ساحر مار
اثر: وارلام ت. شالامُف
ترجمۀ الکس. الف
این داستان در سال 1954 نوشته شده، اما نخستین بار در سال 1967 انتشار یافته است. رابرت چاندلر و نیثن ویلکینسان داستان را به انگلیسی ترجمه کردهاند و ترجمۀ فارسی نیز از روی متن انگلیسی صورت گرفته است.
عکسهایی که میبینید، جز آن که تصویر واقعی خود نویسنده است، عکسهایی هستند که، اگرچه حقیقیاند، ارتباط مستقیم با داستان پیش روی شما ندارند. به عبارت دیگر آن دو تصویر (آسایشگاه و اسب) شبیه به آن واقعیتهای
اثر: وارلام ت. شالامُف
ترجمۀ الکس. الف
این داستان در سال 1954 نوشته شده، اما نخستین بار در سال 1967 انتشار یافته است. رابرت چاندلر و نیثن ویلکینسان داستان را به انگلیسی ترجمه کردهاند و ترجمۀ فارسی نیز از روی متن انگلیسی صورت گرفته است.
عکسهایی که میبینید، جز آن که تصویر واقعی خود نویسنده است، عکسهایی هستند که، اگرچه حقیقیاند، ارتباط مستقیم با داستان پیش روی شما ندارند. به عبارت دیگر آن دو تصویر (آسایشگاه و اسب) شبیه به آن واقعیتهای
خیالی هستند که نویسنده توصیف کرده است.
ساحر مار
روی تنۀ کاج بزرگی نشسته بودیم. درخت را توفان انداخته بود. وقتی که دل خاک یخ میزند، ریشه دیگر نمیتواند زمین مهمانگریز را در بغل بگیرد؛ آن وقت توفان خیلی ساده درخت را ریشه کن میکند و بر زمین میکوبد. پلاتونوف همینجا داشت داستان زندگیاش را، که زندگی دوم ما در این دنیا بود، برایم تعریف میکرد. وقتی که میان صحبتهایش به معدن «جانکارا» گریز زد، پکر شدم. من خودم گاهی جاهای سخت و بد بودهام، ولی شهرت وحشتناک جانکارا چیزی بود که اینجا و آنجا پیچیده بود.
پرسیدم: "زیاد توی جانکارا بودی؟"
آرام، گفت: "یه سال." پلکهایش را در هم کشید؛ چینهای دور چشمهایش بیشتر شد – مقابل من پلاتونوف دیگری نشسته بود: ناگهان ده سال پیرتر. ادامه داد:
"ولی فقط اولش بود که سخت بود، دو ماه یا سه ماه اولش. اونجا همه جانی و تبهکارند. من توشون تنها آدم ... باسواد بودم. براشون قصه میگفتم. براشون، به قول خودشون، یعنی به زبان مخصوص زندانیهای دزد، "قصه جور میکردم". عصرها قصههایی از «دوما»، «کانـُن» و «ادگار والاس» میگفتم. در عوض کمتر کار میکردم و بهام غذا و لباس میدادند. توی یه همچین جایی تنها فایدۀ بلد بودن خوندن و نوشتن همینه - فکر میکنم واسه تو هم احتمالا ً همین فایده رو داشته."
گفتم: "نه، نه. واسه من سواد همیشه نهایت خفت بوده- آخرش، تهاش. من هیچوقت واسه سوپ قصه نگفتهام. اما میفهمم چی میگی. ماجرای این «قصهگوها» رو شنیدهام."
پلاتونوف پرسید: "یعنی که محکوم و رسواییم؟"
گفتم: "نه، اصلا ً. بخشیدن آدم گرسنه خیلی جا داره – خیلی."
"اگه زنده بمونم،" - این حرف ترجیعبند بی چون و چرایی بود که همیشه در مورد روز بعد و پس از آن به کار برده میشد – " اگه زنده بمونم ... یه داستان در بارهاش مینویسم. راجع به اسمش هم فکرشو کردهام: «ساحر مار». خوشت میاد؟"
"آره. دوست دارم. فقط باید زنده بمونی. مهمش اینه."
آندره فیودورویچ پلاتونوف، متننویس دورۀ اول زندگی خویش، حدود سه هفته بعد از این گفتگو مرد. همان جوری که خیلیها میمیرند – تبرش را دور سرش چرخاند و کمانه کرد، تعادلش را از دست داد و با صورت روی تخته سنگها افتاد و پهن شد. سِرُم قندی و داروهای قوی شاید نجاتش میداد و به زندگی برش میگرداند – یک ساعت، یک ساعت و نیم از درد نالید – ولی قبل از این که از بیمارستان برانکار برسد در سکوت فرو رفته بود. گماشتهها جسد آن بیچاره را بردند به سردخانه – یک کیسه پوست و استخوان پرپرکی بود.
پلاتونوف را دوست داشتم، چون علاقهاش را به زندگی آن سوی آبهای آبی و کوههای بلند از دست نداده بود، آن زندگی یی که دست ما را از آن قطع کرده بودند و میانمان کیلومترها و کیلومترها، و سالها و سالها فاصله انداخته بودند، زندگی یی که دیگر به سختی به وجودش باور داشتیم – یا بهتر است بگویم فقط آن جور باورش میکردیم که بچهها یک آمریکای دور و خیالی را. پلاتونوف، خدا میداند چطور، حتی چند تا کتاب هم داشت، و وقتی هوا زیاد سرد نبود، مثلا ً در وسط تابستان، در جولای، در حرفهایی که ما را مشغول میکرد – مثلا ً این که شام چه جور سوپی داریم یا خواهیم داشت، یا چند دفعه قراره به ما نان بدهند، سه دفعه یا فقط یک دفعه، آن هم فقط صبح – هیچ وقت شرکت نمیکرد و ... .
پلاتونوف را دوست داشتم، و حالا میخواهم داستانش را بنویسم: "ساحر مار".
آخر کار اصلا ً آخر کار نیست. وقتی سوت میزنند، باید وسایلتان را جمع و جور کنید، ببرید تحویل انبار بدهید، صف بکشید و دو دفعه در حاضر و غایب شرکت کنید که تعدادش روزی ده بار است. همراه این حضور و غیابها باید فحشهایی را که نگهبانها به رفقاتان میدهند، فریادهای درشتی را که سرشان میکشند و توهینهایی را که به آنان میکنند نوش جان کنید؛ همان رفقایی که هنوز به اندازۀ شما ضعیف نشدهاند، اما مثل شما خستهاند، مثل شما عجله دارند که برگردند و عین شما هر تأخیری عصبانیشان میکند. تازه باید در یک حضور غیاب دیگر هم شرکت کنید، صف بکشید و پنج کیلومتر پیاده تا جنگل گز کنید و هیزم جمع کنید – درختهای قلمستان بغلی را مدتهاست که انداخته، سوزاندهاند. الوارشکنها هیزم را آماده میکنند ولی معدنچیها باید هرکدام یک کنده هیزم با خودشان ببرند خانه. خدا میداند که این کندههای سنگین و نکره را چه طور میشود به خانه برد: آنقدر سنگین هستند که برای حمل هرکدامشان حتی دو نفر هم کفایت نمیکند. برای این الوارها هیچ وقت تراکتور نمیفرستند، اسبها هم آن قدر ضعیف اند که از توی اسطبل نمیتوانند بیرون بیایند. اگرچه تفاوت بین زندگی قبلی و فعلی اسب از تفاوت زندگی قبلی و فعلی انسان بی اندازه کمتر است، اما اسب خیلی زودتر از آدم ضعیف میشود. اغلب به نظر میرسد، و احتمالا ً درست هم هست، که انسان از درون دنیای حیوانات برخاسته، که انسان انسان شده، و این موجود توانسته به چیزهایی مثل مجمعالجزایر کنونی و زندگی ناممکن ما در اینجا فکر کند و آن را بسازد، صرفا ً به این دلیل که تحمل جسمیاش بیشتر از هر جانور دیگری بوده. آنچه که میمون را مبدل به آدم کرده دستش نبوده، مغز رویانیاش هم نبوده، روحش هم نبوده – سگها و خرسهایی هستند که خیلی از آدمها هوشمندانهتر و اخلاقیتر عمل میکنند. موضوع به استفاده از آتش و انرژی هم– که عاملی ثانوی است - ربطی ندارد. انسان در این مرحله هیچ گونه برتری نسبت به حیوانات نداشته، جز این که خیلی قویتر از آب در آمده بوده. معلوم شده که انسان تحمل بدنی و بردباریاش خیلی بیشتر است. حرف دقیقی هم نزدهایم اگر بگوییم که آدم مثل گربه هفت تا جان دارد. درستتر این است که بگوییم گربه مثل آدم هفت تا جان دارد. اسب هم حتی نمیتواند یک ماه زندگی زمستان را در این جا تحمل کند، توی زمهریر این منطقه و با این همه کار طولانی روزانه در جنگل؛ مگر این که آدم اسب ِ یاکوت* باشد. ولی از طرف دیگر اسب یاکوت اسب حمالی و کاری نیست. قبول دارم که علیق بهاش نمیدهند، و این حیوان مثل گوزن برفها را سُمروب میکند و از زیر آنها علفهای خشک سال قبل را بیرون میآورد و میخورد. با این حال این آدم است که زنده میماند. فکر میکنید خوراکش امید باشد؟ اما این جا که کسی امیدی ندارد. هیچ کس، جز آدم خل، نمیتواند دل به امید ببندد و زنده باشد. به همین دلیل است که در این جا این همه خودکشی هست. نه؛ آن چیزی که آدم را نجات میدهد حس صیانت نفس است، مقاومت و سرسختی – سرسختی جسمی – که با آن به زندگی میچسبد و تازه عقل و آگاهیاش هم تابع آن است. آنچه که او را زنده نگه میدارد، همان است که سنگ و خزنده، و درخت و پرنده را زنده نگه میدارد. اما انسان محکمتر از آنها به زندگی چسبیده است. و تحمل انسان بیشتر از هر حیوانی است.
پلاتونوف، در همان حال که کنده به دوش در کنار دروازه انتظار نوبت دوم حضور و غیاب را میکشید، به همۀ این چیزها فکر میکرد. کندههای هیزم تو آمده، تلنبار شده بود، و آدمها ناسزاگویان و تنهزنان با عجله به درون آسایشگاههای تاریک و چوبی برگشته بودند.
وقتی که چشمهای پلاتونوف به تاریکی عادت کرد، متوجه شد آن طور هم نبوده که کارگرها همه برای کار بیرون رفته باشند. در ته آسایشگاه، در یک گوشه، بالای تختهای چوبی یا بهتر است بگویم چوبتختها، جایی که چراغ نفتی بدون حباب برده شده بود، هفت-هشت نفر دور دو نفر دیگر که مثل سلاطین چهارزانو نشسته بودند، جمع شده بودند و آن دو نفر داشتند ورق بازی میکردند؛ وسطشان هم یک متکای چرک و کثیف بود. شعلۀ دودناک و لرزان چراغ بالا آمده بود و لرزه بر سایههای دراز انداخته بود.
پلاتونوف بر لبۀ چوبتختها نشست. شانهها و پاهایش درد میکرد و رعشه بر عضلات و اندامش حاکم بود. او را همان روز صبح به جانکارا آورده بودند و اولین روز کارش هم بود. هیچ جای ِ خواب خالی برای او نبود. با خود فکر کرد: "همین الآن بازی تموم میشه و من میتونم سرم رو یه جایی پایین بذارم."
بازی تمام شد و مرد سبیلوی سیاهمویی که ناخن انگشت کوچک دست چپش را بلند کرده بود به طرف کنارۀ چوبتختها آمد.
"خوب ... حالا، بذار ببینیم این ایوان ایوانویچ که اونجاس کیه!" و پلاتونوف با سقلمهای که به کمرش خورده بود از جا پرانده شده بود:
"هی! صدات میکنن!"
بعد، از دور صدایی بلند شده بود: "خب، پس این ایوان ایوانویچ کوش؟"
پلاتونوف، که چشمهایش را در هم کشیده بود، گفت: "من ایوان ایوانویچ نیستم."
"نمیاد، فدچکا!"
"نمیاد!؟"
پلاتونوف هل داده شده بود بیرون به طرف روشنایی.
فدیا، که انگشت کوچک ناخندارش را جلوی چشم پلاتونوف میگرداند، از او پرسیده بود: "دوست داری نفس بکشی؟"
پلاتونوف گفته بود: "کی دوست نداره؟"
مشتی قوی و محکم خورده بود توی صورت پلاتونوف و او را از پای در آورده بود. کمی بعد پلاتونوف خودش را جمع و جور و خون را با سر آستین از صورتش پاک کرده بود.
فدیا با مهربانی پاسخ داده بود: "ایوان ایوانویچ، این طرز جواب دادن نیست. حتم دارم تو مدرسه به ات یاد نداده اند اینجوری جواب بدی!"
پلاتونوف جوابی نداده بود.
فدیا گفته بود: "حالا گورتو گم کن برو اونجا کنار سطل ترکمون بکپ. فعلا ً جات اونجاست. کافیه جیکت در بیاد تا خرخره ات رو بچلونیم."
توپ تو خالی نبود. پلاتونوف قبلا ً هم دیده بود که چطور دو نفر را با هوله خفه کرده بودند – در تسویه حساب با چندتا دزد. پلاتونوف همانجا روی تختههای نمور و گندبوی دراز شده بود.
فدیا خمیازهکشان گفته بود: "برادرها حوصلهام سر رفته. هیچی نباشه یکی باید کونۀ پاهامو بخارونه."
"ماشکا، آهای ماشکا، بیا پاهای فدیا رو بخارون."
ماشکا، "دزد" خوشروی هیژده ساله، آمده بود جلو و درون باریکۀ نور نمایان شده بود. کفشهای زرد و پارۀ فدیا را از پای او در آورده بود. جورابهای کثیفش را هم با احتیاط بیرون کشیده بود، و، با خندهای ملایم، شروع کرده بود به خاراندن پاشنۀ پای فدیا. فدیا قلقلکی بود، می خندید و میجنبید.
فدیا یکدفعه گفته بود: "گم شو. نمیتونی بخارونی، بلد نیستی چطوری بخارونی."
"ولی فدیا، من ..."
"گفتم گمشو! پنجول میکشی پامو، پوستمومیخراشونی. بلد نیستی، نمیفهمی."
اطرافیان سر جنبانده، تصدیق کرده بودند.
فدیا ادامه داده بود: "توی کوزوی* که بودم یه یارو «اید» بودش که خاروندن خوب بلد بود. آره داداش. الحق وارد بود که چیکار کنه. یه مهندس."
و فدیا غرق در خاطرات «اید» شده بود که زمانی پاشنههای پایش را خارانده بود.
"فدیا، این یارو جدیده چی؟ نمیخوای یه امتحانش بکنی؟"
"هه! این سنخ آدم سرش نمیشه چطور بخارونه. ولی باشه ورش دارین بیارینش."
پلاتونوف را آورده بودند جلو، توی روشنایی.
فدیا دستور داده بود: "هی، ایوان ایوانویچ، تو از این به بعد چراغو میپایی! شبها هم چوب میذاری تو آتیشدون. آره، صبحها سطل گـُه رو خالی میکنی. گماشته نشونت میده کجا خالی کنی."
پلاتونوف مطیع و ساکت گوش مانده بود.
"عوضش، یه کاسه سوپ میخوری. یه مشت آشغال سبزی و آب زیپو رو میخوام چیکار. خب، حالا برو بخواب."
پلاتونوف در جای قبلیاش دراز کشیده بود. کارگران تقریبا ً همه خواب بودند. دوتا دوتا یا سه تا سه تا توی هم چپیده بودند تا سردشان نشود.
فدیا گفته بود: "حوصلهام سر رفته؛ شبها خیلی درازند. یکی نیست یه قصه جور کنه واسه مون. توی کوزوی که بودم ... "
"آخه فدیا، این پسره جدیده چی؟ نمیخوای امتحانش کنی؟"
فدیا از دنیای خیالاتش بیرون آمده بود و گفته بود: "بد فکری نیس. بیارش اینجا."
پلاتونوف را آورده بودند جلو.
فدیا با چربزبانی گفته بود: "گوش کن. الآنه یه کم اختیارم دستم نبود."
پلاتونوف از پشت آروارههای به هم فشردهاش گفته بود: "عیب نداره."
"گوش کن؛ میتونی یه قصه جور کنی؟"
برقی در درون چشمهای مات و گرفتۀ پلاتونوف درخشیده بود. میتونست- چه جور هم! در زندان موقع بازجویی تمام همسلولیهایش را با قصههای «دراکولا» طلسم کرده بود. آنها آدم شده بودند، اما اینها؟ حالا مثلا ً باید مثل دلقک درباری دوک ِ میلان میشد که اگر خوب لودگی میکرد آش میخورد و اگر بد کتک؟ ولی یک راه دیگر هم بود. ادبیات واقعی. باید از ادبیات واقعی برایشان تعریف میکرد. روشنشان میکرد. باید در درونشان علاقه به هنر، علاقه به ادبیات، را زنده میکرد؛ حتی این جا، در این اسفل السافلین، باید وظیفهاش را انجام میداد، به رسالتش عمل میکرد. همان گونه که روش همیشگیاش بود، نمیخواست به خود بقبولاند که مسأله، مسألۀ غذا نیست، موضوع، موضوع یک کاسه آش یا سوپ اضافه خوردن نیست، قضیۀ خالی نکردن سطل شاش و گـُه نیست؛ موضوع چیز دیگری است؛ کار، کاری است که ارجمند است. نه نمیشد به آن شکل یک فرد روشنگر شد، نه نمیشد که دیگر مثل یک کسی شد که پاشنۀ چرک پای یک جانی را میخاراند. اما، سرما، کتکها، گرسنگی ... .
فدیا، عصبی، منتظر جواب بود.
پلاتونوف گفته بود: "آررر...ه، میتونم." و بعد برای اولین بار در طول آن روز، که روزی سخت بود، تبسمی کرد: "آره. میتونم قصه جور کنم."
فدیا، که حالا کیفور شده بود، گفته بود: "خوب پس بیا اینجا؛ بیا بالا؛ بیا یک کمی نون بخور؛ فردا چیزهای بهتر گیرت میاد. بیا این جا؛ بشین اینجا روی پتو، یه سیگار چاق کن."
پلاتونوف، که یک هفته میشد سیگار نکشیده بود، پک عمیق، لذت بخش و سوزانی به ته ماندۀ سیگار ماخورکا* زده بود.
"خوب، اسمش چیه؟"
پلاتونوف گفته بود: "آندره."
"خوب، پس که آندره؛ چطوره یه قصهی با حال و دراز بگی که تند وتیز باشه؟ یه چیزی مثل کنت ِ مونت کرستو. از اون آشغالای مربوط به تراکتور نمیخوام."
پلاتونوف گفته بود: "مثلا ً بینوایان؛ چطوره؟"
"همون که راجع به ژان والژانه؟ اونو قبلا ً تو کوزوی شنیدهام."
" باشگاه سربازان دل* چی، خوبه؟ یا اصلا ً دراکولا؟"
"همون یکی خوبه، همون سربازها ... ساکت، بوگندوها!"
پلاتونوف گلویش را صاف کرده بود.
"در سال هزار و هشتصد و نود و سه، در شهر سنت پطرزبورگ، جنایت اسرارآمیزی اتفاق افتاد... "
وقتی که پلاتونوف دیده بود دیگر نایی ندارد، و دارد صبح میشود، گفته بود: "خوب، اینجا فصل اول قصۀ ما تمام میشه."
فدیا گفته بود: "عالیه! حال داره، زندهس! بیا حالا اینجا پیش ما بخواب. زیاد وقتی واسه خوابیدنت نمونده. سفیده زده. بیرون موقع کار باس یه کمک چشم رو هم بذاری و چرتکی بزنی – باس واسه برگشتن تاب داشته باشی بقیه رو امشب برامون تعریف کنی."
پلاتونوف همان موقع اش هم خوابش برده بود.
کمی بعد همه را برده بودند بیرون سر کار. یک جوانک دهاتی قدبلند شرور، که در تمام طول قصۀ سربازان دل خوابیده بود، هنگام عبور از در، یک سقلمه حوالۀ پلاتونوف کرده و گفته بود: "چشاتو واز کن ببین کجا میری، جونور پست!"
اما یک نفر فورا ً یک چیزی در گوش جوانک نجوا کرده بود.
بعد، وقتی که داشتند به صف می شدند، جوانک قد بلند به سوی پلاتونوف رفته بود و گفته بود: "به فدیا نگو که تو رو زدم. از روی قصدی نبود، برادر. نمی دونستم که تو همون قصهگویی."
پلاتونوف گفته بود: "باشه."
*- اسب یاکوت (Yakut)
ساحر مار
روی تنۀ کاج بزرگی نشسته بودیم. درخت را توفان انداخته بود. وقتی که دل خاک یخ میزند، ریشه دیگر نمیتواند زمین مهمانگریز را در بغل بگیرد؛ آن وقت توفان خیلی ساده درخت را ریشه کن میکند و بر زمین میکوبد. پلاتونوف همینجا داشت داستان زندگیاش را، که زندگی دوم ما در این دنیا بود، برایم تعریف میکرد. وقتی که میان صحبتهایش به معدن «جانکارا» گریز زد، پکر شدم. من خودم گاهی جاهای سخت و بد بودهام، ولی شهرت وحشتناک جانکارا چیزی بود که اینجا و آنجا پیچیده بود.
پرسیدم: "زیاد توی جانکارا بودی؟"
آرام، گفت: "یه سال." پلکهایش را در هم کشید؛ چینهای دور چشمهایش بیشتر شد – مقابل من پلاتونوف دیگری نشسته بود: ناگهان ده سال پیرتر. ادامه داد:
"ولی فقط اولش بود که سخت بود، دو ماه یا سه ماه اولش. اونجا همه جانی و تبهکارند. من توشون تنها آدم ... باسواد بودم. براشون قصه میگفتم. براشون، به قول خودشون، یعنی به زبان مخصوص زندانیهای دزد، "قصه جور میکردم". عصرها قصههایی از «دوما»، «کانـُن» و «ادگار والاس» میگفتم. در عوض کمتر کار میکردم و بهام غذا و لباس میدادند. توی یه همچین جایی تنها فایدۀ بلد بودن خوندن و نوشتن همینه - فکر میکنم واسه تو هم احتمالا ً همین فایده رو داشته."
گفتم: "نه، نه. واسه من سواد همیشه نهایت خفت بوده- آخرش، تهاش. من هیچوقت واسه سوپ قصه نگفتهام. اما میفهمم چی میگی. ماجرای این «قصهگوها» رو شنیدهام."
پلاتونوف پرسید: "یعنی که محکوم و رسواییم؟"
گفتم: "نه، اصلا ً. بخشیدن آدم گرسنه خیلی جا داره – خیلی."
"اگه زنده بمونم،" - این حرف ترجیعبند بی چون و چرایی بود که همیشه در مورد روز بعد و پس از آن به کار برده میشد – " اگه زنده بمونم ... یه داستان در بارهاش مینویسم. راجع به اسمش هم فکرشو کردهام: «ساحر مار». خوشت میاد؟"
"آره. دوست دارم. فقط باید زنده بمونی. مهمش اینه."
آندره فیودورویچ پلاتونوف، متننویس دورۀ اول زندگی خویش، حدود سه هفته بعد از این گفتگو مرد. همان جوری که خیلیها میمیرند – تبرش را دور سرش چرخاند و کمانه کرد، تعادلش را از دست داد و با صورت روی تخته سنگها افتاد و پهن شد. سِرُم قندی و داروهای قوی شاید نجاتش میداد و به زندگی برش میگرداند – یک ساعت، یک ساعت و نیم از درد نالید – ولی قبل از این که از بیمارستان برانکار برسد در سکوت فرو رفته بود. گماشتهها جسد آن بیچاره را بردند به سردخانه – یک کیسه پوست و استخوان پرپرکی بود.
پلاتونوف را دوست داشتم، چون علاقهاش را به زندگی آن سوی آبهای آبی و کوههای بلند از دست نداده بود، آن زندگی یی که دست ما را از آن قطع کرده بودند و میانمان کیلومترها و کیلومترها، و سالها و سالها فاصله انداخته بودند، زندگی یی که دیگر به سختی به وجودش باور داشتیم – یا بهتر است بگویم فقط آن جور باورش میکردیم که بچهها یک آمریکای دور و خیالی را. پلاتونوف، خدا میداند چطور، حتی چند تا کتاب هم داشت، و وقتی هوا زیاد سرد نبود، مثلا ً در وسط تابستان، در جولای، در حرفهایی که ما را مشغول میکرد – مثلا ً این که شام چه جور سوپی داریم یا خواهیم داشت، یا چند دفعه قراره به ما نان بدهند، سه دفعه یا فقط یک دفعه، آن هم فقط صبح – هیچ وقت شرکت نمیکرد و ... .
پلاتونوف را دوست داشتم، و حالا میخواهم داستانش را بنویسم: "ساحر مار".
آخر کار اصلا ً آخر کار نیست. وقتی سوت میزنند، باید وسایلتان را جمع و جور کنید، ببرید تحویل انبار بدهید، صف بکشید و دو دفعه در حاضر و غایب شرکت کنید که تعدادش روزی ده بار است. همراه این حضور و غیابها باید فحشهایی را که نگهبانها به رفقاتان میدهند، فریادهای درشتی را که سرشان میکشند و توهینهایی را که به آنان میکنند نوش جان کنید؛ همان رفقایی که هنوز به اندازۀ شما ضعیف نشدهاند، اما مثل شما خستهاند، مثل شما عجله دارند که برگردند و عین شما هر تأخیری عصبانیشان میکند. تازه باید در یک حضور غیاب دیگر هم شرکت کنید، صف بکشید و پنج کیلومتر پیاده تا جنگل گز کنید و هیزم جمع کنید – درختهای قلمستان بغلی را مدتهاست که انداخته، سوزاندهاند. الوارشکنها هیزم را آماده میکنند ولی معدنچیها باید هرکدام یک کنده هیزم با خودشان ببرند خانه. خدا میداند که این کندههای سنگین و نکره را چه طور میشود به خانه برد: آنقدر سنگین هستند که برای حمل هرکدامشان حتی دو نفر هم کفایت نمیکند. برای این الوارها هیچ وقت تراکتور نمیفرستند، اسبها هم آن قدر ضعیف اند که از توی اسطبل نمیتوانند بیرون بیایند. اگرچه تفاوت بین زندگی قبلی و فعلی اسب از تفاوت زندگی قبلی و فعلی انسان بی اندازه کمتر است، اما اسب خیلی زودتر از آدم ضعیف میشود. اغلب به نظر میرسد، و احتمالا ً درست هم هست، که انسان از درون دنیای حیوانات برخاسته، که انسان انسان شده، و این موجود توانسته به چیزهایی مثل مجمعالجزایر کنونی و زندگی ناممکن ما در اینجا فکر کند و آن را بسازد، صرفا ً به این دلیل که تحمل جسمیاش بیشتر از هر جانور دیگری بوده. آنچه که میمون را مبدل به آدم کرده دستش نبوده، مغز رویانیاش هم نبوده، روحش هم نبوده – سگها و خرسهایی هستند که خیلی از آدمها هوشمندانهتر و اخلاقیتر عمل میکنند. موضوع به استفاده از آتش و انرژی هم– که عاملی ثانوی است - ربطی ندارد. انسان در این مرحله هیچ گونه برتری نسبت به حیوانات نداشته، جز این که خیلی قویتر از آب در آمده بوده. معلوم شده که انسان تحمل بدنی و بردباریاش خیلی بیشتر است. حرف دقیقی هم نزدهایم اگر بگوییم که آدم مثل گربه هفت تا جان دارد. درستتر این است که بگوییم گربه مثل آدم هفت تا جان دارد. اسب هم حتی نمیتواند یک ماه زندگی زمستان را در این جا تحمل کند، توی زمهریر این منطقه و با این همه کار طولانی روزانه در جنگل؛ مگر این که آدم اسب ِ یاکوت* باشد. ولی از طرف دیگر اسب یاکوت اسب حمالی و کاری نیست. قبول دارم که علیق بهاش نمیدهند، و این حیوان مثل گوزن برفها را سُمروب میکند و از زیر آنها علفهای خشک سال قبل را بیرون میآورد و میخورد. با این حال این آدم است که زنده میماند. فکر میکنید خوراکش امید باشد؟ اما این جا که کسی امیدی ندارد. هیچ کس، جز آدم خل، نمیتواند دل به امید ببندد و زنده باشد. به همین دلیل است که در این جا این همه خودکشی هست. نه؛ آن چیزی که آدم را نجات میدهد حس صیانت نفس است، مقاومت و سرسختی – سرسختی جسمی – که با آن به زندگی میچسبد و تازه عقل و آگاهیاش هم تابع آن است. آنچه که او را زنده نگه میدارد، همان است که سنگ و خزنده، و درخت و پرنده را زنده نگه میدارد. اما انسان محکمتر از آنها به زندگی چسبیده است. و تحمل انسان بیشتر از هر حیوانی است.
پلاتونوف، در همان حال که کنده به دوش در کنار دروازه انتظار نوبت دوم حضور و غیاب را میکشید، به همۀ این چیزها فکر میکرد. کندههای هیزم تو آمده، تلنبار شده بود، و آدمها ناسزاگویان و تنهزنان با عجله به درون آسایشگاههای تاریک و چوبی برگشته بودند.
وقتی که چشمهای پلاتونوف به تاریکی عادت کرد، متوجه شد آن طور هم نبوده که کارگرها همه برای کار بیرون رفته باشند. در ته آسایشگاه، در یک گوشه، بالای تختهای چوبی یا بهتر است بگویم چوبتختها، جایی که چراغ نفتی بدون حباب برده شده بود، هفت-هشت نفر دور دو نفر دیگر که مثل سلاطین چهارزانو نشسته بودند، جمع شده بودند و آن دو نفر داشتند ورق بازی میکردند؛ وسطشان هم یک متکای چرک و کثیف بود. شعلۀ دودناک و لرزان چراغ بالا آمده بود و لرزه بر سایههای دراز انداخته بود.
پلاتونوف بر لبۀ چوبتختها نشست. شانهها و پاهایش درد میکرد و رعشه بر عضلات و اندامش حاکم بود. او را همان روز صبح به جانکارا آورده بودند و اولین روز کارش هم بود. هیچ جای ِ خواب خالی برای او نبود. با خود فکر کرد: "همین الآن بازی تموم میشه و من میتونم سرم رو یه جایی پایین بذارم."
بازی تمام شد و مرد سبیلوی سیاهمویی که ناخن انگشت کوچک دست چپش را بلند کرده بود به طرف کنارۀ چوبتختها آمد.
"خوب ... حالا، بذار ببینیم این ایوان ایوانویچ که اونجاس کیه!" و پلاتونوف با سقلمهای که به کمرش خورده بود از جا پرانده شده بود:
"هی! صدات میکنن!"
بعد، از دور صدایی بلند شده بود: "خب، پس این ایوان ایوانویچ کوش؟"
پلاتونوف، که چشمهایش را در هم کشیده بود، گفت: "من ایوان ایوانویچ نیستم."
"نمیاد، فدچکا!"
"نمیاد!؟"
پلاتونوف هل داده شده بود بیرون به طرف روشنایی.
فدیا، که انگشت کوچک ناخندارش را جلوی چشم پلاتونوف میگرداند، از او پرسیده بود: "دوست داری نفس بکشی؟"
پلاتونوف گفته بود: "کی دوست نداره؟"
مشتی قوی و محکم خورده بود توی صورت پلاتونوف و او را از پای در آورده بود. کمی بعد پلاتونوف خودش را جمع و جور و خون را با سر آستین از صورتش پاک کرده بود.
فدیا با مهربانی پاسخ داده بود: "ایوان ایوانویچ، این طرز جواب دادن نیست. حتم دارم تو مدرسه به ات یاد نداده اند اینجوری جواب بدی!"
پلاتونوف جوابی نداده بود.
فدیا گفته بود: "حالا گورتو گم کن برو اونجا کنار سطل ترکمون بکپ. فعلا ً جات اونجاست. کافیه جیکت در بیاد تا خرخره ات رو بچلونیم."
توپ تو خالی نبود. پلاتونوف قبلا ً هم دیده بود که چطور دو نفر را با هوله خفه کرده بودند – در تسویه حساب با چندتا دزد. پلاتونوف همانجا روی تختههای نمور و گندبوی دراز شده بود.
فدیا خمیازهکشان گفته بود: "برادرها حوصلهام سر رفته. هیچی نباشه یکی باید کونۀ پاهامو بخارونه."
"ماشکا، آهای ماشکا، بیا پاهای فدیا رو بخارون."
ماشکا، "دزد" خوشروی هیژده ساله، آمده بود جلو و درون باریکۀ نور نمایان شده بود. کفشهای زرد و پارۀ فدیا را از پای او در آورده بود. جورابهای کثیفش را هم با احتیاط بیرون کشیده بود، و، با خندهای ملایم، شروع کرده بود به خاراندن پاشنۀ پای فدیا. فدیا قلقلکی بود، می خندید و میجنبید.
فدیا یکدفعه گفته بود: "گم شو. نمیتونی بخارونی، بلد نیستی چطوری بخارونی."
"ولی فدیا، من ..."
"گفتم گمشو! پنجول میکشی پامو، پوستمومیخراشونی. بلد نیستی، نمیفهمی."
اطرافیان سر جنبانده، تصدیق کرده بودند.
فدیا ادامه داده بود: "توی کوزوی* که بودم یه یارو «اید» بودش که خاروندن خوب بلد بود. آره داداش. الحق وارد بود که چیکار کنه. یه مهندس."
و فدیا غرق در خاطرات «اید» شده بود که زمانی پاشنههای پایش را خارانده بود.
"فدیا، این یارو جدیده چی؟ نمیخوای یه امتحانش بکنی؟"
"هه! این سنخ آدم سرش نمیشه چطور بخارونه. ولی باشه ورش دارین بیارینش."
پلاتونوف را آورده بودند جلو، توی روشنایی.
فدیا دستور داده بود: "هی، ایوان ایوانویچ، تو از این به بعد چراغو میپایی! شبها هم چوب میذاری تو آتیشدون. آره، صبحها سطل گـُه رو خالی میکنی. گماشته نشونت میده کجا خالی کنی."
پلاتونوف مطیع و ساکت گوش مانده بود.
"عوضش، یه کاسه سوپ میخوری. یه مشت آشغال سبزی و آب زیپو رو میخوام چیکار. خب، حالا برو بخواب."
پلاتونوف در جای قبلیاش دراز کشیده بود. کارگران تقریبا ً همه خواب بودند. دوتا دوتا یا سه تا سه تا توی هم چپیده بودند تا سردشان نشود.
فدیا گفته بود: "حوصلهام سر رفته؛ شبها خیلی درازند. یکی نیست یه قصه جور کنه واسه مون. توی کوزوی که بودم ... "
"آخه فدیا، این پسره جدیده چی؟ نمیخوای امتحانش کنی؟"
فدیا از دنیای خیالاتش بیرون آمده بود و گفته بود: "بد فکری نیس. بیارش اینجا."
پلاتونوف را آورده بودند جلو.
فدیا با چربزبانی گفته بود: "گوش کن. الآنه یه کم اختیارم دستم نبود."
پلاتونوف از پشت آروارههای به هم فشردهاش گفته بود: "عیب نداره."
"گوش کن؛ میتونی یه قصه جور کنی؟"
برقی در درون چشمهای مات و گرفتۀ پلاتونوف درخشیده بود. میتونست- چه جور هم! در زندان موقع بازجویی تمام همسلولیهایش را با قصههای «دراکولا» طلسم کرده بود. آنها آدم شده بودند، اما اینها؟ حالا مثلا ً باید مثل دلقک درباری دوک ِ میلان میشد که اگر خوب لودگی میکرد آش میخورد و اگر بد کتک؟ ولی یک راه دیگر هم بود. ادبیات واقعی. باید از ادبیات واقعی برایشان تعریف میکرد. روشنشان میکرد. باید در درونشان علاقه به هنر، علاقه به ادبیات، را زنده میکرد؛ حتی این جا، در این اسفل السافلین، باید وظیفهاش را انجام میداد، به رسالتش عمل میکرد. همان گونه که روش همیشگیاش بود، نمیخواست به خود بقبولاند که مسأله، مسألۀ غذا نیست، موضوع، موضوع یک کاسه آش یا سوپ اضافه خوردن نیست، قضیۀ خالی نکردن سطل شاش و گـُه نیست؛ موضوع چیز دیگری است؛ کار، کاری است که ارجمند است. نه نمیشد به آن شکل یک فرد روشنگر شد، نه نمیشد که دیگر مثل یک کسی شد که پاشنۀ چرک پای یک جانی را میخاراند. اما، سرما، کتکها، گرسنگی ... .
فدیا، عصبی، منتظر جواب بود.
پلاتونوف گفته بود: "آررر...ه، میتونم." و بعد برای اولین بار در طول آن روز، که روزی سخت بود، تبسمی کرد: "آره. میتونم قصه جور کنم."
فدیا، که حالا کیفور شده بود، گفته بود: "خوب پس بیا اینجا؛ بیا بالا؛ بیا یک کمی نون بخور؛ فردا چیزهای بهتر گیرت میاد. بیا این جا؛ بشین اینجا روی پتو، یه سیگار چاق کن."
پلاتونوف، که یک هفته میشد سیگار نکشیده بود، پک عمیق، لذت بخش و سوزانی به ته ماندۀ سیگار ماخورکا* زده بود.
"خوب، اسمش چیه؟"
پلاتونوف گفته بود: "آندره."
"خوب، پس که آندره؛ چطوره یه قصهی با حال و دراز بگی که تند وتیز باشه؟ یه چیزی مثل کنت ِ مونت کرستو. از اون آشغالای مربوط به تراکتور نمیخوام."
پلاتونوف گفته بود: "مثلا ً بینوایان؛ چطوره؟"
"همون که راجع به ژان والژانه؟ اونو قبلا ً تو کوزوی شنیدهام."
" باشگاه سربازان دل* چی، خوبه؟ یا اصلا ً دراکولا؟"
"همون یکی خوبه، همون سربازها ... ساکت، بوگندوها!"
پلاتونوف گلویش را صاف کرده بود.
"در سال هزار و هشتصد و نود و سه، در شهر سنت پطرزبورگ، جنایت اسرارآمیزی اتفاق افتاد... "
وقتی که پلاتونوف دیده بود دیگر نایی ندارد، و دارد صبح میشود، گفته بود: "خوب، اینجا فصل اول قصۀ ما تمام میشه."
فدیا گفته بود: "عالیه! حال داره، زندهس! بیا حالا اینجا پیش ما بخواب. زیاد وقتی واسه خوابیدنت نمونده. سفیده زده. بیرون موقع کار باس یه کمک چشم رو هم بذاری و چرتکی بزنی – باس واسه برگشتن تاب داشته باشی بقیه رو امشب برامون تعریف کنی."
پلاتونوف همان موقع اش هم خوابش برده بود.
کمی بعد همه را برده بودند بیرون سر کار. یک جوانک دهاتی قدبلند شرور، که در تمام طول قصۀ سربازان دل خوابیده بود، هنگام عبور از در، یک سقلمه حوالۀ پلاتونوف کرده و گفته بود: "چشاتو واز کن ببین کجا میری، جونور پست!"
اما یک نفر فورا ً یک چیزی در گوش جوانک نجوا کرده بود.
بعد، وقتی که داشتند به صف می شدند، جوانک قد بلند به سوی پلاتونوف رفته بود و گفته بود: "به فدیا نگو که تو رو زدم. از روی قصدی نبود، برادر. نمی دونستم که تو همون قصهگویی."
پلاتونوف گفته بود: "باشه."
*- اسب یاکوت (Yakut)
اسب منطقۀ «یاکوتیا» در سیبری است که تصویرش را میبینید.
*- کوزوی (Kosoy)
*- کوزوی (Kosoy)
ظاهرا ً در اوکرائین است.
* - بدترین نوع سیگار، ظاهرا ً سیگار ماخورکاست که حتی از اشنو هم سوزنده تر و بدتر است.
* - باشگاه سربازان دل ... دراکولا
* - بدترین نوع سیگار، ظاهرا ً سیگار ماخورکاست که حتی از اشنو هم سوزنده تر و بدتر است.
* - باشگاه سربازان دل ... دراکولا
(The Club of the knaves of Hearts … The Vampire) : نخستین "قصه" از
مجموعه ای داستانی اثر پییر آلکسی پونسو گرفته شده که در سالهای 1857 تا 1870 در تحت عنوان درام پاریس یا باورنکردنی منتشر شد و ضد-قهرمان آن مغز متفکر تشکیلاتی جنایتپیشه به نام "باشگاه سربازان دل" بود؛ این که پلاتونوف زمان ماجراها را به سال 1893 و مکان را به سنت پطرزبورگ منتقل می کند، نشاندهندۀ این است که "قصهگویان" اردوگاه کار در این مورد احساس آزادی میکردهاند. احتمالا ً شالامف اشارهای غیرمستقیم به اثر پوشکین، "بی بی پیک"هم دارد. دومین "قصه" از ومپایر یا دراکولا گرفته شده که جان پولیدوری نوشته است. این اثر زمانی که در سال 1819 چاپ شد، موفقیت عظیمی یافت. ابتدا تصور میشد که داستان پولیدوری توسط لرد بایرون نوشته شده است- مترجمان انگلیسی.
No comments:
Post a Comment