Sunday, May 18, 2008

پنجاه گذشت و پنج هم بر سر آن!ا

پنجاه گذشت و پنج هم بر سر آن!ا
تبدیل به تردید بشد،هر چه یقین ***تغییر پذیرفت مرا حتی دین
جز این ایمان!که آخرالامر فقیه***افتد ز قیام خلق با سر به زمین
***
تنها نه جهانخواره جهان میسوزد ***کز سلطه ی دینباره زمان میسوزدشرمی ای شیخ! کاخر ازآتش خاک***با ریش تو ریش آسمان میسوزد
***
تو رفته ای شیخ! نمیدانی هیچ***جز رو به سرابها نمیرانی هیچ
در هر نگهی مرگ تو اعلان شده است***نابینائی! هیچ نمیخوانی هیچ!ا
***
من کافر مطلقم به دین تو،فقیه***در شک دمادم به یقین تو، فقیه
من عاشق و مهرورزو بی آزارم*** یعنی که کمر بسته به کین تو فقیه
***
مسموم شده ست مغزها از دینت*** معلول شده عواطف از آئینت
با نام خدا چه شیطنتها کردی*** کابلیس پدرسوخته شرماگینت
***
روزی آید که کشتگان برخیزند***خونخواه خود از قعر زمان برخیزند
بینی روزی که مرده و زنده خلق*** رویا رویت زهر کران برخیزند
***
پنجاه گذشت و پنج هم بر سر آن***در رزم گذشت قسمت اکثر آن
این قسمت مختصر که باقی مانده***بادا که شود اضافه هم بر سر آن
***
نی شاه ونه شیخ ونی شهنشیخ امام***این است مرا به زندگی رسم و مرام
ای آزادی به غیر قید تو مرا*** نی قید و نه بند و نی حصار و نه لگام
***
شادا!که مرا عمر بشد بربادا***در رزم علیه رسم استبدادا
آخر سخن ای شیخ! مرا جز این نیست***تف برتووبرریش خدایت بادا
.هفده می دو هزار و هشت.پایان پنجاه و پنجسالگی. اسماعیل

No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات