Saturday, February 09, 2008

زنی که ساعت شش آمد


زنی که ساعت شش آمد

داستان کوتاه اثر گابریل گارسیا مارکز

ترجمۀ الکس. الف

21 ژانویۀ 2008

در بادبزنی رستوران باز شد. در آن موقع هیچ کس داخل رستوران خوزه نبود. ساعت هنوز ضربه ششم اش را تمام نکرده بود. مرد می دانست که مشتریهای همیشگی تا ساعت شش و نیم نخواهند آمد. مشتریها به قدری ثابت و یکسان بودند که هنوز ضربه های ساعت تمام نشده زنی، طبق معمول، در همان لحظه وارد شد و بدون این که چیزی بگوید، روی چارپایه نشست. سیگار روشن نشده ای هم گیر لبهایش بود.

خوزه، که دید زن نشسته است، گفت: " سلام، خانوم." و بعد به سر دیگر پیشخوان رفت و با یک دستمال خشک شروع کرد به گردگیری و تمیز کردن رویۀ هاشوری پیشخوان. هر وقت کسی وارد رستوران می شد خوزه همین کار را تکرار می کرد. حتی در مورد این زن هم که صاحب رستوران چاق و چله و سرخ روی به او علاقه داشت، همین طور بود: برای این زن هم نمایش هرروزۀ پرکاری و مضحک خودش را اجرا و تکرار می کرد.

مرد از آن سوی پیشخوان گفت: "امروز چی میخوای؟"

زن گفت: "اول میخوام به ات یاد بدم چطور یک جنتلمن باشی، یه آقا." زن در ته ردیف چارپایه ها نشسته بود؛ آرنجهایش را روی پیشخوان تکیه داده بود و سیگار خاموشش هم بین لبهایش بود. وقتی حرف می زد لبهایش را فشار می داد تا خوزه به سیگار روشن نشده توجه کند.

خوزه گفت: "متوجه نشدم."

زن گفت: " تو هنوز هم یاد نگرفته یی چطوری متوجه چیزی بشی."

مرد دستمال را گذاشت روی میز و رفت به سوی قفسۀ تیره رنگ که بوی قیر و گرد و خاک می داد و فورا ً با کبریت برگشت. زن روی پیشخوان خم شد تا سیگارش را با آتش میان دست های پرمو و یغور مرد بگیراند. خوزه به موهای پرپشت و زیبای او که با روغنی ارزان قیمت و غلیظ، چرب شده بود، نگاه کرد. به سرشانه های لختش در قسمت بالای سینه بند گلدارش نگاه کرد و وقتی که او سرش را با سیگار روشن شده در میان لبها بالا می آورد، آستانۀ غروب پستانهایش را نظاره کرد.

خوزه گفت: "امروز خوشگل شده ای خانوم."

زن گفت: "چرند نگو. خیال نکن این حرفت باعث می شه چیزی به ات بماسه."

خوزه گفت: " این منظورو نداشتم، خانوم. شرط می بندم که ناهار امروزت به ات نساخته."

زن اولین پک غلیظ را به سیگار زد و بازوهایش را چلیپا کرد؛ آرنج هایش همچنان روی پیشخوان و نگاه ثابتش از پشت پنجرۀ پهن رستوران به خیابان بود. چهره اش غمگین بود، غمی تلخ و ملال آور.

خوزه گفت: "برات یه کباب خوب درست می کنم."

زن گفت: "هنوز هم پول ندارم."

"تو سه ماهه که هیچی پول نداری و من هم همیشه برات یه چیز خوب درست می کنم."

زن، اندوهگین، و همان طور که به خیابان نگاه می کرد، گفت: "امروز فرق داره."

خوزه گفت: "همۀ روزها یه جورند. هر روز ساعت شیش تا زنگ میزنه، بعد تو میای تو و میگی هاروهور گرسنه امه،بعد هم من برات یه چیز باحال می پزم. تنها فرقش اینه که امروز نگفتی هار و هور گرسنه ای، جاش گفتی فرق داره."

زن گفت: "درسته." و رویش را برگرداند تا به مرد، که در آن سر پیشخوان بود و داشت درون یخچال را جستجو می کرد، نگاه کند. دو سه ثانیه ای او را زیر نظر گرفت و بعد به ساعت بالای قفسه نگاه کرد. سه دقیقه از شش گذشته بود. آن وقت گفت: "درسته خوزه، امروز فرق داره." آنوقت دود را بیرون داد و هیجانزده و قاطع ادامه داد: "امروز من ساعت شش نیومدم، برای همینه که امروز فرق داره، خوزه."

مرد نگاهی به ساعت کرد. گفت: "دستم قطع بشه، اگه عقربۀ این ساعت یه دقیقه عقب باشه."

زن گفت: "نه این جوری نیست. من امروز ساعت شش نیومدم."

خوزه گفت: "وقتی پاتو گذاشتی تو ساعت تازه زنگ شیشم رو زده بود."

خوزه به طرف زن رفت. صورت پفالودش را جلوی او گرفت، و همانطور که یکی از پلکهایش را با انگشت می کشید، گفت: "ها کن ببینم."

زن سرش را عقب انداخت. غباری از خستگی و اندوه او را آزرده، نرمخو، زیبا، و جدی کرده بود. گفت: "دست از خلبازی وردار خوزه، تو که می دونی شیش ماهه لب به مشروب نزده م."

خوزه گفت: "این حرفا واسه یکی دیگه خوبه، نه من. شرط می بندم دست کم یکی دو لیوان خورده یی."

زن گفت: "با یه دوستی یکی دوتا گیلاس انداخته ام بالا."

خوزه گفت: "آها، حالا می فهمم."

زن گفت: "چیزی نیست که تو بفهمی. من یه ربعه که اینجام."

مرد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "خب، اگه این جوری دلت میخواد، باشه؛ یه ربعه که تو اینجایی؛ ولی آخه چه فرقی می کنه ده دقیقه این ور یا اون ور؟"

زن گفت: "فرق می کنه، خوزه." و بعد، خونسرد وبی خیال، بازوهایش را روی پیشخوان شیشه ای دراز کرد و گفت: "این طوری هم نیست که من این جوری میخوام. فقط این جوریه که من یه ربعه اینجام." و دوباره به ساعت نگاه کرد و حرفش را تصحیح کرد: "چی گفتم؟ یه ربع؟ نه- بیست دقیقه."

مرد گفت: "باشه، خانوم. حاضرم یه روز و یه شب هم روش بذارم به ات بدم که فقط تو رو خوشحال ببینم."

در تمام این مدت خوزه پشت پیشخوان این طرف و آن طرف می رفت، چیزی را از جایی بر می داشت و جای دیگری می گذاشت و چیزی را عوض و نقش همیشگی اش را بازی می کرد. بعد دوباره گفت: "می خوام تو رو خوشحال ببینم." و ناگهان ایستاد و رو به جایی کرد که زن آنجا بود و افزود: "می دونی تو رو خیلی دوست دارم؟"

زن، سرد، نگاهش کرد: "خووو..ب؟ چه کشفی خوزه! خیال می کنی اگه حتی یه ملیون پزو هم به ام بدی حاضر می شم با تو بیام؟"

خوزه گفت: "منظورم این نبود خانوم. باز هم می گم؛ شرط می بندم که ناهارت به ات نساخته."

زن گفت: "به اون دلیل نبود که گفتم." و صدایش کمی قرص شد: "هیچ زنی نمی تونه سنگینی تو رو حتی یک ملیون پزو هم به اش بدی تحمل کنه."

صورت خوزه گر گرفت. پشت به زن نمود و شروع کرد به گرد گیری بطری های قفسۀ مشروب و بدون این که سرش را برگرداند گفت:

"خانوم، امروز نمیشه با یه من عسل خوردت. به نظرم بهترین کار واسه ات اینه که کبابت رو بخوری و بری خونه بخوابی."

زن گفت: "گرسنه ام نیست." و دوباره ماند به تماشای خیابان و نگاه کردن رهگذران شهر که غروب رویش سایه می انداخت. یک لحظه سکوت سنگینی رستوران را پر کرد. و تنها صدای ور رفتن خوزه با چیزی در درون قفسه بود که آن سکوت را به صورتی آرام شکاند. یکباره زن نگاهش را از خیابان وا گرفت و با صدایی متفاوت، نرم و لطیف گفت:

"پپیللو، راست راستی منو دوست داری؟"

خوزه بی آن که نگاهش کند، خشک، گفت: "آره."

زن پرسید: "با این که اون حرف رو به ات زدم؟"

خوزه پرسید: "چی گفتی به ام مگه؟" هنوز نگاهش نمی کرد و آهنگ صدایش هم عوض نشده بود.

زن گفت: "همون یه میلیون پزو رو میگم."

خوزه گفت: "همون اول هم فراموشش کردم."

زن پرسید: "پس دوستم داری؟"

خوزه گفت: "آره."

سکوتی پیدا شد. خوزه مرتب می جنبید؛ رویش به طرف قفسه بود و به زن نگاه نمی کرد. زن بار دیگر دودی غلیظ از دهان بیرون و سینه هایش را به پیشخوان تکیه داد و، سپس، محتاط و موذیانه، لب گزان و جوری که انگار کلمات را بسیار آهسته و با احتیاط انتخاب می کند، پرسید:

"حتی اگه با من نخوابی؟"

و اینجا بود که خوزه برگشت، رو به او نگاه کرد و گفت:

"اون قدر دوستت دارم که باهات نخوابم." بعد به طرف او رفت؛ روبرویش ایستاد، ساعدهای نیرومندش را روی پیشخوان تکیه داد، زل زد توی صورت زن و گفت: "اون قدر دوستت دارم که هرشب مردی رو که با تو بخوابه می کشم."

زن انگار در لحظۀ اول بهتش زد. بعد با دقت به مرد نگاه کرد، گاه با تمسخر و گاه با دلسوزی. بعد لحظه ای دستخوش سکوتی کوتاه و نگران کننده شد و دست آخر قش قش زد زیر خنده و گفت: "تو حسودی، خوزه. احمقانه است؛ تو حسودی."

خوزه، درست مثل بچه ای که ناگهان همۀ اسرارش را لو داده باشد، باز از خجالتی آشکار و تقریبا ً خفت بار سرخ شد. گفت: "خانوم، امروز مثل این که تو چیزی رو نمی فهمی." و بعد شروع کرد به گرد گیری خودش و گفت: "این زندگی بی صفت خشنت کرده."

اما زن، اکنون، حالتش را تغییر داده بود. گفت: "خب، که این طور." و با نگاهی گیج و ستیزه جو که برق عجیبی هم داشت زل زد توی چشمهای مرد و ادامه داد: "پس تو حسود نیستی."

خوزه گفت: "یک جورایی چرا. اما نه اون جوری که تو فکر می کنی." آن وقت یقه اش را شل کرد، به گردگیری خودش ادامه داد و گلویش را با دستمال خشک کرد.

زن پرسید: "خوب؟"

خوزه گفت: "راستش اون قدر دوستت دارم که دلم نمیخواد تو اون کارو بکنی."

زن پرسید: "چی؟"

خوزه گفت: "همین رو می گم که هرروز با یه مرد میری."

زن پرسید: "راست راستی تو یکی رو می کشی تا نذاری با من بره؟"

خوزه گفت: "نه برای این که بخواد با تو بره، نه. برای این که با تو رفته."

زن گفت: "هردوش که یکی یه."

صحبت به جاهای هیجان انگیز کشیده بود. زن با صدایی نرم، آهسته و گیرا حرف می زد. سرش را در مقابل صورت آرام و سرزندۀ مرد تقریباً بالا تر گرفته بود. مرد همچنان بی حرکت ایستاده و گویی در اثر بخار حرفهای او جادو شده بود.

خوزه گفت: "درسته."

زن گفت: "پس، ..." و دستش را دراز کرد تا بازوی یغور مرد را نوازش کند. با دست دیگرش هم خاکستر سیگار را تکاند: "پس تو می تونی آدم بکشی؟"

خوزه، که صدایش لحنی تقریبا ً شورانگیز گرفته بود، گفت: "واسه چیزی که به ات گفتم، آره."

زن ناگهان به عمد خنده ای بی اختیار و آشکارا تمسخرآمیز سر داد و گفت: "واقعا ً که وحشتناکه خوزه، وحشتناکه!" و همچنان می خندید و می گفت: "خوزه، آدم می کشه. کی ممکنه بدونه که پشت صورت چاق مرد پاک و منزهی که هیچ وقت از من پول نمی خواد و هر روز برام یه کباب درست می کنه و باهام گپ می زنه و خوش وبش می کنه تا یکی رو تور بزنم، یه آدمکش پنهون شده. واقعا ً که وحشتناکه خوزه، تو منو می ترسونی!"

خوزه گیج و بفهمی نفهمی کمی برآشفته شده بود. شاید، وقتی که زن شروع به خندیدن کرده بود، احساس کرده بود که گول خورده است. گفت: "تو مستی، دیوونه. برو خونه بگیر یه کم بخواب. مثه این که اصلا ً دلت نمی خواد چیزی هم بخوری."

اما زن دیگر نمی خندید و باز جدی و فکور شده بود. خودش را روی پیشخوان انداخته، به آن تکیه داده بود. نگاهش خوزه را دنبال کرد که دور شد و در یخچال را بیهوده باز کرد و دوباره بست، بدون این که چیزی از درونش بردارد. بعد مرد به آن طرف پیشخوان رفت و زن همچنان او را نگاه می کرد. نگاهش می کرد که شیشۀ براق پیشخوان را دوباره برق می اندازد، درست مثل دفعۀ اول. آن گاه زن با لحن نرم و ظریفی که قبلا گفته بود "پپیللو، راست راستی منو دوست داری؟" گفت: "خوزه!"

مرد نگاهش نکرد.

"خوزه!"

خوزه گفت: "برو خونه بخواب. قبل از خوابیدن یه حموم بگیر تا بتونی بخوابی و مستی از کله ات بپره!"

زن گفت: "جدی می گم خوزه، مست نیستم."

خوزه گفت: " پس عقل از کله ات پریده."

زن گفت: "بیا این جا. باید باهات حرف بزنم."

مرد سکندری خوران به سویش رفت، نیمی کیفور و نیمی شکاک.

"بیا جلوتر."

مرد دوباره ایستاد مقابل زن. زن به طرفش خم شد. موهایش را چنگ زد و با حالت آشکارا محبت آمیز گفت: "اونی رو که اول گفتی بازم بگو."

خوزه پرسید: "منظورت چیه؟" رویش را، با این که موهایش در دست زن بود، گردانده بود و سعی می کرد از گوشۀ چشم او را نگاه کند.

زن گفت: "همون که گفتی اگه کسی با من بخوابه می کشیش."

خوزه گفت: "درسته خانوم، مردی رو که با تو خوابیده باشه می کشم."

زن رهایش کرد و انگار که پاسخ سوؤالش مثبت باشد، پرسید: "خب، پس اگه من یکی رو بکشم، تو پشتم وامیستی؛ درسته؟" بعد کلۀ گنده و خوک مانند مرد را با عشوه گری خشنی پس زد. مرد هیچ پاسخی نداد؛ فقط لبخند زد.

زن گفت: "جواب بده خوزه. اگه من یکی رو بکشم، ازم دفاع می کنی؟"

خوزه گفت: "بستگی داره. خودت می دونی که این به اون سادگی ها که میگی نیست."

زن گفت: "پلیس حرف هیچکی رو به اندازۀ حرف تو قبول نداره."

خوزه احساس افتخار و رضایت کرد. زن دوباره از روی پیشخوان به طرفش خم شد و گفت: "درست میگم خوزه؛ شرط می بندم که تا حالا توی زندگیت یه دروغ هم نگفته ای."

خوزه گفت: "با این حرفها به جایی نمی رسی."

زن گفت: "همین که گفتم. پلیس تو رو می شناسه و حرفهات رو قبول داره؛ احتیاجی هم نداره دو بار ازت بپرسه." خوزه، روبروی زن، روی پیشخوان با سر انگشتان ضرب گرفته بود و نمی دانست که چه بگوید. زن دوباره به بیرون به خیابان نگاه کرد. بعد باز به ساعت دیواری نگاه انداخت و لحن صدایش را ملایم کرد، انگار بخواهد، قبل از این که نخستین مشتری وارد شود، گفتگو را تمام کند؛ پرسید: "به خاطر من یه دروغ میگی؟ جدی میگم."

و این جا بود که خوزه دو باره نگاهی تند و عمیق به او کرد؛ انگار که فکر هولناکی از این گوشش تو آمده و گرومپ خورده باشد توی کله اش؛ بعد یک لحظه، گیج و مبهم، چرخیده باشد و آن وقت از آن دیگری زده باشد بیرون و رد گرمی از ترس به جا گذاشته باشد.

خوزه پرسید: "چه کاری دست خودت داده ای خانوم؟" بعد خم شد جلو، و بازوهایش را روی پیشخوان دوتا کرد. زن بوی تند ادرارمانند بخار دهانش را حس کرد، بویی که به خاطر فشار پیشخوان به شکم مرد تحمل ناپذیر شده بود.

خوزه پرسید: "این دیگه خیلی جدیه، چه کاری دست خودت داده ای، خانوم؟"

زن سرش را چند بار به چپ و راست انداخت و گفت: "هیچی. فقط داشتم حرف می زدم که خودمو سرگرم کنم." و بعد باز به او نگاه کرد و ادامه داد:

"می دونی که ممکنه لازم نباشه کسی رو بکشی؟"

خوزه ناراحت گفت: "من هیچ وقت به کشتن کسی فکر نکرده ام."

زن گفت: "مرد، نه. منظورم اینه که هیچکی با من تو رختخواب نمیره."

خوزه گفت: "آه. حالا داری رک و پوست کنده حرف می زنی. همیشه فکر می کردم که احتیاجی به گشتن و تور زدن کسی نداری. به ات قول می دم که اگه این کارو کاملا ً کنار بذاری، هرروز بزرگترین کبابی رو که دارم مجانی به ات می دم."

زن گفت: "قربانت خوزه. ولی به اون خاطر نمی گم. برای این می گم که من دیگه نمی تونم با کسی بخوابم."

خوزه گفت: "باز همه چیزو داری قاطی می کنی." و داشت تحملش تاق میشد.

زن گفت: "من چیزی رو قاطی نمی کنم." و دستش را به سوی صندلی دراز کرد؛ آن وقت خوزه داخل سینه بندش سینۀ صاف و پستانهای پژمرده اش را دید. زن ادامه داد: "فردا واسه همیشه میرم و قول میدم که دیگه برنمی گردم و مزاحمت نمی شم. به ات قول میدم که با هیچ کس نمی خوابم دیگه."

خوزه گفت: "این فکر دیگه از کجا به کله ات زد؟"

زن گفت: "همین یه دقه پیش به این نتیجه رسیدم. درست همین یه دقه پیش فهمیدم که این کار کثیفی یه."

خوزه دوباره دستمال را قاپید وشروع کرد به تمیز کردن شیشۀ جلوی او و بدون این که نگاهش کند گفت:

"درسته. اونجوری که تو این کارو می کنی کار کثیفی یه. اینو باید از مدتها قبل میدونستی."

زن گفت: "از خیلی وقت پیشها داشتم می فهمیدم، ولی همین یکی دو دقه قبل خوب فهمیدم. من از مردها بدم میاد."

خوزه تبسم کرد. سرش را بالا آورد تا او را نگاه کند. هنوز لبخندش بر لبش بود. اما زن را سر در گم و متوجه افکار خودش دید که شانه هایش را بالا کشیده، چهار پایه را به چرخش در آورده بود و با حالتی محزون و ساکت با او حرف می زد. خزانی زودرس چین هایی بر چهرۀ زن نقش زده بود. گفت:

"فکر نمی کنی که باید دست از سر زنی که یه مرد رو کشته بردارند، چون بعد از خوابیدن با مرده از اون و همۀ مردهای دیگه یی که باهاش خوابیده اند نفرت پیدا کرده؟"

خوزه، که تکان خورده و صدایش را رگه ای از دلسوزی تغییر داده بود، گفت: "دلیلی نداره این قدر دور بریم."

"اگه زنه به مرده بگه از اون که داره جلوش لباساشو تنش می کنه متنفره چون می بینه که تموم بعد از ظهر باهاش تو رختخواب لولیده و حالا نه صابون و نه لیف هیچکدوم دیگه نمی تونه بوی مَرده رو از تنش ببره، چی؟"

خوزه، که کمی بی خیال شده بود، در حالی که پیشخوان را برق می انداخت، گفت: "خانوم، این ها همه کنار میرن و هیچ دلیلی واسه کشتن اون نمی شن. ولش کن بره."

ولی زن به گفتن ادامه داد. صدایش جریانی یکنواخت، پیوسته و پرشور داشت:

"اما اگه زنه به مَرده بگه ازش متنفره و مَرده لباسش رو پرت کنه کنار و دوباره به زنه حمله کنه و باز ماچش کنه و ب .. ش، چی؟"

خوزه گفت: "هیچ آدم حسابی این کارو نمی کنه."

زن، که از نگرانی کلافه شده بود، پرسید: "اگه بکنه چی؟ اگه مرده آدم درستی نباشه و بکنه و بعدش زنه احساس کنه که اونقدر ازش متنفره که ممکنه بمیره و مطمئن باشه که تنها راه خلاصی اینه که یه چاقو بزنه تو شکم مرده، چی؟" خوزه گفت: "وحشتناکه؛ اما خوشبختانه آدمی پیدا نمی شه که اون کاری رو که تو میگی بکنه."

زن، که دیگر جانش به لبش رسیده بود، گفت: "خب، اگه کرد چی؟ خیال کن کرده."

خوزه گفت: "در هر حال به اون بدی هم که تو میگی نیست." و همچنان، بدون این که جایش را عوض کند، مشغول پاک کردن پیشخوان بود؛ از توجه اش به آن گفتگو نیز کم شده بود.

زن با بند انگشتان روی پیشخوان چند ضربه زد. حالا تأکید بیشتری داشت و حق به جانب شده بود. گفت:

"تو وحشی هستی خوزه. هیچ چی نمی فهمی." و محکم آستین مرد را در چنگ گرفت: "یا الله. بگو که زنه باید مرده رو بکشه!"

خوزه، که جانب او را می گرفت، آشتی کنان گفت: "باشه. خیلی ممکنه درست همون جوری باشه که تو میگی."

زن که همچنان آستین مرد رو چسبیده بود، پرسید: "مگه این دفاع از خود نیست؟"

بعد خوزه نگاهی سرد و مؤدبانه تحویل داد و گفت: "چرا می شه گفت." و بعد به او چشمکی زد حاکی از تفاهمی دوستانه، تفاهمی که در عین حال بیانگر ترس از قبول و شرکت در جرم بود. اما زن جدی بود و به او اعتنایی نمی کرد. پرسید: "یه دروغ برای دفاع از زنی که این کارو بکنه میگی؟"

خوزه گفت: "بستگی داره."

زن پرسید: "به چی بستگی داره؟"

خوزه گفت: "به زنه بستگی داره."

زن گفت: "خیال کن اون زنی یه که تو خیلی دوستش داری. نه واسه اینکه باهاش باشی، واسه این که، همونجوری که گفتی، خیلی عاشقشی."

خوزه، ملول و خونسرد، گفت: "باشه خانوم، هرچی تو بگی." و باز رفته بود و به ساعت نگاه کرده بود و دیده بود که دارد از شش و نیم می گذرد. فکرش این بود که تا یکی دو دقیقه دیگر مشتریها سر می رسند و رستوران پر می شود و شاید به همین خاطر بود که شروع کرد حسابی به برق انداختن شیشۀ پیشخوان؛ نگاهش نیز از پشت پنجره به خیابان بود. زن، ساکت، روی چهارپایه نشسته بود و با اندوهی که هرلحظه بیشتر می شد، متوجه حرکات مرد بود؛ طوری به مرد نگاه می کرد که گویی چراغی است رو به خاموشی که به مرد می نگرد. بعد چاپلوسانه و با لحنی حاکی از بندگی و بی هیچ واکنشی باز شروع کرد:

"خوزه!"

خوزه، بربر،غمگین و دلسوزانه، مثل ماده گاوی که به گوساله اش می نگرد، به او نگاه کرد؛ نه نگاهی به قصد گوش دادن به او، که به قصد دیدنش که ببیند او آنجاست و منتظر یک نگاه است، یک نگاه بیهوده و خالی از حمایت و همدلی. نگاهی مثل نگاه عروسک.

زن گفت: "من به تو گفتم که فردا میرم، و تو هیچی نگفتی."

خوزه گفت: "آره. به ام نگفتی کجا میری."

زن گفت: "همونجا. جایی که اصلا ً مردی نیست که بتونه با کسی بخوابه."

خوزه دوباره تبسم کرد. پرسید: "راستی داری میری؟" و انگار که تازه دارد متوجه حوادث و دور و بر خود می شود سعی کرد فورا ً حالت قیافه اش را تغییر دهد.

زن گفت: "به تو بستگی داره. اگه اونقدر بفهمی که بگی من چه وقت اومدم اینجا، فردا میرم و دیگه دور این کار نمی گردم. دوست داری؟"

خوزه محکم سری به علامت تأیید تکان داد و تبسم کرد. زن به طرفش خم شد و گفت: "اگه یه روز برگردم و همین موقع بیام اینجا و زنی رو روی این چهارپایه ببینم که با تو حرف میزنه حسودیم میشه."

خوزه گفت: "اگه برگشتی باید یه چیزی برام بیاری."

زن گفت: "قول میدم همه جا رو بگردم و یه خرس رام برات پیدا کنم و بیارم."

خوزه خندید و دستمال را در فضایی که آن دو را از هم جدا می کرد گرداند طوری که انگار دارد یک شیشۀ نامرئی را تمیز می کند؛ آنوقت زن هم با صمیمیت و کرشمه لبخند زد. بعد مرد رفت به طرف دیگر پیشخوان و شروع کرد به برق انداختن شیشۀ آن و بدون این که به زن نگاه کند، گفت: "بعد چی؟"

زن گفت: "واقعا ً هرکی ازت بپرسه، میگی که من ساعت یه ربع به شیش اومدم؟"

خوزه گفت: "برا چی؟" و هنوز هم نگاهش نمی کرد، انگار که درست و حسابی نفهمیده که زن چه گفته است.

زن گفت: "اونش مهم نیس. مهم اینه که همینو بگی."

بعد خوزه چشمش به اولین مشتری افتاد که از در بادبزنی رستوران وارد شد و رفت سر یک میز در گوشه ای نشست. خوزه به ساعت نگاه کرد؛ ساعت درست شش و نیم بود. آنوقت با حواس پرتی گفت: "باشه، خانوم. هرچی تو بگی. من همیشه هرکاری رو که تو بگی می کنم."

زن گفت: "خوب. پس حالا کباب منو درست کن."

و مرد گفت: "میخوام برات یه کباب خوب درست کنم، کباب خداحافظی."

زن گفت: "ممنون پپیللو." و در فکر فرو رفت. گویی وارد دنیایی زیر زمینی شده، دنیایی که مردمانش شکلهایی نامعلوم اند و از گل ساخته شده اند. نتوانست صدای گوشت خام را به هنگامی که درون روغن داغ می افتاد از آن سوی پیشخوان بشنود. صدای خشک سرخ شدن و جلز و ولز گوشت ران پیازپرورده را هم که بعد خوزه درون ماهیتابه برمی گرداند و بویش فضای رستوران را دم به دم پر می کرد، نشنید. همچنان مانده بود، و هر دم بیشتر غرق در تفکر می شد، تا این که سرش را بلند کرد و پلکی زد، انگار که بعد از یک لحظه مرگ به این دنیا باز گشته باشد. مرد را در کنار اجاق دید که شعلۀ شاد و خیزان آتش روشنش کرده بود، گفت:

"پپیللو."

"چی یه؟"

زن پرسید: "تو چه فکری؟"

خوزه گفت: "داشتم فکر می کردم میتونی یه جایی اون خرس کوچولوی کوکی رو پیداش کنی؟"

زن گفت: "بله که می تونم. اما چیزی که من از تو برای هدیۀ رفتنم میخوام اینه که همونی رو انجام بدی که ازت خواستم."

خوزه از پای اجاق برگشت و نگاهش کرد و گفت:

"چند بار به ات گفته ام؟ به جز بهترین کبابی که دارم چیز دیگه ای هم میخوای؟"

زن گفت: "آره."

خوزه پرسید: "چه چیز؟"

"یه ربع دیگه هم اضافه بر اون که خواستم."

خوزه کشید عقب و به ساعت نگاه کرد؛ بعد به مشتری، که هنوز ساکت و در گوشه ای منتظر بود، و دست آخر به گوشتی که داخل ماهیتابه سرخ می شد. بعد گفت: "خانوم، راستش نمی فهمم چی میگی."

زن گفت: "خل نشو خوزه؛ فقط یادت باشه که من از ساعت پنج و نیم اینجا بوده ام."



No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات