Thursday, January 31, 2008

در سوگ جگرسوزِ استاد یدالله طاهرزاده - ازدکتر مسعود عطایی


«« جاودان مَرد »»

داغ عزیز ِ رفته ات برده همه توان تو

مقصدِ بی نشان او خط زده بر نشان تو
هق هق گریه های تو مرحم غم نمی شود
رفتن ِ او سیه کند زندگی و جهان تو
دیدن ِ جای خالی اش می دَ رد از درون دلت
درد ِ چنین مصیبتی می جَود استخوان تو
اختر و مهر و ماه نو جلوه نمی کند دگر
سایه فکنده بر فلک ظلمتِ آسمان تو
جای امید زندگی جار زند شکستگی
چهره ی زرد و خسته ات دیدۀ ارغوان ِ تو
گر چه کمر شکن غمت ، لیک رفیق ِ نازنین !
با ر دگر جوان شود قامتِ ناتوان ِ تو
گرمی خنده بر لبت ، شادی ِ مهر در دلت
بجوشد عشق و عاشقی به قلب ِ مهربان تو
زنو صدای گرم تو بیفکند حزین ، طنین
دو صد ترانه بشکفد دوباره از دهان ِ تو
گل خزان ربوده ات همیشه جاودانه است
زناله ها و زخمه های ساز ِ جاودان ِ تو.

مسعود عطائی
28.01.08
در سوگ جگرسوزِ استاد یدالله طاهرزاده
برای دکتر حمیدرضا طاهرزاده که در سوک دلگیر پدری خداگونه به ماتم نشسته است
.

Sunday, January 27, 2008

اطلاعيه ماهي‌هاي شمال-هادی خرسندی


گفت آن ماهي‌ي درياي خزر
کز پوتين و شيخ مي‌بايد حذر

رفته با نعلين، پوتين ساخته
بهر ما قلاب و تور انداخته

شيخ ميخواهد به او کادو دهد
تا که او توپ و تفنگ نو دهد

ما که ماهي‌هاي ريزيم و درشت
رنگ و وارنگيم از پهلو و پشت

سرخ و نارنجي، سفيد و سبز و زرد
دسته دسته جفت جفت و فرد فرد

ضمن بيرون دادن صدها حباب
ميکنيم اعلام از اعماق آب

نيست درياي خزر آکواريوم
تا به کس کادو دهد آخوند قم

کي تواند خورد روس نابکار
تخم ما را، در پرانتز (خاويار)

هم خليج فارس هم بحر خزر
مال ايراني بود از هر نظر
----------------------------
در تماسي که غواص اعزامي ما با ماهي سخنگو گرفت، نظر ايشان را درباره‌ي حقوق جمهوري‌هاي اطراف درياي مازندران پرسيد. ايشان با کمال تفاهم اين بيت را اضافه کردند:
هرچه کشور هست در اطراف ما --- سهمشان محفوظ در درياي ما
بعد هم پيغام دادند که "درياي ما" را با "انصاف ما" عوض کنيم که قافيه بهتر شود و معني رساتر.

Wednesday, January 23, 2008

هرچند پشت ميله اسيريم، عاشقيم

آن شب كه بي ستاره ترين ماه، در محاق...
تنها نشست روي صف سيم ها كلاغ

شب بسته بود پلك اتاقي كه روزها
مي شد شنيد از لبش آوازهاي داغ

هر روز پشت پنجره غوغای تازه بود
از آرزوي خفته در آواز آن اتاق...

آن شب كلاغ خيره به آن پنجره نشست
تنها به اين اميد كه روشن شود چراغ

شب‌تابهاي پچ پچه در گوش بيدها
گفتند: عاشقست! خبر را به گوش باغ...

و ... صبح روز بعد زني با قفس رسيد
قلاب كرد باز قفس را به كنج تاق

بعدا كسي نگفت كه آيا عجيب نيست
مرگ كلاغ و زرد قناري به اتفاق؟
...
هرچند پشت ميله اسيريم، عاشقيم
تو مثل آن قناری و من مثل آن کلاغ

***
غزل از وب لاگ مژگان بانو

Friday, January 11, 2008

به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند - جدا شوند زِ هم این دو تای غیرمجاز

از نجمه زارع که 23 سال داشت وقتي مرد
او یک مهندس الکترونیک بود و از محتوای غزل هایش پیداست که یک روشنفکر وفعال حقوق زنان هم بوده است

این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست
آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست
حتی نفس‌های مرا از من گرفتند
من مرده‌ام در من هوای هیچ‌کس نیست
دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم
که هیچ‌کس این‌جا برای هیچ‌کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست
من می‌روم هرچند می‌دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست
****************
: اين هم يک شعر ديگر از او

بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد
بعید نیست و بگذار هرچه می‌خواهد
قبیله‌ام به دروغ و دَغَل به باد دهد
زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه، مرا
دوصد کنایه و ضرب‌المثل به باد دهد
قفس چه دوره‌ی سختی‌ست، می‌روم هرچند
مرا جسارت این راهِ‌حل به باد دهد
چه‌قدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد

**********************
نوشته‌ام به دلِ شعرهای غیرمجاز
که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز
هوا بد است، بِکِش شیشه‌ی حسادت را
که دور باشد از این‌جا هوای غیرمجاز
به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند
جدا شوند زِ هم این دو تای غیرمجاز
دل است، من به تو تجویز می‌کنم ـ دیگر
مباد پُک بزنی بر دوای غیرمجاز
ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است
مرا ببر به همین سینمای غیرمجاز
تو ـ صحنه‌های رمانتیک و جمله‌های قشنگ
که حفظ کرده‌ای از فیلم‌های غیرمجاز
زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش
مباد دم بزنی از خدای غیرمجاز

Saturday, January 05, 2008

دکتر تریفولگا - اثر ژول ورن - ترجمه الکس .الف





Jules Gabriel Verne was born on February 8, 1828, in Nantes, France.
Jules Verne died in the city of Amines on March 24, 1905.

دوست عزیزم الکس ترجمه ای بسیار زیبا و خواندنی از ژول ورن برایم فرستاده است که حتما آنرا بخوانید

می گویند ژول ورن (۱۹۰۵ – ۱۸۲۸) پدر داستان‌های علمی - تخيلی است؛ اما «ورن» طنزهای سياسی-اجتماعی هم می نوشته که صورت داستان کوتاه يافته اند. داستانی را که در زير می‌خوانيد تراژدی و در عین حال طنزی گزنده است که از نظر شناخت شخصیت و افکار يکی از بزرگ‌ترين نويسندگان سده‌ی نوزدهم می تواند مورد توجه قرار گيرد. این داستان کوتاه وجه خاصی از اندیشۀ انتقادی ورن را به نمایش می‌گذارد.

به فشرده‌ترین صورت، ورن پرونده و پایان کار دانشورزان و دانشمندانی را که هدفی جز پول‌ ندارند، زیر دستشان گذاشته است. تکنیکی که ورن در این جا به کار برده از ویژگی شگفت‌انگیزی برخوردار است: مردن در زیر دست خود و به دست خویش.

تخیل ورن در اینجا به گونه ای است که به نویسنده و خواننده امکان می دهد در ابعاد گوناگون داستان خیالی و واقعیت ملموس و حتی در فضای آینده گام زند و به شناختی عمیق تر از همه چیز دست یازد.

در داستان زیر تمامی نام‌های جاها، واحدهای‌ انداره‌گیری و غیره ساختگی هستند. اما آنچه که حقیقی است، همه، انسانی و یا ضدانسانی است که همان پیام داستان است و همان گونه که خود می‌گوید هنوز در مورد طول و عرض جغرافیایی و، باید اضافه کرد، آغاز و انجام تاریخی آن نقطه‌ی پایان روشنی موجود نیست.

ترجمه‌ی فارسی حاضر از روی متن انگليسی صورت گرفته که آن را انتشارات فونیکس** در سال ۱۹۹۹ منتشر کرده است. تجديد چاپ اخير داستان‌های کوتاه ژول ورن نمايشگر اهميت آثار او، و در میان آن‌ها «دکتر تریفولگا»، است که پيام کلی آن همچنان مصداق دارد. به یک نکتۀ دیگر هم باید اشاره کنم: ورن هرگز فرصت بازنویسی و نگارش مجدد این داستان را نیافت. از همین رو زبان داستان تا حدی خشک و تصنعی می نماید.

در واقع اين داستان را در شرایطی ترجمه کردم که خود به شکلی دیگر در احساس درد قهرمان زن داستان سهیم بودم. در نگارش اين مختصر از مقدمه‌ی پيتر کاستلو*** بر چاپ انتشارات فونيکس سود جسته‌ام.

"دکتر تریفولگا"

اثر ژول ورن

ترجمۀ الکس الف.

1

فوش‌ش‌ش! باد؛ تند و توفانی می‌وزد.

فش‌ش‌ش! باران؛ تند و سنگین می‌بارد.

توفان و کولاک درخت‌های ساحل "وولسین" را خم می‌کند، خود را به اطراف کوه‌های "کریما" می‌کوبد و خشمگین می‌تازد. در سراسر طول ساحل، صخره‌هایی بلند کشیده شده است، صخره‌هایی که امواج بلند دریای پهناور "مگالوکریدا" آن‌ها را شسته و خورده‌اند.

فش! فوش!

در فرودست، در کنار لنگرگاه، شهرک لاکتروپ لانه کرده، خفته است: حدود یکصد خانه با حصارهایی سبزرنگ. حصارها، بی خیال و خونسرد، در برابر باد وحشی از خانه‌ها دفاع می‌کنند. چهار یا پنج خیابان پست و بلند، که در واقع بیش‌تر به دره‌ می‌مانند تا خیابان، در لا به لای تپه‌ها با خاکستر و مواد پرتاب شده از مخروط‌های فعال فراسوی شهر سنگفرش شده‌اند. آتش‌فشان دور نیست؛ به آن "وگلور" می‌گویند. روزها گاز گوگرد می‌دمد و شب‌ها، هر از گاه، فواره‌های عظیم آتش به بیرون می‌جهاند. وگلور چون چراغی دریایی با برد 150 "کرتز" بندرگاه لاکتروپ را به "کناره‌نوردان"، فلزان‌ها، ورلیش‌ها و بالانزها، که سینۀ کشتی‌هاشان آب‌های مگالوکریدا را می‌شکافد، نشان می‌دهد.

در سوی دیگر شهرک خرابه‌هایی ‌وجود دارد که قدمتشان به دورۀ "کریماریان" می‌رسد، و بعد هم حومۀ آن که بسیار شبیه به قصبات عربستان است؛ دیوارهایش سفید، سقف‌هایش گنبدی شکل، و بام‌هایش آفتاب‌سوخته. این‌ها، در واقع، چیزی نیستنند جز توده‌یی از سنگ‌های مکعب‌‌شکل که بی‌نظم در کنار هم قرار گرفته‌اند: تاس‌هایی حقیقی که گزند و زنگ زمانه هیچ اثری در تعدادشان نکرده است.

در میان این‌ها، "شش و چار" توجه را جلب می‌کند. "شش و چار" بنای عجیبی است که شش سوراخ در یک طرف و چهار سوراخ در طرف دیگر دارد. وجه تسمیۀ آن همین است.

برج ناقوس کلیسا بر شهر ناظر است: برج مکعب‌شکل "سن فیلفیلنا" که ناقوس‌های آن در جدارۀ دیوارها آویخته شده‌اند. این ناقوس‌ها را گاه توفان به جنبش در می‌آورد و این نشانۀ بدی است؛ مردم چون این صدا را می‌شنوند، به خود می‌لرزند.

چنین است لاکتروپ، و پس از آن مساکن پراکنده‌ی این ناحیه که، مثل خانه‌های بریتانی ، در میان بوته‌ها و خاربن‌ها قرار گرفته‌اند. ولی این بریتانی آن بریتانّی نیست. آیا در فرانسه است؟ نمی‌دانم. در اروپاست؟ نمی‌توان گفت. در هر حال، روی نقشه به دنبال لاکتروپ نگردید.

2

تق تق! ضربۀ محتاطی به در باریک شش و چار، در کنج خیابان "مسالیه" می‌خورد. اگر کلمۀ راحت در این جا مفهومی داشته باشد، شش و چار یکی از راحت‌ترین خانه‌های لاکتروپ است، یکی از ثروتمندترین خانه‌هاست- اگر به شکلی، و اصلا مهم نیست که به چه شکل، آدم بتواند چند ملیون فرتزی ثروت به هم برساند.

پارس وحشیانه‌یی، که بیش‌تر به غرش گرگ می‌ماند، به تق تق جواب می‌دهد؛ گویی که گرگی است که پاسخ می‌گوید. بعد پنجره‌ای در بالای در شش و چار باز می‌شود و صدای تندی می‌گوید: "خدایا، این مزاحم را ببر!"

دختر جوانی که مانتوی نازکی پوشیده و از باران می لرزد، می‌پرسد که آیا دکتر تریفولگا درخانه است.

"ممکنه باشه، ممکنه نباشه؛ بسته به شرایط."

"می‌خوام بیاد بالای سر پدرم؛ داره می‌میره."

"کجا داره می‌میره؟"

"توی وال کارنیون، چار کرتز اون طرف‌تر."

"اسمش؟"

"ورت کارتیف."

"همون ماهی‌نمکزن؟"

"بله. آخه دکتر تریفولگا ... ."

"دکتر تریفولگا خونه نیس!"

و پنجره شترق بسته می‌شود. فش فش باران و فوش فوش باد همچنان در هم می‌آمیزد و هیاهوی کرکننده‌ای دارد.

3

این دکتر تریفولگا باید آدمی سنگ‌دل و بی‌رحم بوده باشد، آدمی که به عیادت احدی نمی‌رفته مگر این که از قبل پولش را نقد می‌کرده است. سگ پیرش "هارزوف" که حیوان دورگه‌یی از دو نسل بولداگ و اسپانیایی بوده، باید رحم و عاطفۀ بیش‌تری از او می‌داشته. اما خانه‌یی که به آن شش و چار می‌گفتند تهیدستان را نپذیرفته و در را تنها به روی ثروتمندان گشوده بود. به‌علاوه، دکتر تریفولگا برای هر نوع بیماری حق ویزیت معینی داشت. این قدر برای تیفوئید، آن قدر برای غش و فلان قدر برای قلب‌درد، و همین طور الی آخر، از جمله یک دوجین دردها که خودش ساخته و پرداخته بود. از طرفی، ورت کارتیفِ ماهی‌نمکزن هم مرد تهی‌دست دون‌‌رتبه‌یی بود. در این صورت، چرا دکتر تریفولگا باید به خودش زحمت رفتن می‌داد، آن هم در چنان شبی؟

پس زیر لب غریده بود: "همین که باید به خاطرش از جا بلند شم مگه چیزی نیس؟" و درحال فکر کردن به رختخواب برگشته بود که "همین فقط ده فرتزر اجرت داره!"

هنوز بیست دقیقه نگذشته بود که دوباره صدای کوبۀ آهنی در بلند شده بود. دکتر علی‌رغم میل از رختخواب بیرون آمده، از پنجره به بیرون خم شده و فریاد زده بود: "کی یه؟"

"زن ورت کارتیفم!"

"ماهی‌نمکزن ِ وال کارنیون؟"

"بله. اگه نخواین بیاین، می‌میره!"

"خوب؛ بعدش تو بیوه می‌شی."

"این بیست فرتزره."

"بیست فرتزر برای رفتن به وال کارنیون؟ تا آن جا چار کرتز راهه! ممنون، برو پی کارت!" و پنجره را بسته بود: بیست فرتزر! چه پول زیادی! خطر زکام رو به خودت بخری، اون هم درست شبی که باید فرداش بری به "کیلترنو"، به عیادت ادزینگوف پول‌دار نقرسی که توی هر ویزیتش پنجاه فرتزر نقد می‌کنی! و با این خیال رضایت‌بخش که در سر داشت با خروپف بیش‌تری از دفعۀ قبل به خواب رفته بود.

فش فوش، و باز تق تق! تق تق! تق تق! این ضربه‌ها هم به صداهای تند باد و توفان افزوده شده بود. ضربه‌ها را دست مصمم‌تری به در می‌کوفت. دکتر خواب بود. بیدار شد؛ ولی با دلی ترسان. چون پنجره را باز کرد توفان مثل تیر به درون صفیر کشید.

"به خاطر ماهی‌نمکزن سر رسیدم."

"باز هم اون ماهی‌نمکزن بدبخت!"

"مادرش هستم."

"کاش مادرش و زنش و دخترش با خودش ور بپرند!"

"دچار حمله شده"

"ولش کن خودش دفاع کنه!"

پیرزن گفت: "یه خونه توی خیابون مسالیه به فرمانده دوتراپ فروخته‌یم که قسط اولش رو داده. اگه نیای نوه‌ام بی‌پدر می‌شه، عروسم بی‌شوهر، خودم بی‌پسر."

شنیدن صدای آن پیرزن با علم به این که باد آن شب خون را در رگ‌هایش منجمد و باران حتی به زیر پوست و تا مغز استخوانش نفوذ و خیسش کرده بود، وحشتناک و رقت‌بار بود.

تریفولگای بی‌رحم گفت: "غش کرده، هان؟ می‌شه 200 فرتزر!"

"ما فقط 120 فرتزر داریم."

"شب خوش!" و پنجره را بست. اما خوب که فکر کرد، دید 120 فرتزر برای یک ساعت و نیم راه به علاوۀ نیم ساعت معاینه، می‌شود دقیقه‌ای یک فرتزر. خوب، این پولی نبود ولی بی‌ارزش هم نبود. این بار به جای چپیدن توی رختخواب، توی کت والوتش رفت، درون پوتین‌های خزدارش لغزید، خودش را داخل بارانی-پالتوش پیچید، کلاه بارانیش را هم به سر گذاشت، شال گردنش را هم روی دست انداخت، اما چراغ را که در کنار ‌کتاب فهرست دارویی قرار داشت و صفحۀ 197 آن هم باز بود، خاموش نکرد؛ بعد در خانۀ شش و چار را کشید و باز کرد و در آستانۀ آن مکث کرد. پیرزن آن جا بود. با هشتاد سال سن و بدبختی به عصایش تکیه داده، روی آن خم شده بود. دکتر بی ملاحظه گفت: "صد وبیست فرتزر."

"این هم پول؛ خدا برات صد چندونش کنه."

"خدا! کی تا حالا رنگ پول اونو دیده؟"

دکتر برای سگش هارزوف سوتی کشید. فانوسی را به حیوان داد که به دندان بگیرد و حمل کند؛ و بعد راه را به سوی دریا به پیش گرفت. پیرزن هم به دنبال او.

4

چه شر و شر و کولاکی. توفان همۀ زنگ‌های کلیسای سنت فیلفیلنا را به جنبش آورده است. نشانه‌یی شوم! ولی دکتر تریفولگا آدمی خرافی نیست. به چیزی اعتقاد ندارد – حتی به علم خود، مگر به خاطر آنچه که نصیب جیبش می‌کند. چه هوایی و نیز چه راهی! ریگ و خاکستر؛ ریگ‌هایی که خزه‌های دریایی لیزشان کرده‌اند، و خاکسترهایی که جرق جرق صدای پس‌ریخته‌های آهنی می‌دهند. هیچ نوری نیست جز نور فانوس‌ هارزوف، آن هم ضعیف و لرزان. گه‌گاه ستونی از آتش از ووگلور فرا می‌غرد و سیاه‌رخ‌‌های بزرگ و مسخره‌یی در میان آن ظاهر می‌شود. در واقع هیچ کس نمی‌داند که در اعماق آن دهانه‌های رازناگشودنی چه چیزی هست. شاید ارواح دنیای دیگر که هنگام پیش آمدن خود را به صورت بخار و دود در می‌آورند.

دکتر و پیرزن پیچ و خم‌ خلیجک‌های ساحل را دنبال می‌کنند. دریای کبود با کف‌هایش به سپیدی می‌زند- نوعی سپیدی سوگوار! و چون یال‌های سپید و خشمگین امواج خود را به ساحل می‌کوبد، می‌درخشد، و تو گویی کرم‌های شبتاب خود را به بیرون می‌ریزد.

آن دو همچنان تا خم جاده، تا میان ریگ‌پشته‌ها، می‌روند- آن جا که نی‌ها و جاروساقه‌ها چون سرنیزه‌ها به هم برمی‌کوبند.

هارزف، سگ وفادار، خود را کنار صاحبش کشیده است و انگار که به او می‌گوید: "بیا، بیا! 120 فرتزر برای گاو صندوق! راه پول‌دار شدن همین است. تاکچلیپ دیگری به تاکستان ، خوراک دیگری به سفرۀ ما، و کبابی به ظرف من افزوده‌تر. بیا تا از بیماران پول‌دار مواظبت کنیم- مطابق جیب‌هایشان!"

پیرزن در آن نقطه می‌ایستد و با انگشتان لرزانش نور سرخی را در میان تاریکی نشان می‌دهد: خانۀ ورت کارتیف ماهی‌نمکزن آن جاست.

دکتر می‌گوید:"اونجا؟"

پیرزن می‌گوید:"بله."

سگ زوزه می‌کشد:"آئوووووو!"

انفجار ناگهانی وگلور که تا ته لرزیده است. بافه‌یی شعلۀ دودناک تا اوج آسمان می‌جهد و از میان ابرها با فشار می‌گذرد. دکتر تریفولگا روی زمین افتاده است؛ آشکارا فحاشی می‌کند، بلند می‌شود و به اطراف خود نگاه می‌کند.

پیرزن دیگر آن جا نیست. آیا زمین دهان باز کرده، او را بلعیده، و یا خود بر بال‌های مه نشسته، پرواز کرده است؟ سگ اما هنوز آن‌جاست و بر پاهای خود تکیه کرده، پوزه‌اش را گشوده است. فانوس خاموش شده است.

دکتر تریفولگا زیر لب می‌گوید: "با این حال ما می‌ریم." این مرد درستکار 120 فرتزر خود را گرفته است و حال باید دین خود را ادا کند.

5

فقط یک نقطه‌ی روشن در فاصله‌ی نیم کرتزی وجود دارد و آن چراغ خانۀ مرد محتضر، یا احتمالا ً مرده، است. شک نیست که آن خانۀ ماهی‌نمکزن است. پیرزن همان را نشان داده بود؛ غیر ممکن است که اشتباه باشد. دکتر تریفولگا در میان فوش فوش و زوزۀ باد و فش فش باران سیل‌آسا، در میان هیاهوی توفان، با قدم‌های شتابناک، شلپ شلپ پیش می‌رود و همچنان که جلوتر می‌رسد خانه، که در میان زمین‌های باز اطراف تک افتاده، نمایان‌تر می‌شود.

شباهت فراوان آن خانه با شش و چار لاکتروپ، خانۀ تریفولگا، بسیار آشکار است. همان طرح پنجره‌ها و همان در کوچک طاق‌ضربی. دکتر تریفولگا تا جایی که توفان به او اجازه می‌دهد تندتر گام برمی‌دارد. لای در باز است؛ وارد می‌شود، و باد ناگهان در را پشت سر او می‌بندد. سگش، هارزوف، بیرون می‌ماند و هر از گاه زوزه‌یی می‌کشد.

عجیب است! می‌توان گفت که دکتر به خانۀ خودش بازگشته است. با این حال او تعجبی نکرده است؛ مردد هم نیست. او در وال‌کارنیون است نه در لاکتروپ. ولی این که همان راهروی کوتاه کمانی‌شکل است؛ و آن هم همان پلکان چوبی با همان نرده‌های بلندش- نرده‌هایی که جای جای آن در اثر تماس مستمر دست ساییده شده است.

پایین می‌رود. به پای پله‌ها می‌رسد. از زیر در نور ضعیفی بیرون می‌زند، شبیه به شش و چار. آیا این‌ها خیالات است؟ در تاریکی اتاقش را باز می‌شناسد- مبل زرد رنگ؛ در طرف راست کمد چوب‌امرودی و در طرف چپ گاوصندوق حاشیه‌برنجی که می‌خواست داخلش 120 فرتزر را بگذارد. صندلی دسته‌دارش هم با آن بالشتک‌های چرمی آن‌جاست؛ آن هم میزش با پایه‌های مارپیچ که رویش، در کنار چراغ با شعله‌ی میرنده، کتاب دارو باز است: صفحۀ 197.

تریفولگا زیر لب می‌پرسد: "چه‌ام شده؟"

راستی او را چه شده؟ وحشت! مردمک‌های چشمش باز شده‌اند؛ جسمش نحیف و چروکیده شده؛ عرقی سرد بر پوستش نشسته، یخ کرده است، و موهایش سیخ ایستاده اند.

عجله کن! نفت لازم است! الان شعلۀ چراغ و مرد محتضر هر دو می‌میرند! این هم تخت‌خواب- تخت‌خواب خودش- با همان چارچوب و پشه‌بندش؛ نگاه کن همان طول و عرض را هم دارد و همان پرده‌های سنگین هم دورش را بسته‌اند. آخر می‌شود که این تشک تشک کاهی یک ماهی‌نمکزن بدبخت باشد؟ دکتر تریفولگا با دستی لرزان پرده را چنگ می‌زند، آن را کنار می‌کشد و داخل را نگاه می‌کند.

مرد محتضر، با سر باز، گویی که نفس آخر را کشیده باشد، بی‌حرکت مانده است. دکتر رویش خم می‌شود ... .

آه! عجب فریادی! چنان فریادی که از بیرون سگی با زوزه‌ای فراخاکی و غیردنیوی به آن پاسخ می‌دهد.

مرد محتضر ورت کارتیف ماهی‌نمکزن نیست، دکتر تریفولگاست! این اوست که هدف حمله قرار گرفته است- خود او! سکتۀ مغزی، دلمه شدن ناگهانی خون در حفره‌های مغز و فلج شدن بدن در سمت مخالف محل مصدوم.

بله؛ این اوست که برایش به دنبال دکتر فرستاده‌اند و 120 فرتزر برایش داده‌اند. او که از فرط سنگ‌دلی حاضر نشد به عیادت ماهی‌نمکزن برود- او که در حال مردن است.

دکتر تریفولگا مثل دیوانه‌ها شده و می‌داند که از دست رفته است. در هر لحظه علائم بیش‌تر می‌شود. نه تنها همۀ کارکردهای اندام‌ها مختل شده بل که شش‌ها و قلب نیز از کار افتاده‌اند. با این جال او هنوز هوشش را کاملا ً از دست نداده است. چه باید کرد؟ خون‌گیری! اگر تردید کند، دکتر تریفولگا خواهد مرد. در آن روزها هنوز خون‌گیری،حجامت، رسم بود؛ و در آن زمان نیز، مثل حالا، اهل درمان همۀ بیماران سکته‌ای را که هنوز وقت مرگشان نرسیده بود، این گونه درمان می‌کردند. اما تریفولگا اکنون چه می‌کند؟

تریفولگا کیف درما‌نش را قاپ می‌زند، نیشتر را بیرون می‌کشد و سیاه‌رگی را در بازوی المثنای خود می‌شکافد. خون جاری نمی‌شود. سینه‌اش را به شدت مالش می‌دهد- تنفس خودش آهسته‌تر می‌شود. پاهایش را با آجر داغ گرم می‌کند- پاهای خودش سرد می‌شود.

بعد المثنای او سینه‌ی خود را بالا و ناگهان نفس آخر را می‌کشد و پس می‌افتد. دکتر تریفولگا، علی‌رغم تمام آن علمی که دارد در زیر دست‌های خودش می‌میرد.

6

صبح روز بعد جسدی در خانۀ شش و چار پیدا ‌شد، جسد دکتر تریفولگا. آن را در درون تابوتی گذاشتند و با شکوه بسیار به گورستان لاکتروپ بردند، جایی که او خود بسیاری را به شیوه‌ای حرفه‌ای فرستاده بود.

اما هارزوف پیر: می‌گویند که تا امروز همچنان با فانوس روشن در اطراف ده می‌گردد و مثل سگی که گم‌شده زوزه می‌کشد. نمی‌دانم که راست است یا نه، ولی در ولسینیا چیزهای عجیبی اتفاق می‌افتد، مخصوصا‌ ً در همسایگی‌اش لاکتروپ.

باز آگاهتان ‌کنم: روی نقشه به دنبال این شهر نگردید. بهترین جغرافی‌دانان هنوز در مورد طول و عرض جغرافیایی آن به توافق نرسیده‌اند!


 
Copyright 2009 ادبیات