Sunday, June 22, 2008

شب گیلانشاهان -نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز - ترجمۀ الکس. الف


در دنیایی زندگی می‌کنی که در واقع چشم‌هایت نه جایی را می‌بیند و نه از موقعیت خود باخبری؛ گویی حس جهت‌یابی خود را از دست داده‌ای. دیوار ظلمت و تاریکی گردت را گرفته‌اند و تو مثل قهرمانان داستان در دامی گریز ناپذیر گرفتار آمده‌ای. آری؛ در این دنیای نادیدنی، بر خلاف هیجان‌ها و الوان جذابی که دارد، نه در محیطی غیر انسانی، که در محیطی انسانی، که در آن هیچ کس حرفت را باور نمی‌کند، به دام افتاده‌ای. آدم‌ها در اطراف تو اند، اما در دامت به حال خویشت رهایت کرده‌اند و دردت را در نمی‌یابند. انسان‌هایی که، تو گویی، اغلب تنها با گوش‌هاشان می‌شنوند و خود کورمال به سویی نامعلوم می‌روند: تنها و تنها و تنها.

در این داستان مارکز ظاهرا ًاز یک افسانۀ محلی الهام گرفته و راز تنهایی انسان را به آن زبان نقل کرده است، داستانی که اگرچه جادویی نیست، عجیب است. در آن افسانه آمده است که اگر آواز گیلانشاه را مخصوصا ً نابهنگام، تقلید کنند چشمهای مقلد را از کاسه در می‌آورند. آیا این تقلید می‌تواند تقلید زشتی باشد از آواز اصیل و نغمۀ پاک و بی‌ریای انساندوستی، تقلیدی که هر روز شاهدش هستیم؟ آیا هنوز باید همچنان در تنهایی و ظلمت و تاریکی این روزگار ذلیل‌پسند و ضد انسانی زندگی کنیم؟

شاید مارکز جز این چیزی نگفته باشد.

