Wednesday, August 13, 2008

شب خدا حافظی - خاطرات زندان ( مهدی یعقوبی ( میلاد )




شب خداحافظی

زنگ در را که زدندمادرم گفت: برو در روباز کن
من ازحیاط خانه دوان دوان بطرف در رفتم.وقتی در را باز کردم دیدم سه نفر نره غول که دونفرشان لباس سپاه به تن داشتند به من واق واق نگاه میکنند.سپس یکی از آنها که لباس شخصی بتن داشت گفت:باید باما بیای پنج دقیقه میخوایم باتو صحبت کنیم
من که میدانستم پنج دقیقه مساوی با اعدامم خواهد بود فکری بسرم زد :با ید هر طوری شده فرار کنم .احتمالا لو رفته بودم و خودم هم نمی دانستم که از کجا خوردم .تازه بیش از چند ماهی نگذشته بود که دوران زندانم را گذرانده بودم و بعد از اتمام محکومیت آنهم به علت بیماری شدید آزادم کردند.چرا که زندانیان را پس از اتمام محکومیت برای مدت نامعلوم نگه میداشتند.گفتم :
میشه یه لحظه به مادرم بگم
:میشه میتونی به اون بگی میخوایم چند لحظه باهات صحبت کنیم
من هم در را باز گذاشتم و دوباره در حالی که اطراف را می پاییدم به طرف مادرم رفتم . چند پاسدار بر فراز دیوارهااطراف خانه رامحاصره کرده بودند راه فرار نداشتم به مادرم گفتم که با آنها جر وبحث نکند تا مبادا به داخل خانه بیایند وتفتیش کنند اشکی بگونه اش نشست مرابه آغوش کشید ومن به طرف درخروجی منزل به راه افتادم.وقتی سوارماشین شدم بعد ازچند لحظه که براه افتادیم چشم بندی به من زدند وبا توپ و تشر گفتند:سرت رو بنداز پایین
من هم مانند گنجشکی که به دام افتاده باشد سرم را پایین انداختم .نمی خواستند کسی مرا ببیند. فکر میکردم چه اتفاقی افتاده است .هزار جورخیال به سرم میزد باید منتظر میماندم. در راه آنها بافرهنگ لومپنی مرا دست می انداختند و قهقهه میزدند .ومن دردلم آواز میخواندم
هر که در جان ودلش قطره ای خون آزادیخواهیست
هرکه درراه خلق خود هردم آماده جانفشانیست
بعد از نیم ساعت مرا به مقرسپاه پاسداران درست جایی که نمی خواستم تحویل دادند.دو پاسدار که زندانبان سابقم بودند مرا تحویل گرفتندومن درحالی که چشم بند به چشم داشتم آنها را از صدایشان شناختم در راه هلم میدادند وتف به سروصورتم می انداختند
:گوربه گور شده گمون میکردیم آدم شدی
من که میخواستم از قضایا سردر بیاورم سکوت میکردم بعد از چند لحظه مرا در حالی که عنتر خطابم میکردندروی صندلی نشاندندویکی پرسید :اسمت چیست؟
مهدی
درست حدس زده بودم بازجوی شکنجه گر تقی همکلاس دوران دبیرستانی ام بود مرتبا به گوشم سیلی میزد ومن چند بار بیهوش شدم ابتدا از جریان در گیری در خانه ای تیمی که مرا در منزل بغلی دستگیر کرده بودند سئوال کرد وبعد از جریان آجر پرتاب کردن به ماشین سپاه و...من درجواب گفتم این سئوالها مربوط به گذشته است ودردستگیری اول پاسخش رادادم .بعد از چند ساعت مرا به اتاق دیگری بردند یعنی اتاق شکنجه ،خدا وردی معاون لاجوردی که مخصوصا او را به بابل اعزام کرده بودندبه یکی از شکنجه گران دستور داد که چشم بندم را باز کنند وقتی چشم بندم را باز کردند .جواد * رادیدم.بمن گفت که او را میشناسم گفتم که باهم درگذشته در یک بند بودیم.سپس خداوردی در حالی که دندانهایش را بهم می سایید رو بمن کرد وگفت
:خوب توضیح بده
:منظورت چیست
:بگو شما
:منظورتان چیست
:در باره ارتباطات ،تشکیلات ،سلاح:،تیم عملیاتی
در همین اثنا جواد وارد گود شد ودر حالی که کاملا چهره اش پریده به نظر میرسید روبمن کرد
:مهدی مسئول استان را دستگیر کردند و همه چیز را گفته است
من که انتظارش را نداشتم یک دفعه فریاد زدم
:گرفتند که گرفتند تو چرا براشون خوش رقصی میکنی
سرش را به زمین انداخت و دو زاری اش افتاد که نباید پا جلوتر بگذاردو روابط را لو دهد. اما خداوردی که زودتر جریان را فهمیده بود .با عربده گفت
:جواد را ببرید بیرون ،اکنون به این سگ پدر درسی میدهم که تا دنیا دنیا ست فراموشش نشود
بعد دو تن از شکنجه گران که در چپ و راستم ایستاده بودند پایم راروی تخت شکنجه بستند .وشروع به شلاق زدن کردند.وقتی که شلاق به کف پایم میخورد درد تامغز استخوانم سوت میکشیدو من خوب میدانستم که اگر دهان باز کنم اعدام خواهم شد چرا که در دستگیری نخست و 15 ماه زندان کوچکترین مدرکی از من نداشتند واکنون که بار دوم به چنگشان افتادم .آنها تلاش میکردند که از قضایا سردر بیاورند.شلا ق پی در پی با رگباری از فحش فرود می آمد ومن باید تحمل میکردم .بعد از نیم ساعتی مرا به سلولی انفرادی انداختند.دوران بلاتکلیفی برای من دوران سختی بود و اصولا سرتاسر دوران زندان ،من مثل گروگان در دست سگان هار بودم چرا که لو نرفته بودم وهر زمان امکان داشت که با دستگیرهای جدید پرونده ام روی میزشان قرار بگیرد .در سلول انفرادی مثل گذشته هر صبح بعد از بیداری شروع به ورزش میکردم وبعد از کمی استراحت ساعتی را سرود میخواندم وبعد از ظهریکی دو ساعتی
میخوابیدم وسپس به جریان دستگیری می اندیشیدم .زندانبانان بیشتر از افراد روستایی بودند افرادی که مسئولان زندان آنها را عمدا انتخاب کرده بودند تا راحت تر جنایاتشان را دنبال کنند.البته سلول انفرادی سخت است آنهم در دوران بلا تکلیفی،میشداز دوزاویه برخورد کرد یا تن به یاس ودلمردگی داد وبه آرمانها پشت پا زد، که اصلا خیالش رانمی کردم ویا با برنامه ریزی صحیح انگیزه ها ی انقلابی ام را صیقل میزدم.زندانبانان معمولا نیمه های شب بامکانیزمهای مختلف سعی میکردند روحیه ام رابشکنند.گاه نیمه های شب بیدارم میکردم وبا چشم بسته مرا از راهروها عبور میدادندو در گوشی به من میگفتند که میخواهیم اعدامت کنیم .و باز هم مشت ولگد وشلاق، خوشبختانه جواد بعد از مقاومتم سرنخ دستش آمد و اطلاعات رالو نداد فقط گفته بود که مدت کوتاهی مرابه تشکیلات وصل کرده است ودرست میگفت من وجعفر که بااسلحه دستگیر شده بود وبعد از مدت کوتاهی اعدامش کردند به او وصل بودیم.اما آنها دنبال اطلاعات بیشتری بودند.پس ازیک هفته کتابهایی از دستغیب رادر سلول انفرادی به من دادند .کتابها بیشتر شبیه به کتابهای جوک بودندو برای خنده، خودم گاها کتابهایی را که درسن پانزده یا شانزده سالگی دوست میداشتم منجمله کتابهای برتولت برشت ،ماکسیم گورگی وعلی دشتی ،شاملوو...رادر ذهنم مرور میکردم و بعد از سالها از یاد آوری آنها لذت میبردم
ادامه دارد
جواد*اسم مستعار است .اورا در کشتارهای دهشتناک سال 67 اعدام کردند
مهدی یعقوبیmilladمیلاد


http://millad59.blogspot.com/

No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات