Friday, February 15, 2008

روز 24بهمن، سالمرگ فروغ فرخزاد- سیمین بهبهانی




سیمین بههبهانی
روز ۲۴بهمن، سالمرگ فروغ فرخزاد
سیمین بهبهانی


سیمین بهبهانی - پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱٣٨۶ [۲۰۰٨.۰۲.۱۴ ]
سال ۱٣٣٣ در یک دکه کفاشی در خیابان اسلامبول نشسته بودم و کفشی را‏ ‎ ‎ به پا می آزمودم. زن جوانی وارد ‏شد که گیسوانش را از پشت با بندی بسته بود و ‎ ‎ ابروانش را چون کمانی کشیده. نگاهش گرداگرد مغازه چرخید ‏و روی چهره من ثابت ماند ‎ . ‎ آنگاه بی آنکه بگوید چه می خواهد از دکه خارج شد. سیما و نگاهش در ذهنم ثابت ‏مانده ‎ ‎ بود. آیا خودش بود؟ عکسی از او در جایی دیده بودم. شاید او هم عکسی از من در مجموعه ‎ ‎ سه تار ‏شکسته( ۱٣٣۰) دیده بودم. شاید او هم با خود گفته بود: "آیا خودش بود؟ ‎ " ‎ قطعاً هر دو خودمانم بودیم، و حالا ‏من خودم هستم با زندگی و او خودش با ‎ ‎ جاودانگی ‎ . ‎
مدتی گذشت و آن چهره و آن نگاه به همان صورت در ذهنم باقی ماند و گاه ‎ ‎ به گاه از زیر نقاب بیرون می آمد ‏و نگاهم می کرد، شعرهایش را که در گوشه و کنار ‎ ‎ مجلات چاپ می شد می خواندم. شاید او هم شعرهای مرا ‏در گوشه و کنار می خواند ‎ . ‎
در آن زمان کمابیش هر دو شهرتی داشتیم در حد جوانی و ناپختگی مان ‎ . ‎ اماآغاز انفجار آوازه مان دو نقطه ‏بود که با هم چندان فاصله یی نداشت. فروغ با شعر "گنه کردم، گناهی پر ز لذت" یکباره بر سر زبان ها افتاد ‏و من با شعر "نغمه روسپی" شهرت تازه یی به دست آوردم. "گنه کردم" شعری بود گویای لحظه ها ی ‏عاشقانه و شیرین ‎ ‎ کامیابی که با زبانی صریح و بی پروا بیان شده بود. این شعر با عکسی از ‎ ‎ فروغ ‎ ‎ زیر عنوان ‏شاعره ی بی پروا در مجله ‎ ‎ روشنفکر ‎ ‎ چاپ شد و چنین پایان می گرفت ‎ : ‎ خداوندا، چه می دانم چه کردمدر آن خلوتگه تاریک و خاموش
در صفحه مقابل عکسی از خانم ‎ ‎ پروین دولت ‎ ‎ آبادی ‎ ‎ چاپ شده بود با شعری مستور و محتاط و در عین حال ‏آراسته و بی نقص ‎ . ‎ این دو شعر از دو بانوی شاعر، هر یک مغایر دیگری می نمود. شاید به همین علت، بی ‎ ‎ پروایی آن لحظه های عاشقانه در شعر فروغ بیش از آنچه باید حیرت برانگیخت. مجله دست ‎ ‎ به دست می ‏گشت و محتوای آن شعر نقل مجالس می شد. در همان اوان شعری هم از من در ‎ ‎ مجله ‎ ‎ امید ایران ‎ ‎ منتشر شد، ‏گویای لحظه های کوتاهی از ‎ ‎ زندگی زنی که خودفروشی می کرد و پایان غم انگیز آن بر ادعانامه علیه فقر و ‏فساد ‎ ‎ جامعه امضا می گذاشت ‎ : ‎ لب من، ای لب نیرنگ فروشبر غمم پرده یی از راز بکش ‎ ! ‎ تا مرا چند درم بیش دهندخنده کن، بوسه بزن، ناز بکش ‎ ! ‎
به این ترتیب، فروغ ‎ ‎ نیز ادعانامه دیگری ‎ ‎ را امضا کرده بود و آن علیه تداوم نابرابری حقوق قانونی و عرفی ‏زن و مرد بود ‎ . ‎