شب گیلانشاهان

نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز

ترجمۀ الکس. الف

سه‌تایی نشسته بودیم دور میز که یک نفر یک سکه انداخت توی قلک ماشین، صدای "وورلیتزر" بلند شد و نواری را که تمام شب پخش شده بود دوباره پخش کرد. مابقی چنان با سرعت اتفاق افتاد که فرصت فکر کردن برامان نگذاشت. تا بیاییم بفهمیم کجاییم و کجا به کجاست، شده بود آنچه که شد. یکی از ما کورمال دستش را به پیشخوان رساند (دست را نمی‌دیدیم، صدا را می‌شنیدیم)، دستش به یک گیلاس خورد، و بعد آرام، دست‌هایش را گذاشت روی پیشخوان. بعد هر سه تامان توی تاریکی دنبال هم گشتیم و خودمان را پیدا کردیم، یعنی سی‌تا انگشتی را که روی پیشخوان روی هم سوار شده بودند. یکی از ما گفت:
"بریم."
و ما ایستاده بودیم که انگار هیچی نشده. هنوز وقت پیدا نکرده بودیم که ناراحت شویم.
توی کریدور که داشتیم می‌ر‌فتیم، صدای موزیک هنوز می‌پیچید و به گوشمان می‌زد. بوی زن پکری را که منتظر نشسته بود شنیدیم. به طرف در که می‌رفتیم، پیش از آن که بوهای دیگری به استقبالمان بیایند و بوی تند و ترشیدۀ زنی را که در کنار در نشسته بود حس کنیم، خلوت طولانی کریدور را در برابرمان احساس کردیم. گفتیم:
"داریم میریم."
زن هیچ جوابی نداد. صدای جرق یک صندلی گردان را شنیدیم که وقتی زن ایستاد بلند شد. صدای قدم‌ها را روی کف‌پوش چوبی شل، و، بعد، برگشتن دوبارۀ زن را شنیدیم، دوباره لولاها جرق صدا دادند و در پشتمان بسته شد.
برگشتیم. درست همانجا، پشت سرمان، صدایی در سوز تند و تیز سحری نامرئی گفت:
"از اونجا برین کنار. دارم با این‌ها میام."
رفتیم عقب. صدا دوباره گفت:
"هنوز جلوی در رو گرفته‌ین."
و تازه آنوقت بود که بعد از این که به هر طرفی رفتیم و باز صدا را شنیدیم، گفتیم:
"نمی‌تونیم از اینجا بریم بیرون. گیلانشاه‌ها چشمامونو در آورده‌ ن."
بعد صدای چند تا در را شنیدیم که باز شدند. یکی از ما دست بقیه را ول کرد و شنیدیم که پا کشان توی تاریکی جلو رفت، کج و کوله، و خورد به چیزهایی که دور و برمان بود و از یک جایی توی تاریکی گفت:
"باید نزدیک باشیم. بوی صندوق‌ تلنبار شده میاد."
باز تماس دستش را حس کردیم. به دیوار تکیه دادیم و صدای دیگری از آنجا رد ‌شد، اما از جهت مقابل.
یکی از ما گفت: "شاید تابوت باشن."
یکی که خودش را به یک گوشه کشیده بود و حالا داشت کنار ما نفس می‌کشید، گفت:
"صندوق‌اند. از همون بچگی‌هام همیشه بوی کهنه لباس انباری شده رو تشخیص داده‌ام."
بعد به آن طرف رفتیم. زمین زیر پامان نرم و صاف بود، خاک نرم قدم‌کوفته. یک نفر دستش را دراز کرد. تماس پوست زنده و دراز را حس کردیم، ولی دیگر دیوار مقابلمان را حس نکردیم.
گفتیم: "این زنه."
آن یکی، آن که حرف از صندوق زده بود، گفت:
"فکر می‌کنم خوابه."
تن زیر دست‌هامان تکان خورد، لرزید، احساس کردیم سُر خورد رفت، نه جوری که انگار از دسترس‌مان بیرون رفته باشد، جوری که انگار دیگر وجود نداشته باشد. بعد از یک لحظه که به همدیگر ساکت تکیه داده بودیم، بی‌حرکت مانده بودیم و خشکمان زده بود، صدایش را ‌شنیدیم.
صدا گفت: "اونجا کیه؟"
بدون حرکت گفتیم: "ماییم."
صدای حرکت تخت را می‌شد شنید، صدای جرق و جرق را، و صدای لخ لخ پا را که در تاریکی به دنبال دمپایی می‌گشت. بعد توی خیالمان زن نشسته را دیدیم که، هنوز خوب بیدار نشده، و به ما نگاه می‌کند.
زن پرسید: "اینجا چه کار می‌کنین؟"
و ما جواب دادیم:
"نمی‌دونیم. گیلانشاه‌ها چشمای مارو در آورده‌اند."
صدا گفت که یک چیزی راجع به آن شنیده؛ شنیده که روزنامه‌ها گفته‌اند سه تا مرد توی یک حیاط مشروب می‌خورده‌اند و توی آن حیاط پنج شش تا گیلانشاه بوده؛ هفت ‌تا گیلانشاه. یکی از مردها شروع کرده بود به تقلید آواز آن مرغ‌ها.
زن گفت: "بدتر از همه این که یه ساعت هم دیر؛ اونوقت گیلانشاه‌ها پریده‌اند روی میز و چشم‌های آن‌ها را از حدقه در آورده‌اند".
گفت که این‌ها حرف‌های روزنامه‌هاست، ولی هیچ کس آن‌ها را باور نمی‌کند. ما گفتیم:
"اگه مردم می‌رفتند اونجا، گیلانشاه‌ها رو میدیدن."
و زن گفت:
" فرداش رفته بودند. محوطۀ حیاط پر بوده از آدم، ولی زنه قبلش اون گیلانشاه‌ها رو برده بوده یه جای دیگه."
وقتی رویمان را برگرداندیم، زن سکوت کرد. دوباره دیوار بود. تا رویمان را بر می‌گرداندیم جلومان دیوار بود. دور و برمان، اطرافمان، همیشه دیوار بود. یکی از ما دستش را باز ول کرد. شنیدیم که دوباره روی زمین چاردست و پا می‌رفت و آن را بو می‌کرد؛ گفت:
"نمی‌دونم حالا صندوق‌ها کجان. فکر می‌کنم الآن یه جای دیگه هستیم."
و ما گفتیم:
"بیا اینجا. یکی اینجا پیش ماست."
شنیدیم نزدیک آمد. احساس کردیم که بلند شد و کنارمان ایستاد. نفس گرمش باز توی صورتمان می‌خورد.
به او گفتیم: "خودت رو برسون اونور. یکی اونجاست که می‌شناسیم."
باید به آن طرف رفته بوده باشد، باید به طرف جایی که گفتیم حرکت کرده بوده باشد، چون یک لحظه بعد برگشت به ما بگوید:
"فکر می‌کنم یه پسره."
و ما به او گفتیم:
"خوب. ازش بپرس مارو می‌شناسه."
سؤال را پرسید. صدای هراسان و سادۀ آن پسر را شنیدیم که گفت:
"آره. می‌شناسمتون. شماها همون سه تا مردی هستین که گیلانشاه‌ها چشماتون رو در آورده‌ان."
"بعد صدای یک آدم بزرگ آمد؛ صدای یک زن که انگار پشت یک در بسته ایستاده بود؛ گفت:
"دارین باز با خودتون حرف میزنین."
و صدای بچه، بدون ترس، آمد که گفت:
"نه. اون مردهایی که چشماشون رو گیلانشاه‌ها در آورده‌ان دوباره اومده‌ان اینجا."
صدای گردش لولا آمد و بعد صدای آن آدم بزرگ، نزدیک‌تر از دفعۀ قبل.
گفت: "ببرشون خونه."
و پسر گفت:
"نمیدونم کجا زندگی میکنن."
و صدای آدم بزرگ گفت:
"بد جنسی نکن. همه از اون شبی که مرغها چشمای اینارو در آورده‌ان میدونن اینا کجا زندگی میکنن."
بعد با یک لحن دیگر، انگار دارد با ما حرف می‌زند، ادامه داد:
"ماجرا اینه که هیچکی نمیخواد اونو باور کنه و مردم میگن این یه خبر قلابیه که روزنامه‌ها ساخته‌ان تا فروش داشته باشن. هیچ‌کس گیلانشاه‌ها رو ندیده."
و پسر گفت:
"ولی اگه من اینارو ببرم، توی خیابون هیشکی حرفمو باور نمیکنه."
ما تکان نمی‌خوردیم. هنوز تکیه داده بودیم به دیوار و ایستاده بودیم و به زن گوش می‌کردیم. گفت:
"اگه این شما رو ببره یه چیز دیگه‌س. آخه، هیچکی به حرف یه بچه توجه نمی‌کنه ببینه چی میگه."
صدای بچه حرفش را قطع کرد:
"اگه با اینا برم بیرون تو خیابون و بگن که همونهایی‌اند که چشاشونو گیلانشاه در آورده، بچه ها به‌ام سنگ پرت میکنن. همۀ اهالی میگن این اتفاق غیرممکنه."
یک آن سکوت شد. بعد باز در بسته شد و پسر گفت:
"تازه، من دارم داستان تری و دزدهای دریایی رو میخونم."
یکی در گوشمان گفت:
"راضی‌اش می‌کنم."
چار دست و پا به آن جا که صدا بود، رفت.
گفت: "اون داستانو من هم دوست دارم. اقلا ً بگو این هفته چه اتفاقی واسه تری افتاد؟"
خیال کردیم که دارد راضی‌اش می‌کند، ولی پسر گفت:
"واسه من جالب نیست. تنها چیزی که دوست دارم هیجان و آب و تابه."
ما گفتیم: "تری توی یه هزارتوس."
و پسر، با صدایی سرد، لاقید و بی‌خیال گفت:
"اون جمعه بود. امروز یه‌شنبه‌س و منم از هیجان خوشم میاد."
وقتی آن یکی برگشت، گفتیم:
"تقریبا ً سه روزه که گم شده‌ایم و یه لحظه هم استراحت نکرده‌ایم."
و یکی گفت:
"باشه. یه کمی استراحت کنیم. ولی دستهای هم رو ول نمی‌کنیم."
نشستیم. خورشیدی نامرئی شروع کرد به گرم کردن شانه‌هامان. اما وجود خورشید هم حتی برامان جالب نبود. آنجا، همه جا، معنا و مفهوم مکان و زمان و جهت را از دست داده بودیم. چند صدا می‌گذشت.
گفتیم: "گیلانشاه‌ها‌ چشمای ما رو در آورده‌ان."
و یکی از صداها گفت:
"اینا حرفهای روزنومه‌ها رو جدی میگیرن."
صداها نیست شدند. ما همانطور نشسته بودیم، شانه به شانۀ هم، منتظر چیزی، صدایی، بویی آشنا در آن صداها و خیالات گذرنده. خورشید بالای سرمان بود و همچنان گرممان می‌کرد. بعد یک نفر گفت:
"بیاین بریم دوباره طرف دیوار."
و بقیه، بی‌حرکت، سرهاشان بالا، رو به سوی نور نامرئی:
"نه هنوز، صبر کنین درست تا وقتی خورشید شروع کنه به سوزاندن صورتهامون."

ترجمۀ الکس. الف
لندن، 20 ژوئن 2008
*******
گیلانشاه پرنده ای دریایی

No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات