک سخنرانی فلسفی نبود بلکه تداوم پارادوکس هایی بود که نمی توان گفت کمتر از توصیف یک عمل یا یک دیالوگ دارای ابعاد داستانی بود. اما برخلاف دیدگاه آنها از جوهره رمان دور نشده بود.

آیا این نویسندگان شما را تحت تاثیر قرار داده اند؟

نه. رابطه ما شکل دیگری دارد. نه من از لحاظ زیباشناختی با آنها زیر یک سقف هستم و نه با پروست یا جویس یا حتی همینگوی (با وجود اینکه او را بسیار می ستایم). نویسندگانی که من درباره آنها صحبت می کنم یکدیگر را تحت تاثیر قرار نمی دهند. آنها حتی یکدیگر را دوست ندارند. بروخ خیلی از موزیل انتقاد می کرد. موزیل از بروخ متنفر بود. گومبروویچ کافکا را دوست نداشت و هرگز در مورد بروخ و موزیل حرفی نمی زد و شاید هیچ کدام از آن سه نویسنده دیگر، او را نمی شناختند. شاید اگر می فهمیدند من آنها را در یک گروه قرار داده ام از دست من خشمگین می شدند و شاید هم حق با آنها باشد. شاید من این اتحاد را ساخته ام که خودم سقفی بالای سرم داشته باشم.

مفهوم اروپای مرکزی چطور با مفاهیم دنیای اسلاو و فرهنگ اسلاو ارتباط پیدا می کند؟

بدون شک وحدت زبان شناسی میان زبان های اسلاو وجود دارد اما چیزی با عنوان یکپارچگی فرهنگی اسلاو وجود ندارد. ادبیات اسلاو هم وجود ندارد. هر چند کتاب های من در یک فضا و مکان اسلاو واقع شده است، خودم آنها را نمی شناسم زیرا یک فضا و مکان ساختگی و دروغین است. اروپای مرکزی مدنظر من که در کتاب هایم به آن اشاره شده است، بخشی است که به لحاظ زبان شناسی آن را ژرمن - اسلاو - مجار تقسیم بندی می کنند. با این حال اگر بخواهید معنا و ارزش رمان را درک کنید دانستن این زمینه، کمک چندانی نمی کند زیرا من همیشه گفته ام که تنها با دانستن زمینه و فضای تاریخ رمان اروپا می توان معنا و ارزش یک رمان را فهمید.

شما دائماً به رمان اروپا اشاره می کنید. آیا این بدان معناست که به طور کلی رمان امریکایی برای تان کم اهمیت تر است؟

شما درست اشاره کردید. ناتوانی من در پیدا کردن یک اصطلاح مناسب آزاردهنده است. اگر بگویم رمان غربی آن وقت رمان روسیه از قلم می افتد. اگر بگویم رمان جهان این مساله مورد غفلت قرار گرفته است که من در مورد آثاری که به اروپا مربوط می شود صحبت می کنم. به همین دلیل رمان اروپایی را به کار می برم. البته این یک اصطلاح جغرافیایی نیست، بلکه باید آن را معنوی به حساب آورد. این جغرافیای معنوی می تواند امریکا را نیز شامل شود. آنچه من به عنوان رمان اروپایی از آن نام می برم تاریخی است که از سروانتس به فاکنر می رسد.

این طور که به نظر می رسد نه در میان نویسندگان بزرگی که شما به عنوان مشاهیر تاریخ رمان از آنها نام بردید و نه کسانی که قبلاً از آنها به عنوان تاثیرگذاران پیشرفت رمان و ارتباط آن با فرهنگ نام برده اید، نشانی از زن ها نیست. در مصاحبه ها و مقاله های شما هرگز از زنان نویسنده یاد نشده است. می توانید این موضوع را توضیح دهید؟

جنسیت رمان ها باید برای ما جالب باشد و نه نویسندگان آن. همه رمان های خوب آنهایی هستند که از هر دو جنس برخوردارند. یعنی رمان هایی که هر دو دیدگاه زنانه و مردانه جهان را اظهار کرده اند. جنسیت نویسنده مانند شرایط جسمانی از مسائل خصوصی افراد است.

بدون شک کتاب هنر رمان شما یک گواهی شخصی جذاب است. به نظرم با وجود اینکه این اثر به شکل قابل توجهی داشتن دیدگاه زیباشناختی با ابعاد جهانی را به خواننده توصیه می کند اما ورای این، یک تئوری بسیار شخصی در مورد رمان ارائه می دهد.

این حتی یک تئوری هم نیست. شاید من در مورد انتخاب نام این کتاب اشتباه کردم زیرا به نظر می رسد عمومیت آن می تواند نشانگر رساله یی در مورد جاه طلبی های تئوریک باشد. من عنوان �هنر رمان� را به دلیلی شخصی و احساسی نگه داشتم. زمانی که 27 یا 28 ساله بودم کتابی نوشتم در مورد یکی از نویسندگان چک با نام ولادیسلاو وانکورا، که اهمیت زیادی برایش قائل بودم. عنوان این کتاب �هنر رمان� بود اما به دلیل اینکه مورد توجه قرار گرفت خیلی زود نایاب شد و تجدید چاپ هم نشد. خواستم با انتخاب این عنوان خاطره گذشته را زنده کرده باشم.

آیا هیچ نقطه تغییر مهم و قابل توجهی در عقایدتان در مورد ادبیات، رابطه آن با جهان، فرهنگ و افراد پیش بینی می کنید؟ ممکن است تفکرات خطی شما یا دیدگاه زیباشناختی تان دستخوش تغییر و تحولات مهم شود؟

تا 30 سالگی چیز های زیادی نوشتم. بیش از همه در مورد موسیقی نوشتم. شعر گفتم و حتی یک نمایشنامه هم نوشتم. در مسیرهای مختلفی حرکت می کردم زیرا به دنبال سبک و صدای خودم بودم و می خواستم خودم را پیدا کنم. با نوشتن اولین داستان مجموعه �عشق های خنده دار� در سال 1959 مطمئن شدم که خودم را پیدا کرده ام. من نویسنده و رمان نویس شدم و جز این هیچ نیستم. از آن زمان به بعد دیدگاه زیباشناختی ام نیز تغییری نکرده است. این دیدگاه ظاهر می شود تا شما از واژه های تان به صورت خطی استفاده کنید.

و چرا آخرین رمان تان را در نخستین بار به زبان اسپانیایی منتشر کردید؟

می خواستم خودم را محک بزنم. می خواستم بدانم که اگر از دنیای زبان اسپانیایی وارد ادبیات شوم، به چه چشمی به من نگاه می شود. از طرفی، اسپانیایی زبان ادبی نویسندگانی همچون مارکز، فوئنتس و کورناسارا است. چه کسی بدش می آید رمانش به زبان این نویسندگان منتشر شود.

نقل از اعتماد

Monday, April 28, 2008

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت
محمدکاظم کاظمی

غروب در نفس گرم جاده خواهم‌رفت‌
پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت‌

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد‌شد
و سفره‌ای که تهی بود، بسته خواهد‌شد

و در حوالی شب‌های عید، همسایه‌!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه‌!

همان غریبه که قلک نداشت‌، خواهدرفت‌
و کودکی که عروسک نداشت‌، خواهدرفت‌
**
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده‌، در گذر دیده‌

منم که نانی اگر داشتم‌، از آجر بود
و سفره‌ام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود

به هرچه آینه‌، تصویری از شکست منست‌
به سنگ‌سنگ بناها، نشان دست منست‌

اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم‌
تمام مردم این شهر، می‌شناسندم‌

من ایستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم‌، اگر دهر ابن‌ملجم شد

***
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفره‌ام که تهی بود، بسته خواهدشد

غروب در نفس گرم جاده خواهم‌رفت‌
پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت‌
***
چگونه بازنگردم‌، که سنگرم آنجاست‌
چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌

چگونه بازنگردم که مسجد و محراب‌
و تیغ‌ منتظر بوسه بر سرم آنجاست‌

اقامه بود و اذان بود آن‌چه اینجا بود
قیام‌بستن و الله‌اکبرم آنجاست‌

شکسته‌بالی‌ام اینجا شکست طاقت نیست‌
کرانه‌ای که در آن خوب می‌پرم‌، آنجاست‌

مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم‌
مگیر خرده‌، که آن پای دیگرم آنجاست‌

***
شکسته می‌گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی‌شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم‌
شهید داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌

تو هم به‌سان من از یک ستاره سر دیدی‌
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی‌

تویی که کوچه‌ی غربت سپرده‌ای با من‌
و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من‌

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم‌
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم‌

***
اگرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت‌
و چند بوته‌ی مستوجب درو هم داشت‌

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه‌ی‌تان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه‌ی‌تان‌

اگرچه سیبی از این شاخه ناگهان گم شد
و مایه‌ی نگرانی برای مردم شد

اگرچه متّهم جرم مستند بودم‌
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم‌

دم سفر مپسندید ناامید مرا
ولو دروغ‌، عزیزان‌! بحل کنید مرا

تمام آن‌چه ندارم‌، نهاده خواهم‌رفت‌
پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت‌

به این امام قسم‌، چیز دیگری نبرم‌
به‌جز غبار حرم‌، چیز دیگری نبرم‌

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان‌
و مستجاب شود باقی دعاهاتان‌

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد

Sunday, April 27, 2008

نامه فرزاد کمانگر / معلم و فعال حقوق بشر اعدامی


نامه فرزاد کمانگر / معلم و فعال حقوق بشر اعدامی
بنويسيد درد و رنج ، بخوانيد زندگي
نامه فرزاد کمانگر / معلم و فعال حقوق بشر اعدامی به مناسبت روز معلم
بنويسيد درد و رنج ، بخوانيد زندگيآنکه از رگ و ریشه آموزگار است همه چیز را تنها در ارتباط با شاگردانش جدی میگیرد(نیچه)به آن روزها فکر میکنم ،باید معلم بچه هایی میشدم که در کودکی درد و رنج بزرگسالی را به دوش میکشیدند و در بزرگسالی آرزوهای برآورده نشده کودکیشان را از فرزندانشان پنهان میکردند ، معلم دخترانی که با دستانی پر نقش و نگار سوی چشمشان را پای دار قالی میگذاشتند تا هنرشان زینت بخش خانه های دیگران باشد و مژده نان برای سفره خانواده .معلم کودکانی که زاده رنج و درد بودند اما امید و حرکت سرود جاری لبانشان بود ، کسانی که سخت کوشی و سخاوت را از طبیعت به ارث برده بودند . آنها کسی را میخواستند از جتس خودشان ، کسی که بوی خاک بدهد ، کسی که معنی نابرابری و فقر را بداند ، رفیقی که همبازیشان شود و آرزوهایشان را باور کند . با آنها بخندد و با آنها بگرید . آنها یک دوست ، یک سنگ صبور ، یک هم راز میخواستند که مثل خودشان بیقرار ساعتهای مدرسه باشد کسی که به ماندن فکر کند نه رفتن .دیری نگذشت که در کنار آنها خود را نه معلم که محصلی دیدم که خیلی دیر راه مکتبش را یافته بود .کتابها را بستم که مبادا مرگ و ناامیدی از لای سطور سیاهشان به حلقه شادی و دنیای آرزوهایشان رسوخ کند ، هر روز کلاس را به دست آروزها و رویاها میسپردیم و با داستانهای مختلف صفا میکردیم . همراه با " ماهی سیاه کوچولو " این بار نه از راه "ارس" بلکه از مسیر سیروان دریای زندگی و حقیقت را جستجو میکردیم . همراه با داستان " مسافر کوچولو " برای یافتن دوست به سفر میرفتیم تا آنها لذت سفر را در رویا تجربه کنند و من با مردم بودن را در میان آنها تمرین نمایم . هر داستانی را که میخواندم نقش قهرمانانش را به آنها میدادم غافل از اینکه هرکدام از آنها قهرمانان داستان پررنج و درد زندگی خود بودند . هر روز برای چند ساعت ، رنج نابرابری ها و درد ناملایمات را پشت دیوارهای مدرسه به دست فراموشی میسپردیم و روبروی هم مینشستیم . گرمی کلاسمان بوی نان گرمی بود که دسترنج پدر بود و مادر آن را در طبق " اخلاص و سادگی " میگذاشت و به مدرسه می آورد تا ظهر ، سیر از دیدار هم ، کوچه های پر فراز و نشیب زندگی را برای انجام تکالیفمان بپیمائیم و تا فردای دیدار هر کدام به دنبال مشق و تکلیف زندگی پی راه خود میرفتیم . "کاوه" با آن جثه نحیف اما استوارش نهار نخورده به جای پدر بیمارش چوپان میشد و غروب هنگامی که گوسفندان را به روستا برمیگرداند ، مادر با لبخندی به پیشواز نان آور خانه میرفت تا خستگی کاوه و کرم طبیعت را برکت نام دهد و از پستانهای گوسفندان بدوشد و برای فروش راهی شهر کند و کاوه سرمست از رضایت مادر لبخندی میزد و به کیف مدرسه و تکالیف فرداهایش چشم میدوخت و لبخند زیبایش رنگ میباخت.و .... "لیلا" با آن چشمان پرسشگر و نگاهی که تا اعماق وجود فکر آدمی را برای جواب رویاهایش جستجو میکرد کیف مدرسه را که زمین میگذاشت ، دوک نخ ریسی را برمیداشت تا او هم کمکی کرده باشد به مادر ، برای یافتن نان فردا ، و دوک را همراه با آرزوهای کوچک و بزرگش در دست میچرخاند تا ته اش باریک شود چون رشته های لطیف خیال او و باز دوک را میچرخاند و میچرخاند تا شاید روزی دنیا به کام او و مادر تنهایش بچرخد .و ... "فریاد" با دیدن تکه ابری به پشت بام خانه میرفت و کاهگل آماده میکرد تا مبادا چکه های باران قالی کهنه اشان را بی رنگ و رو تر کند . آنچنان مهارت یافته بود که همراه پدر پشت بام خانه های همه روستا را مرمت میکرد تا چکه های باران مژده نان فردایشان باشد ، فقط گاهی میماند از میان سوز سرما و نان فردا برای باریدن باران و برف دعا کند یا نه .و .... یاسر پس از مرگ پدر کار میکرد تا جای خالی او را پر کند و بتواند برای برادرش مداد رنگی و آبرنگ بخرد تا شاید آرزوی نقاش شدن خودش را برادرش برآورده کند .و ... ادریس غایب فصل بهار کلاسمان هر روز با کوله باری بر دوش ، خوشحال از اینکه طبیعت او را از سفره گشاده اش نا امید نکرده بود ، چند کیلو گیاه برای فروش میافت و به روستا بر میگشت و من نیز جریمه شده بودم تا هر روز بیقرار از نابرابریها و بیزار از آنچه تقدیر و سرنوشت می نامیدنش در برابرشان بایستم و بارقه های کم سوی امید را در چشمانشان به نظاره بنشینم ، در برابر کاوه سرم را به زیر می انداختم و دفترش را از زیر صورت آفتاب خورده اش که روی آن به خواب رفته بود بیرون میکشیدم و زیر دیکته نانوشته اش مینوشتم "چوپان کوچولو بیست هم برای تو کم است " و در کنار لیلا شرمنده از خستگی دیروزش ، دستان زبر و ترک خورده اش را در دست میگرفتم تا لطافت دست فرشته ای را لمس کنم و قبل از اینکه حرفی بزنم نگاه نافذ و معصومانه اش هزاران سئوال را همراه داشت و من سکوت میکردم ، و در کنار ادریس ، عاصی از تکلیف دوباره فردایش دستان تاول زده او را مینگریستم و همراه او از پنجره به دور دستها چشم میدوختم و او از رفتن بهار غمگین میشد و من از رنگ پریده او .و امروز با یک دنیا غرور ، خوشحالی ، بغض ، حسرت و کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین به آن روزها فکرمیکنم . روز معلم بود که گرانبهاترین هدیه های زندگیم را آنروز از آموزگاران بزرگ زندگی ام دریافت نمودم ؛ لیلا ، سه عدد تخم مرغ ، ادریس ، دو کیلو کنگر ، دسترنج یکروزش ، فرشته ، دوشاخه آلاله کوهی ، ندا ، یک عروسک از چوب و پارچه ساخته بود و یاسر یک نقاشیو برای اینکه آن روز را در خاطراتمان جاودانه کنیم قرار شد که آرزوهایشان را با مدادهای رنگین نقاشی کننند .کاوه در حالی که به پدرش فکر میکرد بیمارستانی کشید و زیرش نوشت این بیمارستان مجانی همه بیمارهای فقیر دنیا را مداوا میکند . " فریاد " که همیشه آسمانی صاف و بدون ابر نقاشی میکرد تا دیگر دست و پای کسی یخ نزند دوباره آسمانی کشید و تا میتوانست خانه های زیبا و کوچک بر آن نقاشی کرد و زیرش نوشت این خانه ها برای کسانی است که خانه ندارند ، آسمان هم بزرگ و جادار است مثل زمین نیست که کوچک باشد و مجبور باشیم برای زندگی روی آن پول بدهیم در آسمان برای همه جا هست و من باز هم میتوانم در آن خانه بکشم .فرشته هم که همیشه برای خودش و خواهرهایش برادری کوچک نقاشی میکرد اینبار به او گفتم که فرشته دنیا را از نو نقاشی کن بدون اینکه کسی تو را بخاطر دختر بودنت کم نبیند ، تو را مثل خودت و با خودت ببیند و او یک عالمه عروسک دخترانه کشید که بدور دنیا دست گرفته اند و میخواندند و یاسر مثل همیشه آرزوی پدرش را نقاشی میکرد یک وانت آبی رنگ تا شاید در رویا پدرش کول بری نکند و قرار شد یاسر نیز سرزمینمان را از نو نقاشی کند بدون فقر و نابرابری ، بدون اینکه کول برهای بانه ، سردشت ، مریوان و کامیاران مجبور شودند برای جابجایی 10 کیلو چای برای دوهزار تومان جانشان را بدهند ، او یک منظره زیبا از طبعیت کشید که مردم مشغول کارند و زیر آن نوشت " کاش دیگر مرگ به کمین نان نمی نشست " .
فرزاد کمانگرفرعی 5 زندان رجائی شهر کرج – 8/2/87- کول بر کسی که کالا رو روی کول خود حمل میکند ، این افراد که برای مزد ناچیزی تن به این امر میدهند . سالانه دهها تن از آنان بر اثر کمینهای نیروی انتظامی ، سرما و تصادفات جاده ای جان خود را از دست میدهند
.

صبح آزادی
م. ساقی

«به کارگران و دانشجویان مبارز»



به شادی شب سحر کردم بنام صبح آزادی
شراب عشق نوشیدم زجام صبح آزادی

به میدان آمدم شادان غزلخوانان و پاکوبان
لب خورشید بوسیدم زبام صبح آزادی

زمرغان چمن آری سرودی نو زبَر کردم
به گوش شهر سر دادم ؛ پیام صبح آزادی

بسر شوری دگر دارم بلب شعری دگر خوانم
به سینه گوهری دیگر کلام صبح آزادی

دل و جانی جوان دارم به سر تاج نهان دارم
امیدی بیکران دارم مرام صبح آزادی

نه در اندیشه ی نامم ، نه زنجیری ِ زلف یار
همان مرغ ِ سبکبالم بدام صبح آزادی

چو طوفانم به صحراها چنان موجم به دریاها
بسان آذرخشم من بشام صبح آزادی

صفای چشمه سارانم پر از خورشید تابانم
نسیم نوبهارانم پیام صبح آزادی

به میدانها شهیدانم به زندانها اسیرانم
خروش خلق ایرانم ، قیام صبح آزادی

مسلمانان عالم را، مقدس شرع و پیغمبر
من امّا پاس می دارم مقام صبح آزادی

برو ای شیخ دیوانه ، نه در مسجد نه در کعبه
نخواهی یافت سرداری چو مام صبح آزادی

بهاران را خزان کردی ستم ها بر وطن کردی
نه بر خاص آمدت رحمی نه عام صبح آزادی

بریدی دست و پای ما شکستی استخوان ما
به زهری تلخ آلودی طعام صبح آزادی

برآید چون نفیر خلق ز کوی و برزن میهن
گریزت نیست می دانم ز سام صبح آزادی

چنان بر سنگ می کوبیم سیاهِ شیشه ی عمرت
مگر زینسان رها سازی لگام صبح آزادی

براندازیم بنیادت، سحر چون بال و پَر گیرد
جهان گستر شود آری ؛ نظام صبح آزادی

مُزَوّر پاسدارانت بدست داد بسپاریم
و یا از خویش می رانیم بنام صبح ازادی

سخن کوتاه کن "ساقی" که در فردای پیروزی
خدای مردمان باشد امام صبح آزادی

Saturday, April 12, 2008

م. ساقی

کبوترهای خونین بال



به غارت می رود اموال این مُلک
نمی پرسد کسی احوال این مُلک

یکی می نالد از نامردمی ها
یکی از حاکم دجال این ملک

به دل گفتم طبیبی هست آیا
بپرسد لحظه ای احوال این ملک

جهان رخت شکوفایی بتن کرد
سیه روزی چرا شد مال این ملک!؟

دلم گفتا: زبندش می رهانند
کبوترهای خونین بال این ملک

اگر چه پای آزادی به بند است
و در خواب است استقلال این ملک

اگر چه تیغ استبداد هر دم
پریشان می کند احوال این ملک

اگر چه شیخ با سرکوب و سالوس
دمادم می کشد آمال این ملک

اگر چه زخم دارد صد هزاران
نخواهد مرد شور و حال این ملک

وگر چه شب سیاه و قیرگون است
بر آید خور* زرین بال این ملک

شود خلق و وطن آزاد و آباد
زخشم و کین مالامال این ملک

درخشد نور آزادی ز هر سو
شکوفا می شود اقبال این ملک

فرو ریزد خروش و خشم سرکش
سرای حاکم دجال این ملک.


* خور: خورشید

.................................................................................................................................

این سروده ، مدتی بعد از دزدی 123 میلیارد تومانی در دهه هفتاد خورشیدی ، توسط فاضل خداداد و مرتضی رفیقدوست، برادر حاج محسن رضایی ، رییس پیشین سپاه پاسداران رژیم سراسر فاسد جمهوری فاشیسم مذهبی حاکم بر میهنمان از بانک صادرات سروده شد که ، البته همه دزدیها و چپاول های نجومی و غیر نجومی این قوم نا ایرانی ، این جرثومه های تاریکی و تباهی را در بر می گیرد
.
 
Copyright 2009 ادبیات