در طول هزار سال ادبیات ما تنها چند زن شاعر دیده می شوند که شعر‏ ‎ ‎ سروده اند و تنها یک تن از آنان به نام ‎ ‎ مهستی ‎ ‎ از عواطف ‎ ‎ جسمی خود پرده برداشته است که به چند رباعی منحصر می شود. جامعه تا زمان فروغ ‏چنین ‎ ‎ جسارتی را تحمل نمی کرد ‎ . ‎ ژاله قائم مقامی ‎ ‎ در زمان حیات ‎ ‎ خود سروده های خود را پنهان کرد و ‏بسیاری از آن ها را از میان برد. پس از مرگش و ‎ ‎ مدتی پس از مرگ فروغ، پژمان بختیاری، پسر ژاله، دست ‏به انتشار باقی مانده آثار ‎ ‎ جسارت آمیز مادر زد. فروغ بر بی پروایی خود آنقدر ابرام ورزیده بود تا راه را ‏برای ‎ ‎ ابراز عواطف دیگر زنان گشوده باشد ‎ . ‎
به زودی شایع شد که شعر فروغ را تحریم و خود اورا تکفیر کرده اند و ‎ ‎ شایع شد که مجموعه ی اسیر ‏‏(۱٣٣۴) اوراگروهی در خیابان برروی هم انباشته و آتش زده ‎ ‎ اند. با این همه اوهمچنان با اشتیاق فراوان حس ‏خورا درشغر می ریخت و این برایش ‎ ‎ تقریبا به نوعی مبارزه و مقاومت بدل شده بود ‎ . ‎
روزگار می گذشت. اودرراهی قدم گذاشته بود من درراهی دیگر. او صرفا ‎ ‎ لحظه هایی از عشق را که بیانش ‏پیش از آن تنها برای مردان مجاز بود باز می گفت و من ‎ ‎ فحایعی را که با فقر ونابرابری در سطوح مختلف ‏جامعه به بار می آمد آشکارمی کردم ‎ . ‎ چندی نگذشت که همه ما متوجه شدیم که فروغ برای اعلام اعتراض ‏خود علیه جامعه ی سنتی ‎ ‎ مردسالار بهای گرانی پرداخته است. شاید کسانی هم بودند که از آب گل آلود ماهی ‏می ‎ ‎ گرفتند وباساختن داستان های کتبی و شفاهی بازاربگومگوهای شبانه را گرم نگاه می ‎ ‎ داشتند ‎ . ‎
فروغ همسر پرویزشاپور بود. مردی خوش ذوق که بعدها عبارت و جمله های ‎ ‎ بسیار کوتاه او با نام ابداعی ی ‏کاری کلماتور سال ها ورد زبان ها شد.فروغ از پرویز ‎ ‎ شاپور پسری داشت که در آن هنگام سه چهار ساله بود ‏و می رفت که به زودی بزرگ شود و ‎ ‎ حرمت های مردانه ی خود را در خوشنامی ی سنتی ی خانواده جست ‏و جو کند. شنیدیم که ‎ ‎ میان شاپور و فروغ جدایی افتاده و پسر را پدر زیر نظارت و حضانت گرفته است ‎ . ‎
پچپچه های موذیانه و جدایی ی همسر و فرزند برای فروغ آسان نبود. زن ‎ ‎ جوانی که گناهی جز اعتراض علیه ‏سنت های پوسیده با زبان شعر نداشت به بیمارستان ‎ ‎ افتاد. در این هنگام بیش از چند ماه از انتشار مجموعه ی ‏اسیر نگذشته بود. من جز آن ‎ ‎ ملاقات چند لحظه یی در کفاشی دیدار دیگری با فروغ نداشتم. با شنیدن خبر ‏بیماریش ‎ ‎ نسخه یی از کتابش را خریدم و ظرف چند ساعت آن را خواندم. هنوز خواندن آن شعرها به ‎ ‎ پایان ‏نرسیده بود که حس کردم گلویم از غصه ورم کرده و اشکم، در تمام مدت مطالعه، از ‎ ‎ جریان باز نایستاده است. ‏آن زمان فکر می کردم همه چیز برای شاعر این شعرها، با این ‎ ‎ همه احساس ظریف، پایان یافته است. به من ‏گفته بودند فروغ در وضع روحی بسیار بدی به ‎ ‎ سر می برد. به همین سبب برای آن کشتزار عظیم شعر که ‏هنوز کاملاً بارور نشده به سوی ‎ ‎ خزان می رفت دریغ می خوردم. خوشبختانه فروغ پس از یک ماه بیمارستان ‏را ترک گفت و ‎ ‎ دوباره به شیوه یی تازه تر و پر توان تر به نوشتن و سرودن پرداخت، مشتاق دیدارش شده ‎ ‎ بودم. برای نخستین بار در خانه ی دوست مشترک با ذوقی به نام فروز یاسایی دیدارش ‎ ‎ کردم. این دوست هر ‏هفته یک جلسه ی ادبی ترتیب می داد که من و لعبت والا و فروغ و‏ ‎ ‎ چند شاعر جوان دیگر در آن جمع می ‏شدیم و شعرهامان را می خواندیم. این جلسات دو سه ‎ ‎ ماهی بیشتر دوام نیافت. بعد از آن او را در مجامع ‏فرهنگی یا در خانه ی خانم فخری ‎ ‎ ناصری، که خودش خوش ذوق و خانه اش غالباً محل اجتماع اهل ادب و ‏هنر می شد، ملاقات ‎ ‎ می کردم. فروغ به تنهایی خود و ساده گویی های کژاندیشان خو گرفته بود، اما هرگز ‏دست ‎ ‎ از سماجت و ابرام در راهی که پیش گرفته بود بر نمی داشت و در همه ی شعرهایش زنانگی ‎ ‎ و سخن ‏‏"تنانه" به صورت آشکار و با تصویرهای تازه و رنگین بیان می شد. البته از میان ‎ ‎ اهل شعر طرفداران و ‏مدافعان سرسختی هم داشت ‎ . ‎
فروغ هر چه بیشتر به توفیق دست می یافت تندخو تر و پرخاشجوتر می شد، تا جایی که صراحت لهجه و ‏صداقت ستودنی ی او به خشونت شگفت انگیزی بدل شده بود که ‎ ‎ غالباً دل دوستان را می آزرد و این از آن ‏اندام کوچک و آن طبع حساس بعید می ‎ ‎ نمود ‎ . ‎
یک شب در محفلی در خانه ی خانم پروین صوفی، بی هیچ محمل، چنان مرا ‎ ‎ آزرد که خنجری را در سینه ‏احساس کردم و تصمیم گرفتم که دیگر نبینمش ‎ . ‎
با این همه شش ماه بعد در جلسه یی که به دعوت انجمن فرهنگی ایران و ‎ ‎ آمریکا تشکیل شده بود با او روبه رو ‏شدم. تا آنجا که به خاطر دارم در این جلسه نادر ‎ ‎ نادرپور، رضا سید حسینی، مهدی اخوان ثالث، بیژن مفید، ‏منوچهر آتشی، رضا براهنی، یدالله رویایی، فتح الله مجتبایی و همسر آمریکایی اش که شاعر بود با چند تن ‏دیگر ‎ ‎ حضور داشتند. آقای بشارت یا بشارتی هم که گرداننده جلسه و انجمن بود حضور داشت ‎ . ‎ قرار بود ‏جلسات شعرخوانی ترتیب داده شود. با تعجب دیدم که فروغ به حضور من و یکی دو ‎ ‎ تن دیگر در آن جلسه ‏اعتراض ‎ ‎ می کند، به این بهانه که "اینان نوپرداز نیستند". فروغ ‎ ‎ در آن روزگار یکی دو سالی بود که چارپاره ‏ها را کنار گذاشته و سرودن به شیوه ی ‎ ‎ نیمایی را آغاز کرده بود. همان روزها غزل "شراب نور" که ‏تصویرهای بسیار تازه ای ‎ ‎ داشت، از من در روزنامه ی آژنگ به چاپ رسیده و فرهنگ فرهی، شرحی بسیار ‏تشویق آمیز ‎ ‎ بر آن نوشته بود. چند تن از حاضران به آن غزل اشاره کردند تا گواهی برای نو بودن‏ ‎ ‎ کار من ‏ارائه کنند. دریغ که فروغ نمی پذیرفت و مرتباً برای حذف من لجاج می ‎ ‎ ورزید ‎ . ‎
فروغ فرخزاد
پاسخ من سکوت کامل بود و البته غوغای موافق و مخالف که همه جوان ‎ ‎ بودند به آسمان رسیده بود و نیازی به ‏سخن گفتن من حس نمی شد. سرانجام موافقت ها و ‎ ‎ مخالفت ها به این نتیجه رسید که نخستین جلسه ی عمومی ‏که در تالار سخنرانی انجمن ‎ ‎ برپا می شود، شب شعرخوانی من باشد. آنچه می نویسم یاد گذشته هاست تا نیاگاه ‏میل تهی ‎ ‎ شدن از رقابت ها و همچشمی های روزگار جوانی را سیراب کرده باشم. و دریغ که وقتی به ‎ ‎ بی ‏نیازی و بلندنظری و اغماض می رسیم؛ که دیگر آن شور و هیجان در ما نمانده و ‎ ‎ روزگار غبار نقره بر ‏سرمان