Saturday, December 29, 2007

يكي از اين روزها - داستان از گابريل گارسيا ماركز- ترجمه از الكس -الف

یکی از این روزها

گابریل گارسیا مارکز

ترجمۀ الکس. الف

دوشنبۀ گرم و بی باران سپیده زد. اورلیو اسکووار، دندانپزشک تجربی ِ سحرخیز، نیر ساعت شش از خواب بیدار شد. چند دندان مصنوعی که هنوز روی قالب گچی سوار بودند از درون قفسۀ شیشه ای برداشت، یک مشت ابزار هم گذاشت روی میز و انگار که بخواهد آنها را به نمایش بگذارد، به ترتیب اندازه ردیفشان کرد. پیراهن یقه آخوندی راه راه پوشیده بود و یقه اش را با سنجاق یقۀ طلایی محکم در زیر گلو بسته بود. شلواری بندرکابی به پا داشت با قامتی سیخ و استخوانی و نگاهی مثل نگاه آدم کر، که متوجه محیط اطراف نبود.

وقتی که چیزهای روی میز را مرتب کرد، متۀ دندان را به سوی صندلی جلو کشید؛ نشست و مشغول جلا زدن دندانهای مصنوعی شد، طوری که انگار به هرآنچه می کند نمی اندیشد. بی وقفه کار می کرد و دائم مته را با پا پمپ می زد، حتی زمانی که نیاز نبود.

پس از ساعت هشت اندکی دست از کار کشید و از پشت پنجره به آسمان نگاه کرد. بر بالای خرپشتۀ خانۀ مقابل دو قوش فکور دید که خود را در تابش خورشید خشک می کردند. بعد به کار ادامه داد. در این فکر بود که پیش از نهار آسمان دوباره خواهد بارید. اما صدای جیغ مانند پسر یازده ساله اش ناگهان رشتۀ تفکر و تمرکزش را قطع کرد:

"بابا"

"چی یه؟"

"شهردار میگه دندونشو می کشی یا نه."

"به اش بگو اینجا نیستم."

داشت همچنان دندان طلایی را جلا می داد. دندان را در فاصلۀ بازوی گشوده نگه داشته بود و با چشمهای نیمه بسته بازبینش می کرد. پسرش دوباره از داخل اتاق انتظار کوچک فریاد زد: "میگه تو هم هستی، چون صداتو میشنوه."

همچنان مشغول بازبینی دندان بود و تنها زمانی که کارش تمام شد و دندان را روی میز گذاشت، حاضر شد بگوید: "خب، خیلی بهتر."

دوباره مته را به کار انداخت. چند قطعه بریج از داخل قفسۀ کارهای نیمه تمام بیرون آورد و شروع کرد به جلا زدن.

"بابا"

"چی یه؟"

هنوز حالت چهره اش را عوض نکرده بود.

"میگه اگه دندونشو نکشی با گلوله می کشدت."

به هیچ عجله، خالی از دغدغه، با حرکتی بسیار آرام پمپ زدن به مته را متوقف کرد؛ مته را از صندلی اش دور و کشوی پایینی میزش را تا آخر باز کرد. تپانچه ای در آن بود. بعد گفت: "باشه؛ بگو بیاد منو بکشه."

صندلی را به طرف در برگرداند در حالی که دستش روی لبۀ کشوی میز بود. شهردار در آستانۀ در ظاهر شد. طرف چپ صورتش را تراشیده بود. اما طرف دیگر متورم و دردناک بود؛ ته ریش پنجروزه اش هم بجا. دندانپزشک تصویر شبهای رنجدیدۀ او را در چشمهای تکیده و تارش نظاره کرد. کشوی میز را با نوک انگشتان بست و به آرامی گفت:

"بشین"

شهردار سلام کرد: "صبح به خیر."

دندانپزشک پاسخ داد: "به خیر."

در آن مدت که وسایل می جوشید، شهردار سرش را روی جاسری صندلی تکیه داد و بهتر شد. نفسش سرد بود.

مطب دندانپزشک محقر بود: یک صندلی چوبی کهنه، پدالمته، و قفسۀ شیشه ای با بطریهای سرامیک داخلش. تنها پنجرۀ اتاق هم در مقابل صندلی بود با پرده ای به ارتفاع یک سر شانه. وقتی که شهردار احساس کرد دندانپزشک نزدیک می شود، پاشنه هایش را به هم چسباند و دهانش را باز کرد.

اورلیو اسکووار سر او را به طرف نور برگرداند و پس از معاینۀ دندان عفونی شده، دهانش را به نرمی با انگشتان بست:

"باید بدون بی حسی بکشم."

"چرا؟"

"چون دندونت آبسه کرده."

شهردار نگاهی به چشمهای او کرد و گفت: "بسیار خوب." و خنده ای زورکی تحویل داد. دندانپزشک آن را بی پاسخ گذاشت. لگن وسایل استرلیزه شده را روی میز قرار داد و بعد وسایل را با انبرکی خنک همچنان آرام و بی دغدغه، یکی یکی از داخل آب جوش بیرون آورد. تفدان را با نک پا جلو کشید و بعد برای شستن دست به سوی دستشویی رفت. تمام این کارها را بدون نگاه کردن به شهردار انجام داد. در عوض شهردار چشم از او بر نگرفته بود.

یکی از دندانهای عقل پایینی بود. دندانپزشک پاها را گشاد کرد و دندان را با یک فورسپس ِ داغ چسبید. شهردار دسته های صندلی را محکم در چنگ فشرد و پاهایش را با تمام توان چفت کرد. در کلیه هایش خلاء سردی احساس نمود، اما صدایی از او در نیامد. دندانپزشک نتها مچش را حرکت می داد. بعد بدون هیچ کینه و از روی نوعی دلسوزی تلخ، گفت:

"حالا وقتشه که بهای مرگ بیست نفر مردان ما رو بدی."

شهردار صدای خرچ را در استخوان آرواره حس کرد. چشم هایش پر از اشک شد. اما تا زمانی که دندان بیرون نیامد، نفس نکشید. بعد، از پشت اشکهایش دندان را دید. بقدری این دندان برای دردش بیگانه بود که نمی توانست شکنجۀ ناشی از پنج شب گذشته را بفهمد.

شهردار روی تفدان خم شد، دهانش را خالی وهن هن کنان دگمه های فرنچش را باز کرد. بعد دستش را دراز کرد تا از درون جیب شلوارش دستمالی بیرون آورد. دندانپزشک دستمال تمیزی به او داد و گفت:

"اشکهایت را خشک کن."

شهردار اشکهایش را خشک کرد. می لرزید. هنگامی که دندانپزشک مشغول شستن دستهایش بود سقف مخروب اتاق و تارهای گردگرفتۀ عنکبوتی را با تخمها و حشرات مرده بر آن نگاه می کرد. دندانپزشک بازگشت و دستهایش را خشک نمود و گفت:

"استراحت کن و آب نمک قرقره کن."

شهردار بلند شد و با سلام نظامی از او خداحافظی کرد و به طرف در رفت. پاهایش را می کشید، دکمه های فرنچش باز بود. گفت:

"صورت حساب را بفرست."

"برای خودت یا شهرداری؟"

شهردار بی آن که نگاهی به او بکند، در رابست و از پشت جام شیشه ای در گفت:

"هردو یه کرباسند."

1 comment:

Anonymous said...

فکر نمی کنید که این داستان برای چخوف باشد ؟

در مجموعه داستان های کوتاه ترجمه سروژ استپانیان ؟

 
Copyright 2009 ادبیات