اینجاشهرتهران است
اینجا شهر تهران است ---------------------تگرگ بهاری کلامت
سقف خاطر گرد گرفته ام را کوبید.
ونور از روزن گشوده بر ذهن تیره ام تابید
یادت در طاقچه ی غبارآلود خاطرم هویدا شد
بهین باران وازه های پاکت چشم ذهنم را شست
گرد از یادت می گیرم و می بینم
تو هنوز در کشاکش راه بهشت
بذر آزادی میکاری بی هیچ کینه ای از یاران پار وپیرارزره گشته
.من اما اینجا در کنار یاد یاران
خاطراتی سخت زخمی به جان دارم
خاطراتی چاک چاک و غرقه در خون .
اینجا هنوز ظهر عاشوراست
یک نفر اینجا حسین را یک لحظه حتی در خواب هم نمی بیند
یک نفر از راه راستینش حرفی نمی گوید
اینجا سربازان شیطان آزاد می گردند
ویاران حسین زیر سقف تیره ی شب ها می میرند
کسی از موسی نمی گوید
کسی از اشرف نمی داند
.اینجا تمام هستی مردی
به نامردی به تاراج خون رفته است
تمام هستی مردی که آزادی
در دشت دستانش سرخ و سپید و سبز می خندید
.اینجا اسیران را
آن پر در زنجیر یاران را
بردار توحش برکشیدند و کسی یک آخ کوچک هم بر زبان ناورد
اینجا در عصر اینترنتپ
ول خون ملتی غافل
خرج بازیافت دایناسور های مرده ی تاریخ می گردد
.اینجا کسی مارا نمی بیند
کسی مارا نمی فهمد
کسی آواز درد مارا هم نمی خواند
دردی که در قلب تمام خلق غده ی چرکین می کارد
.اینجا همیشه سایه ای در پشت گوش ات در کمین است
و هیولاوار تمام هستی ات را سخت می کاود
مبادا حرفی از جنس حسین گویی
مبادا رنگی از خون حسین بر سر در این زندگی پاشی
.اینجا لاله هم رنگ شبق دارد
سیاهی از در و دیوار می بارد
اینجا آرزوهای بزرگ آدمی حبس است
اینجا هرچه دارد رنگ و بوی آدمی حبس است
تا بخواهی دردو چرک و بیماری
تا بخواهی خفتگانی مرده در ظاهر به بیداری
تابخواهی مترسک های پوشالی
تا بخواهی حاکمانی دیو گونه در کهنسالی
اینجا رشته ی نیرنگ پولادیست
سیره ی قدرتمدارانش جلادیست
اینجا دشت سرخ عاشقی در گیر بی آبی ست
نام تمام کوچه ها حتی قلابی ست
اینجا اوین اش بوی چرک و بوی خون دارد
دربندش هزاران نقشه ی مکر و جنون دارد
اینجا آسمان را دود هراران فتنه پوشانده است
اینجا بهارش زیر برف سرد بی مهری درمانده است
این جا انجمن هرگز نمی یابی
جمع مردمان پاک و یکرنک و مصفا را نمی یابی
هرچه هست جمع شاگردان شیطان است
اجتماع های و هوی جمع دیوان است
اینجا پیرمردانش هوسرانان ننگین عصر جهل تاریخ اند
جوانانش گرفتار نقشه های شوم آنانند
.اینجا نور امید بردلها نمی تابد
مرغ شب هم در شباهنگام همزادی نمی یابد
اینجا برکه ها آرامش قبل از طوفانند
نگهبان تمام برکه ها سوسمارانند
چشم خسته ات اینجا آب پاک وساز و آوازی نمی بیند
گوش هایت به جز صوت نفیر مار و افعی و هیولاها صدایی را نمی نوشد
اینجا چشمه هارا سمی کرده اند
پیچ و تاب دره هارا مین گذاری کرده اند
این جا جان آدمی ارزان ترین کالاست باور کن
برسر هر چارراهی می پرسند قلوه ی انسان سیخی چند ؟
اینجا نرخ جاسوسی ملایان فقط بالاست باور کن
.اینجا صحبت از شعر و شور وآزادی مشئوم است
اینجا شیره ی اندیشه ی انسان مسموم است
من اینجا مانده ام تنها و می گریم
باران تلخ چشمانم روی وازه های روشنت را سخت می شویند
ودستانم عطر گل های کلامت را می جویند
.تو اما نکته پرداز وضع بی سامان ما باش حتی به تنهایی
صدایت عاقبت روزی چو خورشید فروزان پخش می گردد
No comments:
Post a Comment