افشانده است. شبی که قرار بود شعر بخوانم فروغ کمی دیر ‎ ‎ آمد. جای نشستن نبود. کسی برخاست و او ‏بر جایش نشست من پشت میکروفون بودم و نادرپور ‎ ‎ هم معرف من بود و کنارم نشسته. فروغ به دو سه شعرم ‏گوش داد و آرام جلسه را ترک گفت ‎ . ‎ اگر تجربه و مهربانی و گشاده دلی امروزین را می داشتم، می بایست از ‏پشت تریبون ‎ ‎ ورودش را خوشامد می گفتم و شعرش را که ستودنی بود می ستودم و راهی برای توافق می ‎ ‎ گشودم، و صمیمانه بگویم که نداشتم ‎ . ‎
باز "چراغ های رابطه تاریک" ماند. آن طور که می شنیدم فروغ با آن ‎ ‎ زبان قاطع و صریح و صادق که غالباً ‏خوشایند ابنای روزگار نیست، بسیاری از اطرافیان ‎ ‎ را پراکنده بود. خوشبختانه "گلستانی" رنگین و شادی ‏بخش و موافقت آموز در سر راهش ‎ ‎ دمید و گمان دارم که آسودگی خاطر فروغ و تغییر آشکار در محتوای ‏شعر او از این هنگام ‎ ‎ پدید آمد(۱) نسیم عشقی وزیده بود. نمی گویم که این نسیم می توانست هر بی مایه ی ‎ ‎ نامستعدی را به شاعری ارزشمند بدل کند. این عشق کیمیا نبود که از مس طلا بسازد. اما ‎ ‎ برای وجود مستعد و ‏حساس و مشتاقی چون فروغ فرصتی مغتنم بود، دست کم آسایشی و فراغتی ‎ ‎ تا شکفتگی حیرت انگیزی را ‏موجب شود. تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد بی ‎ ‎ گمان حاصل این آشنایی ست. فروغ مثنوی " ‏عاشقانه" ی خود را در آغاز پیدایش همین ‎ ‎ آشنایی سرود، تا آنجا که می گوید ‎ : ‎ پیش از اینت گر که در خود داشتمهر کسی را تو نمی انگاشتم ‎ ‎
سفرهایی که فروغ به انگلیس و اروپا کرد او را در جریان های ادبی ‎ ‎ روزآمد جهان قرار داد. شعر فروغ ‏دیگر شعر لجاج بر سر آشکار کردن عواطف جسمی و ‎ ‎ پنهانی نبود. از آن پس شعاعی از تفکر و چون و چرا ‏و تفحص در احوال جامعه و روزگار ‎ ‎ بر شعر فروغ تابید و او از هزارتوهای درون خود راهی بر آشنایی ی ‏آفاق گسترده تر، می ‎ ‎ گشود. این آشنایی موهبت تازه تری نیز به ارمغان آورد و آن آگاهی فروغ از دنیا سینما ‎ ‎ و ‏فیلم و عکس بود. فیلم "خانه سیاه است" از زندگی جذامیان و اوضاع جذامخانه و عواطف ‎ ‎ زنده ی این مردگان ‏رانده از جامعه، ساخته ی همین روزگار است که جایزه ی بین المللی‏ ‎ ‎ ارزنده یی را نصیب فروغ کرد. تأثیر ‏این آگاهی در شعرهای دو کتاب آخر فروغ کاملاً ‎ ‎ آشکار است. در شعرها غالباً انگار که چند صحنه ی فیلم ‏برداری را می بینیم که دوربین ‎ ‎ به تصادف از آن صحنه ها فیلم گرفته و آن فیلم ها را بی آن که به ارتباط ‏منطقی آن‏ ‎ ‎ بیندیشد کنار هم چیده است. به عنوان مثال شعر" در غروب ابدی" را مرور می کنیم ‎ . ‎ در بند اول صحبت از غروب است ‎ . ‎ در بند دوم از لزوم سخن گفتن و جفت شدن دل با ظلمت ‎ . ‎ در بند سوم سخن از فراموشی و افتادن سیب و شکستن دانه های تخم کتان ‎ ‎ زیر منقار قناری و گل باقالا و.‏ ‎ .. ‎ در بند چهارم سخن از مستی و شرم آلودگی ی نگاه ‎ . ‎ در بند پنجم مکالمه یی درونی از چشمه و خاک و نان و بازی و کوچه ی پر ‎ ‎ از عطر اقاقی و خلاء کوچه ‎ . ‎ و سرانجام در سیزدهمین بند، شعر چنین پایان می گیرد ‎ : ‎‎ ‎ جام، یا بستر، یا تنهایی، یا خواب ‎ ‎ برویم ‎ ... ‎
این شعر مجموعه یی از سیاله های زیبای مغز است که هیچکدام به یکدیگر‏ ‎ ‎ مرتبط نیستند، حتی تداعی هم در ‏آن ها راه ندارد. در واقع شما به نمایشگاهی وارد می ‎ ‎ شوید که مجموعه یی از تابلوهای مختلف در برابر ‏چشمانتان قرار دارد و هر یک محتوای ‎ ‎ خاص خود را تقدیمتان می کند ‎ . ‎
فروغ در اکثر شعرهای تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ‎ ‎ دغدغه ی پیوستگی سطرها و انسجام ‏کل واحد شعر و ترتیب دادن فرم و ساختار را رها کرده ‎ ‎ است. در عوض شعرش به حضور حادثه های پی در ‏پی و نامنتظر بدل شده است و همین راز ‎ ‎ جاذبه ی کم نظیر آن است که خواننده را در یک منظومه ی نسبتاً بلند، ‏بی خستگی به ‎ ‎ دنبال خود می کشد، گیرم که در پایان، خواننده از خود می پرسد "برای چه به اینجا ‎ ‎ رسیدم؟ ‎ " ‎ شعر فروغ ساده و روان است. او با زبان بی تکلف روزانه سخن می گوید ‎ . ‎ از این روی نقطه ی ابهامی در ‏سطرهایش باقی نمی ماند که خواننده نیازمند دوباره ‎ ‎ خواندن باشد و دوباره خوانی این اشعار صرفاً به ‏ضرورت درک لذت بیشتر است ‎ . ‎
خصوصیت دیگر شعر فروغ، احساس قوی و تصویرهای تازه و رنگین است. نور و ‎ ‎ چراغ و آب و آتش و ‏پرنده و ماهی و فلس رنگین و فواره و بادکنک و حباب کف صابون و ‎ ‎ عطر مزارع و شکفتن و رستن و ابر و ‏آسمان و آفتاب و بسیاری دیگر از مظاهر معمول ‎ ‎ طبیعت در شعر فروغ مقامی ارجمند دارند و آن را رنگین و ‏پرغوغا و پرتحرک می ‎ ‎ کنند ‎ . ‎
فروغ در بحبوحه ی جوانی، در اوج توفیق در شعر و در رفاه نسبی و آرامش ‎ ‎ ذهنی بود که روزگار، شکفتگی ‏و پختگی و درخشش او را چشم نداشت و در بعد از ظهر یک ‎ ‎ روز زمستانی در تصادفی نامنتظر از خودرو به ‏خیابان پرتاب شد و عالمی را داغدار خود ‎ ‎ کرد. آن کس که با او بود نقل می کرد که در آخرین نفس گفته بود: ‏آه، خدا! خبر مرگش ‎ ‎ را باور نمی کردم. تا چند ماه پس از مرگش شعری نسرودم. انگار که لال شده بودم. شاید ‎ ‎ کسی که مرا به شاعری برمی انگیخت او بود که از جنس من بود و با نیرویی شگفت انگیز ‎ ‎ مرا به سرودن و ‏آزمایش نیرو وامی داشت ‎ . ‎
سرانجام مطمئن شدم که او زنده است، برای همیشه زنده است و آنچه سروده ‎ ‎ کافی ست تا نامش مسیر تاریخ ‏را و آینده را همچنان مداوم بپیماید. تنها همان هنگام ‎ ‎ بود که دوباره نوشتن را آغاز کردم. پس اگر هنوز می ‏نویسم به پاس آن است که این فرصت ‎ ‎ را یافته ام که شعر را به گونه های تازه تر و تازه تر بیازمایم. چه فرق ‏می کند، هر ‎ ‎ یک از ما به اندازه ی فرصت و امکان خود روزگار را می سازیم و در آن اثر می گذاریم ‎ . ‎ پروین ‏یا فروغ یا من یا دیگران، یا این نسل جوان پرشور پرتکاپو که ادامه ی ما و ‎ ‎ آینده ی شعرند، هر یک فریادی ‏بوده و خواهیم بود علیه ظلم و خفقان و تباهی ‎ . ‎
منبع: مدرسه فمینیست
ی

No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات