Thursday, August 28, 2008

روزگاريست كه مي خواهند مرغان آزادي را كباب كنند -جواد شفايى . ايتاليا

روزگاريست كه مي خواهند مرغان آزادي را كباب كنند


رژيم جنايتكارآخوندى كه با خاصه خرجى هاى ميلياردى ازكيسه مردم ايران درگوشه وكنار اين دنيا بخصوص منطقه خاورميانه براى بقاى خودش بحران درست ميكند و درتنور مذاكرات دولت عراق وآمريكا كه براى خروج ويا ماندن سربازان آمريكايي بحث دارند كه البته تا اين لحظه به توافق كامل نرسيدند مى خواهد نان خودش را بچسباند وخرخودش رابا بخشي از دولت عراق كه مزدور رژيم ميباشند براند مي خواهد يكبار ديگر موى دماغ مجاهدين مستقردر اشرف شود.
عمامه بسران مستبدى كه تا مرفق دستشان به خون مرد م ميهنمان آلوده است وبعد ازسي سال هنوز چوبه ها وجراثقل هاى دار را درميادين براى نسق گرفتن به كار ميگيرند. اينبار ازفرصتى كه پيش آمده وبعد از حمايتي كه بيش از3 ميليون شيعيان عراقي از مجاهدين به عمل آوردند چنان سوخته كه هر طور شده اينبار مجاهدين مستقر در اشرف را كه مثل خارى در چشمش است وپايه ها وبنياد هاى اين رژيم جنايتكار را در عراق از هم دريده وماهيت آخوندهاي جنايتكار را كه دين و آئين مردم ايران را به صلابه كشيدند رو كرده ازسر خود دوركنند و يكبار ديگر زمان سرنگونى خودش را كه با شتاب وبدون ترمز در حركت است به عقب بيندازد.
اما واقعيت سرسختى وجود دارد كه مجاهدين ومقاومت ايران زائيده شرايط زود گذر وتابع منافع قدرتهاى منطقه ايي وبين المللي نيستند كه بازدوبند متوقف ويا متلاشى شوند آنها براى آزادى ودمكراسى بيش از چهل سال است كه مى رزمند ومقاومت ميكنند نگهبان اعتبارى وجود اين خلق درزنجيرند ومهره هاى شطرنج نيستند كه براحتى كيش ومات شوند.

اما اين روزها در رابطه با توطئه جديد رژيم جنايتكار آخوندى موجى ازخشم ودرد همراه با تعميق همبستگى ملي در ميان جامعه حاميان ودوستداران مقاومت ايران ايجاد شده است. واز طرفى هم فرصتى است كه مواضع افراد وجريانهايى كه سنگ حقوق بشر رابه سينه مى زنند درمعرض ديد داورى و تاريخي قرار داده است . بدون شك سرفصل هايى در تاريخ مبارزات هر فرد وجريانى وجود دارد كه ماهيت وعملكرد آن را بارز وافشا ميكند. اين هم بدون شك يكى از آنهاست.
روزگارغريبى است. روزگارى كه مي خواهند مرغان غزلخوان آزادى را به جرم سرودن ترانه آزادى بر شعله هاى فروزان كباب كنند.رژيم درعراق از هر كرانه هزاران خدعه و نيرنگ وفتنه وبلا عليه مجاهدين مستقر در اشرف را نشانه رفته است. وما بايد دست در دست هم با سر دادن سرود آزادى وبانگ همبستگى ملي سپرگردان اين توطئه هاي رذيلانه رژيم باشيم
و بدون شك روزى مردم وتاريخ ايران زمين دراين مورد قضاوت خواهند كرد.

جواد شفايى . ايتاليا

خواهر و برادر، بر دار -مینا انتظاری



خواهر و برادر، بر دار
مینا انتظاری


شراره های شصت و هفت!
(بخش - اول)
توی جابجایی های اواسط سال ۱۳۶۱ بود که برای اولین بار با "مریم محمدی بهمن آبادی" در بند تنبیهی زندان قزل حصار هم سلول می شدم. او در رابطه با تظاهرات معروف ۵ مهر سال ۶۰ در تهران دستگیر شده و پس از ماهها تحمل شکنجه های طاقت فرسا و بالا و پائین های بسیار، در یک قدمی مرگ، باصطلاح با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شده بود. برادر بزرگترش "رضا" نیز چند ماه زودتر از او دستگیر و محکوم به زندان شده بود.

بدلیل کاراکتر و شخصیت شاد و صمیمی که مریم داشت بزودی از دوستان خیلی نزدیک هم شدیم. از چهره های شاخص و فراموش نشدنی زندان بود، گویی انواع شکنجه ها و فشارهای زندان هیچ تأثیر منفی در روحیات او نداشت و همچنان صدای خنده های از ته دل و دلنشین او- در هر بند و سلولی که بود - توجه همه را جلب میکرد. یکی از ویژه گیهای رفتاری او این بود که همیشه انرژی مثبت و شادی و شادابی در هاله روابط بیرونی و محیط پیرامونش منتشر میکرد... گاهی اوقات بیشتر از حالات چهره او که تمامآ شوخ طبعی و شیطنت بود خنده ام میگرفت تا موضوعی که راجع بهش صحبت می کردیم!

او که به همراه برادرش رضا از هواداران فعال بخش اجتماعی مجاهدین در بیرون زندان بود، در داخل زندان نیز از بچه های مقاوم بند بود. در حالیکه مدتها بدون حکم و در بلاتکلیفی و شرایط زیر اعدام بود، ولی همواره با مسائل زندان برخورد فعال میکرد و در شکل گیری روابط ومناسبات درونی زندانیان نقش مؤثر و کیفی داشت، ضمن اینکه عوامل رژیم و آنتنها (جاسوس های رژیم) نیز حساسیت خاصی روی او داشتند.

مریم تبحر خاصی در تراشیدن سنگ و خلق اشیای مینیاتوری و ظریف سنگی داشت. بعضی وقتها هفته ها روی یک قطعه ی سنگی کوچک کار میکرد. یکی از شاهکارهایش حک کردن تصویر گلی زیبا سربرافراشته از پشت سیمهای خاردار بود که با مهارت خاصی و تنها با یک سوزن روی تکه سنگی مشکی و کوچک با ظرافت تراشیده و پرداخته بود و با استفاده از یک نخ پلاستیکی که از پتوهای زندان کنده بود، گردنبندی زیبا و منحصر به فرد با آن ساخته بود. وقتی اواخر سال ۶۱ این گردنبند زیبا را با یکدنیا صمیمیت و مهربانی به من هدیه کرد، آنرا بعنوان یکی از با ارزشترین و دوست داشتنی ترین یادگاری های زندگیم تا آخرین روز و ساعت زندان تحت هر شرایطی بر گردن داشتم ولی افسوس...

اواخر سال ۶۲ یک روز حاج داوود رحمانی رئیس نابکار و بیرحم قزل حصار اسامی تعدادی از بچه ها منجمله مریم محمدی، سپیده زرگر، مریم گلزاده غفوری. .. و من را برای خارج شدن از بند خواند. با توجه به شرایط آن دوره ی زندان و ترکیب اسمها، اولین حدس مان این بود که نوبت مان رسیده و راهی شکنجه گاه "قبر یا قیامت" هستیم. البته کمی بعد متوجه شدیم که داستان چیز دیگری است... ظاهرآ در یک تجدید نظر کلی از طرف دادستانی و همزمان با "دهه زجر"، برخی احکام سنگین زندانیان شکسته شده بود و مثلآ حبس ابد به ۱۵ سال تقلیل یافته بود و حالا حاج رحمانی قرار بود که احکام جدید را ابلاغ کند. این وسط حکم آزادی مشروط من هم بواسطه پیگیری ها و اعمال نفوذ خاصی که از بیرون زندان شده بود صادر گردیده بود ولی همه اینها منوط به یک شرط ساده و لازم الاجرا بود؛ آنهم ابراز انزجار از "گروهک تروریستی منافقین!"... وقتی حاجی همه ما را بیرون از بند به خط کرده بود، قیافه اش واقعآ دیدنی بود. او در حالیکه با ناباوری برگه های احکام دادستانی را در دستش بُر میزد با غیض به تک تک ما نگاه می کرد و با غرولند می گفت "مسئولین باید دیوانه شده باشند.. شاید هم نمیدانند شماها در چه بندی هستید". حتی حاضر نشد که احکام جدید را به بچه ها ابلاغ کند، به من که رسید با حالتی که انگار جواب سئوالش را پیشاپیش می داند، پرسید: "حاضری مصاحبه کنی؟" و من ساده و صریح گفتم نه! و به این ترتیب ما را با نثار فحش و ناسزا راهی بندمان کرد و برگه های احکام جدید بچه ها وبرگه آزادی مرا هم به اوین پس فرستاد.

چند روز بعد همانطور که حدس زده بودیم مریم و سپیده و مهدخت و تعداد دیگری از بچه های بند را به شکنجه گاه معروف "قبر" فرستادند، جایی که پیش و پس از آنها نیز خیل بچه های مقاوم زندان را ماهها در میان تخته های چوبی قبر مانند، با چشم بند در سکوت مطلق و بطور مستمر در زیر فشارهای طاقت فرسای فیزیکی و روانی قرار می دادند تا شاید بشکنند... شیوه بدیعی از شکنجه که سبعیت و سفلگی سیستم سرکوب آخوندی را در عمق بیشتری به نمایش می گذاشت. در همان ایام "رضا محمدی بهمن آبادی" برادر بزرگتر مریم نیز با خیل زندانیان مقاوم از بندهای مردان به "قبرها" منتقل شده بود. سرانجام بعد از ماهها مقاومت و در پی تغییراتی که در کادر سرپرستی زندانهای مرکز رخ داد (خروج باند لاجوردی و استقرار نمایندگان منتظری)، در پائیز ۶۳ بچه های "قبرها" هرچند تکیده و خمیده ولی سربلند و پرغرور به بندهای عمومی برگشتند... من و مریم هم دوباره در بند ۴ قزل حصار به هم پیوستیم.

مریم که بخاطر شکنجه و فشارهای دوران بازجویی و شرایط تحلیل برنده بندهای تنبیهی، مشکلات فیزیکی خاصی را یدک می کشید، بخصوص بعد از ماهها در "قبر" ماندن، وقتی به بند عمومی برگشت دچار بیماریهای متعددی از جمله کمردردهای شدید و آرتروز حاد مفصلی شده بود؛ بطوریکه تا به آب دست می زد تمامی مفاصل دست و پای او دچار ورم و درد شدید می شد. به همین دلیل در هر فرصتی با جان و دل لباسها و وسایل شخصی او را، علیرغم اعتراض همیشگی اش، دزدکی برمی داشتم و می شستم. هر وقت هم که نوبت کارگری او در سلول خودمان و یا سلول دیگری در همان بند بود، با اشتیاق به جای او کارهای روزانه را انجام می دادم.

علیرغم همۀ این آلام و بالا و پائین شدن ها، مریم همچنان مثل گذشته شاد و با روحیه بود. آنقدر سر به سر بچه ها میگذاشت و شلوغی راه می انداخت که به شوخی "زلزله" خطابش می کردیم. با توجه به برنامه ی مطالعاتی که در زندان داشتیم، چند بار با شیطنت گفت بیا با هم کتابی بخونیم. گفتم: با تو نمی تونم تمرکز داشته باشم! گفت: پس با هم روزنامه بخونیم. گفتم: به شرطی که ساکت باشی و گوش کنی! با لحن معصومانه ایی گفت: باشه قول میدم! موقع خواندن مطالب روزنامه های موجود در بند به خصوص نطقهای پیش از دستور مجلس ارتجاع و افاضات آخوندهای به اصطلاح نماینده، به قدری با شیرین زبانی طنز ردیف می کرد که از ادامه مطالب باز می ماندیم و خنده مجال مان نمی داد.

اوایل تابستان ۶۴ بود که با خوشحالی خبر آزادی برادر دلبندش "رضا" را بعد از چهار سال تحمل حبس از خانواده اش شنید. اتفاقآ در یکی از روزهای ملاقات همان سال نام من و مریم در یک سری خوانده شد. ملاقاتها معمولآ ۲۰ نفره و به وسیله تلفن و از پشت شیشه بود و هر فرد در کابینی با شماره ی مشخص قرار می گرفت. بعد از ده دقیقه که گوشی تلفن کابین ها قطع و ملاقاتها تمام شده بود، ناگهان جوانی متین و موقر را در کنار مادرم در کابینم دیدم که با لبخند و اشاره سلام می کرد. من نیز با سر سلامی دادم. حدس زدم از خانواده بچه هایی است که می شناسم؛ هرچند که همه آن خانواده ها برای مان مثل خانواده خودمان بودند و انگار که سالهاست انها را از نزدیک می شناختیم. به فاصله چند ثانیه مریم مثل زلزله پرید توی کابینم و با شور و شوق خاصی گفت: ببین ببین این رضاست، برادرم، ببین چقدر ماهه و دوست داشتنی، الهی قربونش برم ... و همینجور شلوغ میکرد و قربون صدقه ی رضا می رفت؛ طوریکه هر سه نفر ما نتوانستیم جلوی خنده مان را بگیریم. من که محو ابراز احساسات و عواطف پاک این خواهر و برادر شده بودم، دلم می خواست که این ثانیه ها تبدیل به ساعتها می شد... در این لحظه رضا با حالت تعظیم سر فرود آورد؛ طوری که باعث شرمندگی ما شد... پاسدارهای نگهبان سالن ملاقات با داد و فریاد از آن طرف خانواده ها را از سالن بیرون می فرستادند و از این طرف زندانیان را... رضا در حالیکه دستهایش را بر شانه های دردمند مادرم می گذاشت، با حالات و نگاهش به ما اطمینان می داد همانگونه که ما دست دردست هم در مقابل رژیم در زندانها ایستادگی می کنیم، خانواده ها نیز دوشادوش هم، یاور و پشتیبان فرزندان و عزیزانشان می باشند. روز خاطره انگیزی بود، مریم تمام مدت از رضا و خصوصیات انسانی اش می گفت و اینکه عاشقانه او را دوست می داشت. آخر آنها تنها خواهر و برادر نبودند که همفکر و همراه و همرزم نیز بودند. رضا در زندگی فردی و خانوادگی نیز فردی موفق و محبوب بود، با اینکه فارغ التحصیل رشته مهندسی راه و ساختمان بود و امکانات شغلی بسیاری هم داشت، ولی تمام همّ و غمّ او آزادی مردم و میهنش از چنگال ارتجاع خونخوار بود. ماه های بعد نیز در روزهای ملاقات، رضا که بسیار مورد احترام خانواده ها بود، همواره یار و یاور مادرم بود و برای آمدن از تهران به زندان قزل حصار کرج و برگشت به خانه او را همراهی می کرد.

اواخر سال ۶۴ که دور جدید تنبیه ها شروع شد، مریم طبق معمول در اولین سری تنبیهی ها برای انتقال به اوین قرار داشت. جرم او طبعآ شاد بودن و روحیه بالا داشتن و روحیه بخشیدن به بچه ها بود؛ چیزی که اساسآ خوشایند پاسداران شب و گزمه های خفقان و خاموشی نبود. به هرحال باز هم در بند تنبیهی با مریم بودم و البته این بار در اوین پذیرایی بیشتری از ما می شد! حمله و هجوم مستمر به بندها و ضرب و شتم و آزار و اذیت زندانیان توسط پاسداران پلید زندان، روزمره بود.

بعد از مدتی گروهی از بچه ها - که مریم نیز در بین آنان بود - را برای تنبیه بیشتر ازاوین به انفرادی های زندان گوهردشت فرستادند. نهایتآ در پائیز سال ۶۶ همه زنان زندانی سیاسی در تهران بزرگ را به یک ساختمان سه طبقه در زندان اوین منتقل کردند. مریم به سالن یک (طبقه اول) که بندی بود با اتاقهای دربسته فرستاده شد. من هم به سالن سه که در طبقه سوم همان ساختمان واقع بود منتقل شدم.
واقعیت این بود که بعد از سالها اسارت در چنگ دشمن، زندانیان سیاسی دربند به طور عام و زندانیان مجاهد بطور خاص، فارغ از شرایط متحول بیرون از زندان و تغییرات داخل زندان، عمدتآ متحد و پشتیبان هم بودیم و علیرغم اینکه در تمام آن سالها، فاصله های فیزیکی و جدایی های ناخواسته و مکرر بخشی از زندگیمان شده بود و خیلی هم پوست کلفت و بردبارتر شده بودیم، ولی اتفاقآ بخاطر عمق روابط سیاسی و عاطفی و دوستی های صمیمانه هرچه بیشتری که نسبت به هم پیدا کرده بودیم، در این جور مواقع خیلی هم دل نازکتر و حساستر شده بودیم. به همین دلیل از هر طریق و بهر شکل به هر دری میزدیم و به هر سوراخی سر میکشیدیم تا از حال همدیگر خبر بگیریم و در صورت امکان تماس برقرار کنیم. بنابراین در شرایط جدید اوین هم با شیوه خاصی که به تجربه درآورده بودیم، در زمان محدودی که برای هواخوری داشتیم به دور از چشم پاسدارها و نگهبانان زندان، در حیاط هواخوری و از لابلای دیواره های یونولیت (عایقهای ضخیم پلاستیکی) حائل با پنجره های طبقه همکف، با بچه های سالن یک به سختی تماس می گرفتیم و اخبار بیرون از زندان و اتفاقات داخل بند را رد و بدل می کردیم. در یکی از تماس هایی که به همین طریق با مریم داشتم، خبر دستگیری مجدد برادرش رضا را شنیدم. وقتی علت دستگیریش را پرسیدم او با شیطنت همیشگی گفت: "میخواسته بره کربلا زیارت!" اشاره او به قصد رضا برای پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی در نوار مرزی بود. متعاقبآ رضا به ۶ سال حبس محکوم و مجددآ در اوین در بندهای تنبیهی مردان قرار گرفت. خواهر و برادر بار دیگر در این سوی دیوارهای زندان در کنار هم قرار می گرفتند.

بهار ۶۷ نیز از راه رسید، در حالیکه مریم ماهها بود در بند تنبیهی و اتاقهای دربسته ی سالن یک اوین با کمترین امکانات زیستی، بدون هواخوری و هوای آزاد و نه حتی امکانی برای چند قدم راه رفتن در فضای باز، به همراه بسیاری دیگر از یارانش بسر می برد. مجاهدین سر به داری همچون فریبا دشتی، سوسن صالحی، تهمینه ستوده، فروزان عبدی، ناهید تحصیلی، رقیه اکبری، پروین حائری، مهدخت محمدیزاده، اعظم عطاری، اشرف فدایی، فرنگیس کیوانی، شکر محمدزاده، فریده رازبان، صنوبر قربانی و...

اواخر اردیبهشت ۶۷ به طور غیرمنتظره ای به دفتر زندان احضار شدم و فهمیدم که بعد از هفت سال حبس، نهایتآ اجازه خروج موقت من از زندان صادر شده است. البته بدون اینکه حتی فرصتی به من داده شود درجا مورد بازرسی بدنی قرار گرفتم و در اولین حرکت، پاسدار زن مسئول اینکار گردنبند سنگی یادگار مریم را که سالها در هر شرایطی همراه داشتم با خشونت از گردنم کشید و کند و مرا حسرت زده بر جای گذاشت... با این حال بهر کلکی بود و به بهانه تعویض لباس، به همراه یک پاسدار برای دقایقی به بند برگشتم و فرصت کوتاهی برای خداحافظی با بچه ها و عزیزان همبندم پیدا کردم... تمام بدنم میلرزید و اشک مجالم نمیداد. تنها چیزی که از آن دقایق به یادم مانده این است که بچه هایی را که کنارم بودند می بوسیدم و آرزوی دیدارشان را در بیرون زندان می کردم: مژگان سربی، مادر مهین (قریشی)، زهرا فلاحتی، فرح ... بچه ها با عقب راندن پاسدار بند کمکم کردند که خودم را به هواخوری برسانم. حالا بچه های سالن یک و سه هم متوجه موضوع شده بودند و هر کدام از لابلای کرکره ی پنجره های بند، با صدایی سرشار از محبت و هیجان فریاد میزدند و خداحافظی میکردند: مریم، ناهید، اعظم... صداهایی که بعد از سال ها همچنان در گوشم طنین انداز است.

مدت کوتاهی بعد از آنروز، در مرداد ماه، مریم و رضا این دو خواهر و برادر با وفا در آخرین پرواز نیز همسفر شدند و در حالیکه عاشقانه یکدیگر را دوست می داشتند در راه آرمان والایشان که آزادی مردم دربندشان بود، همراه با هزاران زندانی سیاسی بی دفاع دیگر سر به دار شدند.
در آن تابستان داغ و سوزان آنها شراره هایی بودند از اتشفشان خروش یک خلق در زنجیر که دیر یا زود گریبان همه جلادان و جناینکاران حاکم بر میهنمان ایران را خواهد گرفت.


مینا انتظاری
ایمیل:
mina.entezari@yahoo.com
وبلاگ: www.mina-entezari.blogspot.com

Wednesday, August 27, 2008

خاوران را دوست دارم - مرجان افتخاری

خاوران را دوست دارم
مرجان افتخاری

به مناسبت بيستمين سالگرد کشتار سراسری زندانيان سياسی تابستان 67 اين بار تصميم گرفتم مثل همبشه نباشم. ديگه دلم نميخواد از سرمايه و زشتی آن حرف بزنم. ديگه دلم نميخواد از سرمايه داری و ستم آن به کارگران، زنان و کودکان کار حرف بزنم. ديگه خسته شدم از بس از منافع و تضاد طبقاتی گفتم. پس کی ميشه که ديگه اين جنايتکارها و مفتخورها ما و چند ميليارد انسان را رها کنند. تا کی جنگ، تا کی اشغال، حمله نظامی و اوارگی مردم بی پناه. چقدر از گرسنگی و مرگ بچه ها تو آفريقا فرياد کنيم . وای که چه چهره زشتی داره اين اختاپوس هزار دست و پا. نفسم گرفت از بس فرياد نابود باد سر دادم. کم هم نيستند انهائی که بايد نابود بشن، برن وما را راحت بزارن. همه مردم روی اين گره خاکی را راحت بزارن تا خودشون تصميم بگيرند. چقدر از نظام سرمايه داري، بانک جهاني، مندليزاسيون و ان کميته حقوق بشرش حرف بزنم. کميته حقوق بشرش که معلوم نيست اصلا چه معنی و مفهومی برای بشر داره. حتما همان تعريفی را دارند که عمر ال بشير،رئبس جمهور سودان از بدبختي، آوارگی فلاکت، مريضي، گرسنگی و کشتاری که در دارفور به راه اندخته. چقدر تعداد اين ال بشير ها زياد شدند. در سوريه هم يک ال بشير ديگه هست که ادعای سوريه بزرگ را داره. هر چند وقت يکبار به حزب الله لبنان دستور ميده که کی را بکش و کجا را بمب گذاری کن. همه اين ال بشيرها با احمدی نژاد هم برادر دينی هستند. وای که ديگه دلم نمی خواد از مذهب، کراهت و واپس موندگی آن حرف بزنم. چقدر گفتند و نوشتند که دين افيونه. ولی يه زمانی افيون بود. حالا هيولا است، اصلا عجوزه است. چرا اين هيولا تو خاورميانه اينقدر ريشه داره؟ چرا اين همه فرقه و ادمکش از بن لادن، ملاعمر، خميني، خاتمي، احمدی نژاد انجا جمعند؟ چرا اين همه فرقه های تروريستی و عقب مانده تو اين منطقه جمعند؟ اخوان المسلمين، حزب الله، حماس، جهاد، فدائيان اسلام، سلافی. يعنی واقعا مردم اين منطقه تا اين حد عقب مونده اند؟ ديگه جوابی ندارم. ديگه خسته شدم از بس از رسوائی مذهب و اسلام نوشتم و حرف زدم. چقدر راجع به واپس موندگي، عقب موندگی و ارتجاعی بودن ان حرف بزنم. چقدر نفرت خودم را از سنگسار از اين بربريت محض نشان بدم. چند بار و چقدر در مورد حجاب اسلامی سرکوبهای ديگه سياسی و اجتماعی اسلام و حکومت نکبتبارش حرف بزنم. خسته شدم از بس قانون های ضد زن، زن ستيزی و وحشی گری اسلامی را تفسير کردم. ديگه نمی خوام از اسلام و حکومت اسلامی از چهره کريه هر دو انها حرف بزنم. ديگه دلم نمی خواد از جنگ هاش، قانون هاش، زندانهاش شکنجه هاش، اعدام هاش در ملاء عام روی چرثقيل، شلاق زدن کارگران حرف بزنم. چقدر از حکومت اسلامي، از سرکوب کارگران، دانشجويان زنان و کودکان بنويسم و فرياد بزنم؟ تا کی ما بايد خبر اعدام بشنويم؟ تا کی بايد فرياد" زندانی سياسی آزادی بايد گردد" را سر بديم؟ تا کی بايد نگران و پريشان انهائی که پشت ميله های زندان هستند باشيم؟ راستی چه تيتر زيبا و پر معنائی اين دانشجويان برای معرفی خودشون انتخاب کردند. " دانشجويان آزاديخواه و برابری طلب". دقيقا همون چيزی که همه مردم ما به ان احتياج دارند، نه احتياج نيست نياز دارند. اخه نياز فراتر و عميق تر از احتياجه. همونطور که آزادی و برابری را دوست دارم خاوران را هم دوست دارم. درسته که اين جنايتکاران خاوران را درست کردند. درسته که اين غير بشرها ياران ما، عزيران ما را گروه گروه در تمام پهنه ايران اعدام کردند. اره اين رژيم اسلامی بود که درهای زندانها را بست و با خيال راحت مشغول کشتار شد. وای که چه جنايت و فاجعه ای بود کشتار هزارن هزار انسان. ان هم چه انسانهائی. همه ميدونيم که خمينی دستور اين جنايت را داد و همه سران اين رژيم در اين جنايت دست داشتند. من نميدونم چی شده که حالا گنجی و سازگاران که خودشون از برنامه ريزان و جنايتکاران بودند حالا فرياد وا مصيبت سر دادند. حالا چی شده که اين اکثريتی ها و توده ای ها خائن که سال 60 و 61 تا توان داشتند لو دادند، همکاری و جاسوسی برای اين رژيم کردند. حالا اينها هم مراسم سالگرد کشتار زندانيان ساسی سال 67 را برگزار ميکنند. پس انهائی که شما باعث دستگيری و اعدامشون در سال 60 و 61 شديد زندانی سياسی نبودند؟ خاوران را دوست دارم.چون سنبل خيلی از پيام ها است. سنبل يک تصميم گيری و انتخاب در شرايط سخته. سنبل جدال" بودن و نبودنه" خاوران فرياد سکوت مقاومت و ايستادگی در مقابل چوبه داره. خاوران را دوست دارم چون يارانم، رفقام، انجا آرميدند. ولی نه، انها انجا هم آروم نيستند، صدای انها، ايده های انسانی انها همه جا منعکسه. شکوفه های خاوران را بعد از 20 سال ميشه ديد، بو کرد و لمس کرد. حالا هزاران زن و مرد جوان برای ازادی و برابری دستهای مهربونشان را بهم داند. اره خاوران شکوفه داده، گل داده. دير نيست که آفتاب را هم بکاره. خاوران را دوست دارم.
Eftekhari_marjan@yahoo.com

مرجان افتخاری
26.08.2008

Friday, August 22, 2008

م- ساقی -آنان را دریابید

م- ساقی
آنان را دریابید


در میان آتش ها ایستاده اند
آنان که دستان پولادین خویش را
در جلادترین لحظه ها
شعله ور ساختند
و خشم سرخ و سرکششان
گزمگان پلشت را
گردن کج نکرد

آنان را دریابید
آی ی ی خشم طوفانی تان انقلاب فردا
آی ی ی حنجره هاتان فریاد
آی ی ی قربانیان شکسته در غربت

آنان همه چیزند
همه چیز
در تیره ترین زمان
و جلادترین لحظه ها
.آنان را دریابید

Wednesday, August 20, 2008

از دروازه عبور کن -اسماعیل وفا یغمائی


اسماعیل وفا یغمائی
چون جامه های کهن را به دور افکنی
وبا جامه و کفش و کلاه نو به بازار روی
به تو تبریک می گویند و کلاه از سر بر می گیرند
لبخند زنان
و چون اندیشه کهن را به دور افکنی
و کهنگی اش را اعلام کنی
رفیقانت به لعنتت بر می خیزند
برادرانت چوبه دارت رابر خاک بر می افرازند
پدرت گورت را حفر می کند
وغریو و هرای سی نسل از زندگان و مردگان
به مخالفت توبر می اید
و گرداگرد تو زرنیخ و آهک و سرکه و تیزاب
پاشیده می شود
و تازیانه های آتشین به گردش در می آید
با اینهمه و بی هیچ درنگ
از دروازه عبور کن
از دروازه عبور کن
از دروازه عبور کن
و زمان را در آغوش گیر
و آینده را
و روشنائی را
بیست اوت دو هزار و هشت ا

Tuesday, August 19, 2008

واژه‌های تلخ، مانده از سال‌های سوخته -- به بهانه 28 مرداد -ح مقدم ( بادبان )


این زانوی غم تو
از پشت آرزوهای از دست شده
با فرسنگها دریغ، مانده در حافظه‌ام

این زانوی تا ابد تبعید
زخم کهنه میهنی‌ است
که به قامت فریاد تو ایستاد

ای پیشوای ِ مادرزاد ِ آزادی
یاد تو را
در دشت‌های عمق تنهایی
به دیوار کهنه خاطرات نمی‌آویزم
آن را بدوش می‌کشم
تا سر برآورد روزی
از بستر ویرانه میهنم
و هر جا که صدایی بود و خاموش گشت

اجنبیان گفتند
درباریان آمدند
مرتجعین خواندند
اما تو هنوز و همیشه
در بادبان من
جاودانه‌ای

ح مقدم ( بادبان )

زخمی خون چکان تا هنگام التیام - مینا انتظاری




زخمی خون چکان تا هنگام التیام
مینا انتظاری

بیست سال پیش در همین ایام "کمسیون مرگ" در زندانهای سراسر کشور، به فرمان و فتوی خمینی تبهکار، دست اندرکار ارتکاب جنایتی بود که بشریت معاصر و تاریخچه جنبشهای اجتماعی نوین، هرگز معادل آنرا ندیده و تجربه نکرده بود. پدیده غریبی که به محض بروز اولین علائم و درز اولین اخبار آن، بطور خودجوش از جانب افکار عمومی و محافل سیاسی ایران، به عنوان "قتل عام زندانیان سیاسی" نام گرفت.

البته برای رژیم ارتجاعی که از روز اول به حاکمیت رسیدنش در فردای آن بهمن خونین، گام به گام همه مرزهای خیانت و جنایت را پشت سر میگذاشت و با عوامفریبی حیرت انگیزی تخم نفاق و فساد و تفرقه و تشنج در جامعه میکاشت و در مواجهه با مردم مشتاق آزادی و تهیدستان تشنه عدالت و شخصیتهای مستقل اجتماعی و جریانات مترقی سیاسی، رسمآ با زبان تهدید و ترور و با "آیه های غضب" و "شمشیر خون چکان ولایت" سخن میگفت، اساسآ هیچ حد و مرزی در شکنجه و کشتار و سنگدلی و سیاهکاری متصور نبود.

روندی که از فردای سی خرداد ۶۰ اوج بی سابقه ای گرفت و مردم جنگزده و خمینی گزیده و بخصوص نسل جوان و جلودار جامعه، بخاطر مقاومت و پایداریشان در برابر آخوندهای تازه بقدرت رسیده، آماج کشتارهای متعدد سراسری واقع شدند. تجربه بسیار تلخ و خونباری که نسل انقلاب را در ابعاد دهها هزار نفری به زنجیر و زندان کشید. بخش اعظم آن زنان و مردان برنا و دانا، در همان ابتدای دهه شصت بیرحمانه "تمام کش" شدند و بر خاک افتادند. خیل زندانیان بازمانده از آن موج کشتارهای پی در پی، بدرستی باور داشتند که عملآ در "صف اعدام" قرار دارند و سیاست رژیم هم بطور واقعی "زجرکش" کردن و یا "در خود فرو کشتن" آنان بود.

این چنین بود که از تابستان ۶۰ تا تابستان ۶۷ طی هفت سال ِ پرفراز و نشیب، هفت سال ِ پر رنج و خون، و هفت سال ِ مالامال از عشق و فدا، نسل انقلاب با همه شکستها و پیروزیهایش، با عزم و رزم، و با رشادت و شجاعت، حتی دست بسته و اسیر، حضور تاریخی و هویت سیاسی خودش را در برابر دیکتاتور دوران به ثبت رساند. این در حالی بود که رژیم حاکم با اِعمال انواع شکنحه های طاقت فرسای فیزیکی و روانی و کاربرد شیوه های بدیع درهم شکستن روح و روان زندانیان، از تمام ظرفیت تخریبی و طینت ضد بشری خود استفاده میکرد.

فضای زندان و زندانیان سیاسی در مقطع بهار و اوائل تابستان ۶۷ در واقع جلوه دیگری از شکست سنگین رژیم در برابر مقاومت نسل ما بود. جمع زندانیان بسیار منسجم تر، مقاومتر و با روحیه ایی بالاتر به نسبت هفت سالی که از سر گذرانده بودند بنظر میرسید. صف طولانی زندانیان و مقاومت ریشه دار اجتماعی، بن بست و معضل اصلی رژیم محسوب میشد. از سوی دیگر شکست خفت بار خمینی در جبهه جنگ خارجی نیز مزید بر علت شده و تمامیت رژیم را در موقعیت بسیار شکننده و ناپایداری قرار داده بود. شرایطی که در مجموع بطور اجتناب ناپذیری، در بطن خود خیزش و شورش مردم ستمدیده و زجرکشیده را بهمراه میداشت. درست در همین نقطه بود که خمینی با شامه ضد بشریش برای ابقای سلطه خود و حفظ ارتجاع متعفن موسوم به "اسلام عزیزش" فرمان قتل عام زندانیان سیاسی را به هدف نابودی دشمنان اصلیش صادر کرد.
البته در همین رابطه برخی با نیتهای مختلف با اشاره به حرکت ارتش آزادیبخش ملی به داخل خاک کشورشان ایران و عملیات "فروغ جاویدان"، به درجات مختلف از آن به عنوان عامل تحریک رژیم برای شروع آن کشتار بزرگ یاد میکنند. جدای از حقایق انکارناپذیری که تا کنون از درون و بیرون رژیم لو رفته و علنی شده، حتی خاطرات بیشتر زندانیان سابق و جان بدر برده دوران قتل عام، به صراحت گویای برنامه از قبل طراحی شده این جنایت بی سابقه بوده است.
با این حال حتی از دیدگاه خود رژیم هم که به آن رویداد نگاه کنیم، بارها و بارها در همان زمان گفته میشد: "منافقین و مزدوران استکبار جهانی با شکست سنگین در مرصاد عملآ نابود و مضمحل شدند". بنابراین رژیمی که "بقایای گروهک تروریستی منافقین" را هم در بیرون از زندان "نابود و مضمحل" کرده، قاعدتآ میبایست با خیال راحت زندانیان و اسیرانشان را آزاد میکرد. چرا که جنگ خارجی هم تمام شده بود و تهدید بیرونی یا "ستون پنجم" هم نداشت.
آیا جز این بود که پاشنه آشیل و تهدید اصلی و مبرم رژیم، مردم به جان آمده و مقاومت سازمانیافته و زندانیان مقاوم دربند بودند... راستی آیا بعد از نابودی چند باره "گروهکها" و "پاکسازی زندانها" ماشین کشتار رژیم متوقف شد و زندانها تخلیه شد؟ شاید بیربط نباشد یاداوری شود که بلافاصله بعد از اتمام جنگ خانمانسوز ایران و عراق، دولت وقت عراق فرمان آزادی زندانیان سیاسی اش را صادر کرد و خمینی فتوی قتل عام زندانیان سیاسی ایران را اجرا کرد.

ویژه گیهای منحصر بفرد قتل عام تابستان ۶۷، بطور کیفی آن را از دیگر جنایات مشابه و معاصر، متمایز میکند. مقدم بر هر چیز، آن کشتار بزرگ یک جنایت بدقت سازمانیافته و از قبل طراحی شده بود. خود ما در زندان شاهد بودیم که چطور در اواخر سال ۶۶ مسئولین و عوامل دادستانی و اطلاعات در زندانها، مقدمات اجرایی و طبقه بندی اولیه آنرا به اجرا گذاشتند در حالیکه ما خبر نداشتیم چه خوابی برایمان دیده اند.

طبعآ هدف و خواست اصلی رژیم از این پروژه سیاه، نابودی کامل زندانیان سیاسی موجود در زندانها و پاک کردن "صورت مسئله" زندانهای سیاسی ایران بود. چرا که طی هفت سال سرکوب مستمر دریافته بود که علیرغم همه نشیب و فرازها، موضوع زندانیان سیاسی و مقاومت آنان همچنان "مسئله" حل ناشدنی و بن بست استراتژیک رژیم میباشد. شاید لازم به توضیح نباشد که زندانیان سیاسی در آن زمان کسانی بودند که از موج کشتارهای سالیان جان بدر برده بودند و در همین سیستم قضایی یا "کشتارگاه" رژیم، جرمشان در حد اعدام تشخیص داده نشده و محکوم به حبس و زندان گردیده بودند. این در حالی بود که در مقطع تابستان ۶۷ بیشتر آنان بخش اعظم و چه بسا تمام مدت محکومیت شان را هم سپری کرده بودند.

یکی دیگر از وجوه تمایز قتل عام ۶۷ با دیگر کشتارهای دسته جمعی، سیاست سکوت سنگین و سانسور مطلق و حرکت با چراغ خاموش رژیم بود. در موارد و مقاطع قبلی معمولآ رژیم پیش و یا پس از هر کشتاری اقدام به فضاسازی و تشدید جو تهدید و ترور و ایجاد رعب و وحشت در سطح جامعه و بخصوص در داخل زندانها میکرد و در این رابطه با به نمایش گذاشتن پیکرهای سوراخ سوراخ شده و یا جسدهای آویخته بر دار و یا انتقال بدنهای مجروح بچه های شکنجه شده به داخل بندهای عمومی... خون و جنون مرگبار و ترسناکش را هرچه بیشتر به رخ میکشید. ضمن اینکه هیچ ابایی هم نداشت که صدای رگبار مسلسل جوخه های تیرباران و تک تیرهای خلاص، بطور مستمر در پشت دیوار بندها شنیده شود چرا که دقیقآ میدانست زندانیان در هر لحظه و با هر شلیک همراه با یاران بر خاک افتاده شان تا اعماق وجود میسوختند...

اینبار اما پروژه کشتار بزرگ با مخفی کاری تمام و حتی توطئه و تاکتیک "فریب"، چه در سطح زندانها و داخل بندها و چه در سطح جامعه و حتی لایه های پائین تر حکومتی آغاز میشود. با صدور فتوی جلاد قرن بلافاصله "کمیسیون مرگ" در تهران و شهرستانها شکل میگیرد و تحت عنوان "هیئت عفو" در زندانها مستقر میشوند و بطور روزانه و پیگیر، زندانیان سیاسی را روانه سالن های مرگ میکنند. شیوه جابجای و دسته بندی و تقسیم زندانیان و پراکندن آنان در سلولهای انفرادی و تلاش در بی اطلاع نگاه داشتن آنان از سرنوشت یکدیگر و پروسه ای که در محضر این "هیئت" طی میشود در نوع خود بی سابقه بوده است. پدیده ای که در هیچ دوره ای بچه های زندانی آنرا ندیده و تجربه نکرده بودند.
برای استتار کامل و پنهان نگاه داشتن آن جنایت هولناک در حین وقوع، تمامی سیستم و ماشین کشتار رژیم "آب بندی" میشود و تمامی ملاقاتهای زندانیان با خانواده شان و کانالهای ارتباطی یکطرفه شان با بیرون مثل رادیو و تلویزیون و روزنامه های حکومتی نیز قطع میشود. حتی پاسداران و مامورین سرسپرده رژیم هم برای جلوگیری از درز اتفاقی خبر، حق خروج از زندان را نداشتند.

گذشته از شیوه بدیع طراحی و اجرایی آن جنایت سیاه، حتی توجیه قانونی و روند حقوقی-قضایی آن نیز واقعآ منحصر بفرد و بی سابقه بوده است. تا قبل از آن قتل عام، معمولآ وقتی فردی توسط رژیم دستگیر میشد و به زندان منتقل میگردید، تحت هر شرایطی و بهر بهانه ای و با هر توجیه قانونی و آخوندی، بالاخره اتهام و جرم و پرونده ایی در رابطه با اعمال یا افکار فرد مذکور در بیرون زندان، برایش جور میکردند و او را باصطلاح محاکمه و محکوم به حبس یا مرگ می نمودند. بگذریم که هیچکدام از آن مراحل کوچکترین سنخیتی با موازین جهانی حقوق بشر نداشت.

اما در پروسه "قتل عام" عمومآ نه صحبت از جرم جدید زندانی در داخل یا خارج زندان بوده است و نه پرونده جدیدی در کار بوده است. همه بحث بر سر "هویت سیاسی" و اندیشه و اعتقادات فرد زندانی دور میزند. زندانیان سیاسی دانه به دانه و تک به تک در برابر کمیسیون مرگ به صریحترین و وقیحانه ترین شکل مورد "تفتیش عقاید" قرار میگیرند و عملآ آنان را بر سر دو راهی مرگ یا تسلیم قرار میدهند. این پروسه برای بسیاری با یک برخورد و یک سوال تمام میشود و راهی سالن مرگ و طنابهای دار میشوند و برای بسیاری دیگر بعد از چندین برخورد و سوال و جوابهای مختلف به همان سرنوشت ختم میشود.
همگی قربانیان آن جنایت هولناک قبل از هر چیز بخاطر داشتن اندیشه و افکاری مغایر با حاکمان پلید، و پای بندی و وفاداری شان به آرمانهای انسانی-اعتقادی و پرنسیبهای سیاسی، سر بر دار شدند. اتفاقآ بدلیل همین سابقه پایداری و پای بندی در طی هفت سال زندان، بیشتر زندانیان پیشاپیش تکلیفشان در برابر کمیسیون مرگ روشن بود.
پر واضح است که قتل عام تابستان ۶۷ تفاوت کیفی دارد با کشتارهای کور و بی حساب و کتاب و یا حتی سرکوبهای خونین سیاسی مثلآ به رگبار بستن یک تظاهرات بزرگ و یا نابودی فیزیکی افراد یک محله یا شهر، و یا یک قوم و قبیله، از زن و مرد و پیر و جوان...

جانفشانان فاجعه ملی تابستان ۶۷ صرفنظر از کمیّت چندین هزار نفری شان در زندانهای سراسر کشور، به واقع گلهای سرسبد جامعه و دست چینی از نسل انقلاب بودند. آنها براستی فرزندان رشید خلق و کیفی ترین افراد سیاسی و روشنفکر و مقاوم داخل کشور را شامل میشدند.

سبعیت و بربریت حاکم برکل پروسه آن کشتاربزرگ نیز اگر بیسابقه نباشد واقعآ کم نظیر است. از شیوه به دار کشیدن زندانیان دست بسته و بی پناه به عنوان زجرآورترین شکل اعدام، تا قتل افراد بشدت بیمار و یا دچار مشکلات حاد فیزیکی مثل قطع نخاعی یا فلج مادرزاد، و تا حلق آویز دختران و زنانی که طی هفت سال زندان در شکنجه گاههایی همچون "واحد مسکونی" و "قبر یا قیامت" و "گاودانی" و سلولهای انفرادی... بارها و بارها تا یکقدمی مرگ پیش رفته بودند و تا فراسوی طاقت انسانی زجر و رنج کشیده بودند.

"قتل عام ۶۷" از آنجا که بطور خاص و در قدم اول با هدف نابودی زندانیان مجاهد خلق در مرداد ماه آغاز شد و طبق فرمان خمینی تقریبآ تمامی زندانیان زن و مرد مجاهد (بجز عده معدودی که خوشبختانه جان بدر بردند) را در زندانهای سراسر کشور به دار کشیدند، یک "نسل کشی" سیاسی-تشکیلاتی نیز محسوب میشود. بطور مثال در مقطع قتل عام، در بندهای زنان زندان اوین که شامل سه سالن در سه طبقه یک ساختمان میشد، تمامی زندانیان مجاهد سالن یک و همچنین سالن سه اوین و بخش بزرگی از بچه های سالن دو، در جریان آن نسل کشی جاودانه شدند.

البته در پروسه قتل عام دامنه کشتار بعد از مجاهدین به دیگر زندانیان نیز گسترش یافت و چند صد نفر از زندانیان شریف وابسته به گروههای مختلف چپ از بندهای مردان نیز سر بر دار شدند. یاد همگی شان یاد باد!

لازم می بینم در همین جا از عزیزانی یاد کنم که هفت سال افتخار همبندی و سعادت همراهی با آنان را در زندانهای اوین و قزل حصار داشتم و هنوز بعد از بیست سال، تمامی لحظات و خاطرات و یادمانده های دوران با آنان بودن، برایم معنا و مفهوم سرشار و شگرفی از زندگی انسانی و آرمانی دارند. مجاهدین دلاوری که زندگیشان سراسر عشق و رنج و فدا بود و سرانجام در آن تابستان داغ و سوزان، سرفراز بر فراز دارها شدند.

حاکمیت پلید آخوندی در هیئت کریه خمینی، از روز اول هیچ ارمغانی جز بدبختی و نکبت و نفرت و جنگ و جنایت برای مردم ایران نداشت. بدترین اَشکال خشونت و خونریزی و خیانت را بر خلق ایران روا داشت و بسیاری داغهای گران بر دل، و زخمهای خون چکان بر روح و پیکر جامعه مصیبت زده و نسل سوخته ما بر جای گذاشت.

البته زخم عمیق و خون چکان کشتار تابستان ۶۷ تا روز به زیر کشیده شدن حکومت جلادان، افشاگر و رسوا کننده آن جانیان خواهد بود. این زخم کهنه وقتی التیام خواهد یافت که تمامی دست اندرکاران آن جنایت بیسابقه در دادگاه بین المللی و در پیشگاه افکار عمومی ایران و جهان بعنوان "جنایتکاران علیه بشریت" در معرض حسابرسی و قضاوت تاریخی قرار بگیرند و تمامی حقایق و ابعاد و زوایای ناگفته آن "قتل عام" و "نسل کشی" ضد بشری روشن و آشکار شود.

بعنوان یک شهروند ایرانی و عضوی از جامعه بشری، برای تکمیل این پرونده تاریخی و حقوق بشری، شایسته است هر آنکس که خبری دارد با امانتداری و بدون تعصب و تنگ نظری فردی یا گروهی، بگوید و بنویسد و به نمایش بگذارد؛ و آنانی که بی خبر هستند با دید تحقیقی و جدیت سیاسی و مسئولیت انسانی، بشنوند و بخوانند و دنبال کنند... و البته بازتاب دهند تا گرد و غبار فراموشی و تحریف، یک تاریخجه پر از رنج و شکنج، خون و فدا، و دلاوری و پایداری را مکدر نکنند. باشد تا زمینه تکرار چنین جنایاتی از بین برود و فرزندان و نسلهای بعد از ما بیشتر و بهتر بدانند که "آزادی" چه گوهر والا و گران بهایی برای خلق ما بوده است و عاشقان آزادی و حقوق بشر تا کجا فدا و نثار کرده اند.

مینا انتظاری
ایمیل:
mina.entezari@yahoo.com
وبلاگ: www.mina-entezari.blogspot.com

Sunday, August 17, 2008

می دمد آفتاب م ساقی



می رسد سوار
می رسد سواری از راههای دور
از جاده های آینه و آفتاب

،"و "شبنم
آنرا در سپیده دم و گلهای شبدر
تکرار خواهد کرد

می دمد آفتاب
آری
با شعله های گندمگونش
و روزهای نقل و شادی و لبخند
به خانه باز خواهند گشت

اگر چه در سفریم
اگر چه منتظریم

می رسد سوار
.می دمد آفتاب


Thursday, August 14, 2008

پرنده میگوید : دکترزری اصفهانی



پرنده ای که روی شاخه افرا دوباره میخواند
میگوید :
که هر جوانه طلوعی است
که با بشارت انبوه شاخه می روید
و حس سبز زندگی آرام میدمد درباغ
اگرچه قطره های یخ زده اشک ها هنوز
به گونه های برگهای سوزنی کاج مانده است
وبال های کبوترها زخمی است
و آن عقابهای جوان
در شکاف های کوه به زنجیرند
پرنده میگوید
حضور هربهار جلوه رستاخیز است
و هر ترانه یک دریچه به باغ است
و این سکوت مضطرب از دشت میرود روزی
و خاک برمی خیزد
زخواب دیرپای زمستانی
که هرپرنده مژده یک پروازاست
و هرشکوفه مژده یک آغاز
پرنده میگوید:........

Wednesday, August 13, 2008

شب خدا حافظی - خاطرات زندان ( مهدی یعقوبی ( میلاد )




شب خداحافظی

زنگ در را که زدندمادرم گفت: برو در روباز کن
من ازحیاط خانه دوان دوان بطرف در رفتم.وقتی در را باز کردم دیدم سه نفر نره غول که دونفرشان لباس سپاه به تن داشتند به من واق واق نگاه میکنند.سپس یکی از آنها که لباس شخصی بتن داشت گفت:باید باما بیای پنج دقیقه میخوایم باتو صحبت کنیم
من که میدانستم پنج دقیقه مساوی با اعدامم خواهد بود فکری بسرم زد :با ید هر طوری شده فرار کنم .احتمالا لو رفته بودم و خودم هم نمی دانستم که از کجا خوردم .تازه بیش از چند ماهی نگذشته بود که دوران زندانم را گذرانده بودم و بعد از اتمام محکومیت آنهم به علت بیماری شدید آزادم کردند.چرا که زندانیان را پس از اتمام محکومیت برای مدت نامعلوم نگه میداشتند.گفتم :
میشه یه لحظه به مادرم بگم
:میشه میتونی به اون بگی میخوایم چند لحظه باهات صحبت کنیم
من هم در را باز گذاشتم و دوباره در حالی که اطراف را می پاییدم به طرف مادرم رفتم . چند پاسدار بر فراز دیوارهااطراف خانه رامحاصره کرده بودند راه فرار نداشتم به مادرم گفتم که با آنها جر وبحث نکند تا مبادا به داخل خانه بیایند وتفتیش کنند اشکی بگونه اش نشست مرابه آغوش کشید ومن به طرف درخروجی منزل به راه افتادم.وقتی سوارماشین شدم بعد ازچند لحظه که براه افتادیم چشم بندی به من زدند وبا توپ و تشر گفتند:سرت رو بنداز پایین
من هم مانند گنجشکی که به دام افتاده باشد سرم را پایین انداختم .نمی خواستند کسی مرا ببیند. فکر میکردم چه اتفاقی افتاده است .هزار جورخیال به سرم میزد باید منتظر میماندم. در راه آنها بافرهنگ لومپنی مرا دست می انداختند و قهقهه میزدند .ومن دردلم آواز میخواندم
هر که در جان ودلش قطره ای خون آزادیخواهیست
هرکه درراه خلق خود هردم آماده جانفشانیست
بعد از نیم ساعت مرا به مقرسپاه پاسداران درست جایی که نمی خواستم تحویل دادند.دو پاسدار که زندانبان سابقم بودند مرا تحویل گرفتندومن درحالی که چشم بند به چشم داشتم آنها را از صدایشان شناختم در راه هلم میدادند وتف به سروصورتم می انداختند
:گوربه گور شده گمون میکردیم آدم شدی
من که میخواستم از قضایا سردر بیاورم سکوت میکردم بعد از چند لحظه مرا در حالی که عنتر خطابم میکردندروی صندلی نشاندندویکی پرسید :اسمت چیست؟
مهدی
درست حدس زده بودم بازجوی شکنجه گر تقی همکلاس دوران دبیرستانی ام بود مرتبا به گوشم سیلی میزد ومن چند بار بیهوش شدم ابتدا از جریان در گیری در خانه ای تیمی که مرا در منزل بغلی دستگیر کرده بودند سئوال کرد وبعد از جریان آجر پرتاب کردن به ماشین سپاه و...من درجواب گفتم این سئوالها مربوط به گذشته است ودردستگیری اول پاسخش رادادم .بعد از چند ساعت مرا به اتاق دیگری بردند یعنی اتاق شکنجه ،خدا وردی معاون لاجوردی که مخصوصا او را به بابل اعزام کرده بودندبه یکی از شکنجه گران دستور داد که چشم بندم را باز کنند وقتی چشم بندم را باز کردند .جواد * رادیدم.بمن گفت که او را میشناسم گفتم که باهم درگذشته در یک بند بودیم.سپس خداوردی در حالی که دندانهایش را بهم می سایید رو بمن کرد وگفت
:خوب توضیح بده
:منظورت چیست
:بگو شما
:منظورتان چیست
:در باره ارتباطات ،تشکیلات ،سلاح:،تیم عملیاتی
در همین اثنا جواد وارد گود شد ودر حالی که کاملا چهره اش پریده به نظر میرسید روبمن کرد
:مهدی مسئول استان را دستگیر کردند و همه چیز را گفته است
من که انتظارش را نداشتم یک دفعه فریاد زدم
:گرفتند که گرفتند تو چرا براشون خوش رقصی میکنی
سرش را به زمین انداخت و دو زاری اش افتاد که نباید پا جلوتر بگذاردو روابط را لو دهد. اما خداوردی که زودتر جریان را فهمیده بود .با عربده گفت
:جواد را ببرید بیرون ،اکنون به این سگ پدر درسی میدهم که تا دنیا دنیا ست فراموشش نشود
بعد دو تن از شکنجه گران که در چپ و راستم ایستاده بودند پایم راروی تخت شکنجه بستند .وشروع به شلاق زدن کردند.وقتی که شلاق به کف پایم میخورد درد تامغز استخوانم سوت میکشیدو من خوب میدانستم که اگر دهان باز کنم اعدام خواهم شد چرا که در دستگیری نخست و 15 ماه زندان کوچکترین مدرکی از من نداشتند واکنون که بار دوم به چنگشان افتادم .آنها تلاش میکردند که از قضایا سردر بیاورند.شلا ق پی در پی با رگباری از فحش فرود می آمد ومن باید تحمل میکردم .بعد از نیم ساعتی مرا به سلولی انفرادی انداختند.دوران بلاتکلیفی برای من دوران سختی بود و اصولا سرتاسر دوران زندان ،من مثل گروگان در دست سگان هار بودم چرا که لو نرفته بودم وهر زمان امکان داشت که با دستگیرهای جدید پرونده ام روی میزشان قرار بگیرد .در سلول انفرادی مثل گذشته هر صبح بعد از بیداری شروع به ورزش میکردم وبعد از کمی استراحت ساعتی را سرود میخواندم وبعد از ظهریکی دو ساعتی
میخوابیدم وسپس به جریان دستگیری می اندیشیدم .زندانبانان بیشتر از افراد روستایی بودند افرادی که مسئولان زندان آنها را عمدا انتخاب کرده بودند تا راحت تر جنایاتشان را دنبال کنند.البته سلول انفرادی سخت است آنهم در دوران بلا تکلیفی،میشداز دوزاویه برخورد کرد یا تن به یاس ودلمردگی داد وبه آرمانها پشت پا زد، که اصلا خیالش رانمی کردم ویا با برنامه ریزی صحیح انگیزه ها ی انقلابی ام را صیقل میزدم.زندانبانان معمولا نیمه های شب بامکانیزمهای مختلف سعی میکردند روحیه ام رابشکنند.گاه نیمه های شب بیدارم میکردم وبا چشم بسته مرا از راهروها عبور میدادندو در گوشی به من میگفتند که میخواهیم اعدامت کنیم .و باز هم مشت ولگد وشلاق، خوشبختانه جواد بعد از مقاومتم سرنخ دستش آمد و اطلاعات رالو نداد فقط گفته بود که مدت کوتاهی مرابه تشکیلات وصل کرده است ودرست میگفت من وجعفر که بااسلحه دستگیر شده بود وبعد از مدت کوتاهی اعدامش کردند به او وصل بودیم.اما آنها دنبال اطلاعات بیشتری بودند.پس ازیک هفته کتابهایی از دستغیب رادر سلول انفرادی به من دادند .کتابها بیشتر شبیه به کتابهای جوک بودندو برای خنده، خودم گاها کتابهایی را که درسن پانزده یا شانزده سالگی دوست میداشتم منجمله کتابهای برتولت برشت ،ماکسیم گورگی وعلی دشتی ،شاملوو...رادر ذهنم مرور میکردم و بعد از سالها از یاد آوری آنها لذت میبردم
ادامه دارد
جواد*اسم مستعار است .اورا در کشتارهای دهشتناک سال 67 اعدام کردند
مهدی یعقوبیmilladمیلاد


http://millad59.blogspot.com/
 
Copyright 2009 ادبیات