Tuesday, September 30, 2008

برخیزیم -برخیزیم -برخیزیم - اسماعیل وفا یغمایی




بر خيزيم
برخيزيم
بر خيزيم
برخيزيم پيش از آنكه در خويش توقف كنيم
چون تكه اى سنگ در جهل.
.

برخيزيم
برخيزيم
برخيزيم
برخيزيم در چرخش آسمانى نو
و قلب مان را در مدارى تازه به گردش در آوريم.


برخيزيم
برخيزيم
برخيزيم
برخيزيم پيش از انكه زمستان در دهانمان بارش آغاز كند
و پرندگان سكوت
چشماهامان را به آشيانه هاى تاريك برند.
بايد از غربت بگذرم
آنجا كه كنه ها بر پوست پير زمين آهك شده اند
بايد از تارهاى غبار آلوده بگذرم
و عنكبوتى سبز كه خون رؤياها را مى مكد
بايد از جمهورى خاكستر عبور كنم
از اقتدار ظروف مقتدر كثافت!
از هفت قلب منجمد!
و هفتاد پيشانى سنگى!
كه در آنها تابوت ها لبريز پرهاى جغدند.


بايد از هفت گرداب بگذرم!
گردابهاى پوچى
لبالب پنبه هاى آغشته به تنتوريد
و نطفه هاى سرد مرده.

گردابهاى تنهائى
با خاكستر سرد لبهاى خشكيده
و آنانكه عشق را عادت مى پندارند.
گردابهاى مرگ و قفلهاى بسته.

گردابهاى ابتذال
لبريز كرست هاى مستعمل
عطرهاى ارزانقيمت
فتق بندهاى چرك مرده
تسبيح
كاست هائى كه در آنها
صداى باد روده هاى ديكتاتنورها
در فواصل سخنرانى ها آرشيو شده است
پاكتهاى خالى ذرت بو داده
انبوه كلاهكهاى فلزى شيشه هاى نوشابه
و مدارك پايان تحصيل الاغها
از حوزه هاى اقتدار.

گردابهاى خيانت
با چرخه هاى زرداب
و سكه هاى زرد گه.

گردابهاى خون
با انبوه كلاههاى ناپلئون، سبيلهاى استالين
و گونى هاى افتخار و مدال
گردابهاى يأس.

بايد از ميان آوارهاى جهان بگذرم
پيش از آنكه عقاب از ميعادگاه بگذرد
و كليد طلوع خورشيد ذوب شود.

***
برويم
برويم ياران! برويم
برويم با صلح جنگاور و آزادى مسلح
برويم در امتداد دستها و دهانهاى فرو ريخته بر خاك
برويم از رگبار تير بار تا رگبار بهار
و كلمات روشن ارامش
در قاب دريچه هاى خوشبخت.


برويم
برويم ياران! برويم
برويم تا شعله و زندگى
آنجا كه باروت بر شاخسار منتشر تاريكش گل مى دهد
و پولاد پر مى گشايد
آنجا كه ذرات ما در اقيانوش شناور مى شود
و آنجا كه خاكستر خصم بر نمك فرو مى ريزد
برويم تا ماه مسلح.


آه !
چقدر زمان بر زمين متوقف بماند
چقدر زمان بر زمين متوقف بماند
چقدر زمان بر زمين متوقف بماند
چقدر لبخندها و پرتوهاى ستارگان بپوسند
چقدر گندم و رنگين كمان منتظر بمانند
چقدر زمين تاول بزند
و چقدر در انتظار تنفس بميريم.


در اين شب
خورشيدها در بيهودگى مى تابند
اگر چه شهرها بر جاست
و جهان چز تبلور گورها نيست.


برويم
برويم ياران! برويم
برويم تا صبح
تا نور
تا قدرت بى پايان انسان
و تا دهشت هاى آنسوى كلمات،
من از معناى سايه خواهم گفت
و تفسير مبهم موسيقى آب
برويم!
تا آنجا كه سايه هاى ستونهاى راز
چون نيزه هاى نگاهبانان ابديت
به هم مى پيوندد
برويم!.
***

Tuesday, September 16, 2008

چند سروده ی کوتاه -م.ساقی




چند سروده ی کوتاه

م.ساقی


شب است
ماه بر قامت آسمان بیدار است
،بادها و رودها
چون کولیان دوره گرد
دشتها را می گذرند
"و "زمین
همچنان در اسارت خویش
.شب است

ماه

به آسمان بنگر

به قامت صبور و آرام اش

،نه نیرنگی

.و نه برق شمشیری



رهایم کنید

رهایم کنید
رها
رهاتر از آسمان درشت تابستان
و آواز بی نیرنگ مرغان دریایی
رهاتر از آزادی
.و بازیگوشی شاد کودکان


باور کنید


باور کنید آقایان
باور کنید
من انسانی بیش نیستم
انسانی که دیگران را می گرید
انسانی که دیگران را می خندد
انسانی که دیگران را زندگی می کند

،انسانی که پایانش
"ویرانی "پنجره
و قتل عام "باغچه" خواهد بود
باور کنید آقایان
.باور کنید


14.09.2008

هله ای ملت ایران خیزش - شعر اسماعیل وفا - آهنگ مشایخی - ویدئو کلیپ زری اصفهانی

Saturday, September 13, 2008

شعرزیبای عقاب و کلاغ از دکتر پرویز خانلری


گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ي نا چار كند
دارويي جويد و در كار كند
صبحگاهي ز پي چاره ي كار
گشت برباد سبك سير سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت
وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
شد پي بره ي نوزاد دوان
كبك ، در دامن خار ي آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغكي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زيسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم اگر بگشايي
بكنم آن چه تو مي فرمايي ››
گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
تا كه هستيم هوا خواه تو ييم
بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟
دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
از نياز است چنين زار و زبون
ليك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترك جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است
ليك پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر ،‌دل سيري نيست
مرگ مي آيد و تدبيري نيست
من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليك هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت بامن فرمود
كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يك گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
عهد كن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من كه پس از سيصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه برچرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آيت مرگ بود ، پيك هلاك
ما از آن ، سال بسي يافته ايم
كز بلندي ،‌رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان ست
چاره ي رنج تو زان آسان ست
خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي
طعمه ي خويش بر افلاك مجوي
ناودان ، جايگهي سخت نكوست
به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ي نيكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم
خانه ، اندر پس باغي دارم
وندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست
خوردني هاي فراواني هست ››
****
آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و كوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
لايق محضر اين مهمان ست
مي كنم شكر كه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم ››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر
سينه ي كبك و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ي او
اينك افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش
يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زين ها نيست
آن چه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرب و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست ا زجا
گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و سپس هیچ نبود

Monday, September 01, 2008

سگها و گرگها - مهدی اخوان ثالث

سگها و گرگها

1
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان


آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آيد
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم
2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب


آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد
 
Copyright 2009 ادبیات