23 فوریه 2008
قدر دانی از همینگوی و تشکر از شاعر گرانقدر آقای یغمایی
و نیز در پاسخ به مطلب ایشان
لینک به مطلب آقای یغمایی
خوانندگان ارجمند،
همان طور که خواندهاید و میدانید، یا هم اکنون خواهید خواند و دانست، بنده ترجمهای کردم از کوتاهترین داستان ارنست همینگوی که در اصل در شش کلمه نوشته شده بود. لذا، من هم کوشیدم ترجمه را در شش کلمه ارائه کنم که ممکن است خوانندۀ حساس را راضی نکرده باشد: این است آن ترجمه:
"برای فروش: کفش بچه، پوشیده نشده." (شش کلمه)
و یا:
"به فروش میرسد: یک جفت کفش بچه که هرگز پوشیده نشده."
همینگوی، که مانند تمام نویسندگان و شعرای بزرگ جهان، با تمام آثارش به دنیا تعلق دارد، در سالهای دهۀ بیست قرن گذشته با نوشتن آن داستان مبلغ "ده دلار" برنده شد. ده دلار در آن زمان برابر بود با "هزارو ده دلار" کنونی، و شاید کفاف خرج دو ماه او را میداد. حسابش را بکنید فقط با نوشتن "شش" کلمه! نگاه تیزبین، نبوغ؛ نکته سنجی، جسارت و اعتماد به نفس می خواهد که کسی چنان شرطی ببندد و آن شش کلمه را در برابر قضاوت نویسندگان همعصر خود قرار دهد و برنده شود.
اکنون داستان کوتاه همینگوی انگیزهای قوی شده برای جذب بسیاری افراد به سوی خواندن داستان کوتاه و حتی نوشتن داستان کوتاه. اگر در وبسایتهای خارجی وارد شوید و پرسه ای به تفنن بزنید، در خواهید یافت که سایتهای خاصی نیز برای نوشتن داستانهای شش کلمهای ایجاد شده که در میان اروپاییان و آمریکاییان علاقهمندان زیادی یافته اند. در میان ملل خاوری هم وضع باید چنین باشد. همین نکته که آقای یغمایی آن داستان را با آنچه که "داستان" آن درویش خواندهاند، مقایسه کردهاند و آن "ماجرا" را از داستان همینگوی برتر شمردهاند، خود نشانۀ اهمیت و تأثیر فراوان اثر ادبی همینگوی بر افکار روشنفکران امروزی است.
این نکته نیز که آقای یغمایی آن داستان را بهانه قرار دادهاند (اگر مجاز به استفاده از واژۀ بهانه باشم) و به یکی از تلخترین، خونین ترین، رنجبارترین و سیاهترین فصول تاریخ ایرانزمین اشاره کرده اند، خود جای تشکر و تأمل دارد. شاید داستان نویسان ایرانی بتوانند داستانهای کوتاه تاریخی با الهام از آن حوادث خونین و رنجبار بنویسند که در خور نام "داستان" باشند! در همین ارتباط از این پس نیز چند جملهای خواهم نوشت. به اصل مطلب بپردازم و ابتدا خلاصۀ نظر ایشان:
میگویند که جوینی، تاریخنگار مشهور، و یا درویشی نیشابوری، "داستان عظیم هجوم چنگیز" را در چهار یا، در اصل، در شش کلمه خلاصه کرده که از نظر قدرت زبان و محتوی بسیار نیرومندتر و موجزتر از "داستان" همینگوی است و به همین دلیل آن ده دلار را حق آن مورخ یا درویش دانستهاند. ایشان همچنین افزودهاند که "از او [درویش] پرسیدند چه اتفاق افتاده و درویش ماجرای هولناک خراسان را در شش کلمه بیان نمود."
نخست این که آقای یغمایی کلمات "داستان" و "ماجرا" و "اتفاق" را در اظهار نظر خود به صورت هممعنی و مترادف با حادثۀ تاریخی یا "تاریخ" به کار بردهاند. این قابل قبول است که ما از کلمۀ "داستان" مسامحتا ً به معنای "تاریخ" (هیستری ) استفاده کنیم، اما لازم است توجه داشته باشیم که این مفهوم از واژۀ "داستان" با مفهموم دیگری از همین کلمه که به شکل خاصی از ادبیات (لیترچر) اشاره دارد و نام دیگرش "قصه" است، و در زبان خارجی هم "ژانر" ویژهای است که "فیکشن" یا "رمان" نام دارد، متفاوت است و به حوزۀ تخیل و آفرینش هنری تعلق دارد.
مفهوم نخست، یعنی "ماجرا"، "داستان" یا "تاریخ" مفهومی است از زیر مجموعۀ علوم یا دانشهای انسانی که موضوع کشف و باز اندیشی و بازیابی و بازنویسی است، و نیازمند غوررسی در اسناد و مدارک و کتب و آثار است. در این جا حتی مشاهدۀ مستقیم مورخ و شارح حادثه حکم سند دارد. به بیان دیگر، مورخ مدارک، گزارشها و اسنادی را گرد می آورد تا شکلی از درک واقعیت یا حوادث را به رشتۀ نگارش در آورد، و آن را به صورت و ساختار "تاریخ" عرضه کند. مورخ در این جا به غایت می کوشد که به واقعیت محض نزدیکتر شود و از همین رو دائما ً در حال جدا کردن سره از ناسره است: به بیان موجزتر ادراک یا شناخت تاریخی شناختی عینی یا اوبژکتیو است. جالب این است که شناخت عینی یا اوبژکتیو فرایندی ذهنی است که گریزان از خیالپروری است و با ادراک ذهنی یا سوبژکتیو میانهای ندارد و اگر گاه به تخیل پر و بال میدهد به خاطر آنست که رد پای واقعیت را در دنیای قابل تجربه یا حادثشده بازشناسد. به همین خاطر است که مورخ منصف میکوشد راه را بر عواطف مسدود کند و در برابر امیال و احساسات مقاومت ورزد، مبادا که در دام جانبگیری فروغلتد و خواننده را گمراه کند – کاری که با تأسف باید گفت جوینی از انجام آن فرومانده!
اما مفهوم دوم، یعنی "داستان" به معنای قِصّـوی آن یا "قصه" مفهومی هنری است و در زیرمجموعۀ هنر جای دارد (ممکن است عدهای معتقد باشند که هنر داستاننویسی از مقولۀ دیگری است؛ این نظر تفاوت چندانی در بحث حاضر ایجاد نمیکند). ادارک یا شناخت هنری، اگرچه از واقعیت الهام میگیرد و به روش خود حقایق و واقعیات را بازتاب میکند، شناختی عاطفی است که به عواطف و احساسات میدان جولان و دخالت میدهد تا به محصول کار هنرمند شکل، ساختار و کارکرد ویژهای بخشد. بیهوده نیست که در باب بهترین شعر گفته اند "هرچه دروغتر باشد زیباتر است." (فکر میکنم شمس قیس رازی گفته است) بگذارید پس از یک جمعبندی کاملا ً فشرده به ذکر چند مثال بپردازم تا موضوع روشنتر شود:
الف) شناخت علمی، که حوزۀ فعالیت دانشمند، از جمله مورخ، است، نوعی شناخت واقعیت است از طریق تجربه با اتکاء به یک جهان بینی اما با تاکید بر کمیت. روشهای آن مشاهده و اندازه گیری و سنجش و مقایسه و ثبت و ... است و مصالح آن هم مواد موجود ملموس و داده ها و این جور چیزها.
ب) اما شناخت هنری، که حوزۀ عمل هنرمند، از جمله داستان نویس و شاعر، است، نوعی شناخت واقعیت است از طریق تجربه با اتکاء به یک جهانبینی اما با تأکید بر کیفیت. روش های آن هم مشاهده و تجربیات عاطفی و جولان دادن افکار و مصالح آن احساسات و تخیل و اغراق و خیالپروری و از این نوع فرایندهاست. این دو حکم را از قول شادروان دکتر امیرحسین آریانپور، از مقدمۀ اثر برجستۀ او "زمینۀ جامعهشناسی" و از حافظه نقل کردم. اما چند مثال:
اگر یک فیزیکدان و یک شاعر به امواج دریا یا استخری نگاه کنند، هریک به شناخت متفاوتی میرسد: فیزیکدان به امواج و فاصلۀ آنها و عوامل موجد این موجها مینگرد و میاندیشد که چه رابطهای میان طول موج و سرعت انتشار امواج و فرکانس یا تواتر آنها وجود دارد و سرانجام رابطهای را کشف و فرمولبندی میکند که به صورت
(V = λ . F)
نشان داده میشود. لیکن شاعر بر همان امواج در آینۀ خیال می نگرد و چون اقبال لاهوری می گوید
: "موجیم که آسودگی ما عدم ماست / ما زنده از آنیم که آرام نگیریم." فیزیکدان در برابر آینهای تخت، آینه ای دیگر و موازی با آن قرار میدهد تا بازتاب نور عمودتابیده را در آینۀ مقابل بررسی و حکم کند که "تعداد تصاویر در درون دو آینه تخت موازی بینهایت است"؛ اما شاملوی شاعر در خیال خود "آینه ای در برابر آینه ات میگذارد تا از تو ابدیتی بخشد". میبینید که عنصر کیفی تخیل تا چه اندازه در نوع محصول هنرمند دخالت و با مصالح کمی عالم تفاوت دارد.
تفاوت بین مورخ و قصه نویس هم همین است. در ماجرای نقل شده توسط درویش نارنین ما عنصر تخیل وجود ندارد و درستش هم همین است. در واقع اگر درویش ما در نقل تاریخش خیالپروری می کرد و مثلا به شیوۀ میخائیل بولگاکف برای ما یک چنگیزخان بالدار و پرنده می ساخت که مثل اجل معلق ناگهان همه جا سبز یا سیاه میشد و همه را از دم تیغ میگذراند، همه به ریشش می خندیدند و تاریخش را توی سرش میکوفتند. به عبارت دیگر خوانندۀ تاریخ از طریق تخیلات مورخ نمی خواهد به حقایق تاریخی دست یازد! در حالی که در داستان نویسی خیالپروری، حتی از نوع عجیب و غریب بولگاکوفی و صادق هدایتی اش، کاملا ً مقبول و محبوب است. فکرش را بکنید که تصاویر روی پرده و قلمدان و سوراخ رف و پیرمرد خنزرپنزری و لکاته و دیگر شخصیتها و حوادث ناممکن در دنیای واقعی را از داستان بوف کور حذف کنند! خب دیگر چه چیزی باقی خواهد ماند؟ چه عنصری داستان را زیبا و کامل و جذاب خواهد کرد؟ کیمیای اثر هنری چه خواهد شد و خواننده چگونه در کشاکش حوادث و ماجراهای جذاب و گاه شاد و دردناک تخیلی داستان قرار خواهد گرفت؟
تا اینجا کوشیدهام که توجه خواننده را به تفاوت سرشت علم و سرشت هنر جلب کنم و زاویه ای بر روی شناخت این دو فعالیت یا فرایند فکری اساسا ً متفاوت بگشایم. بحث را با پرسش دیگری ادامه دهم: چه تفاوتهای دیگری بین تاریخ و داستان وجود دارد؟
غالبا ً می گویند که عنصر خیال که همان گوهر "فیکشن" (fiction) است، تنها وجه امتیاز داستان و تاریخ نیست. حتی "داستان تاریخی" با خود "تاریخ" تفاوت ماهوی دارد. یک تفاوت بسیار برجستۀ داستان و تاریخ همان گونه که اشاره کردم، این است که داستان با خواننده ارتباطی زنده و، بد نیست بگویم، "شیمیایی" برقرار می کند؛ یعنی داستان از طریق شخصیت پردازی و زنده کردن اشخاص یا جان بخشیدن به حوادث خواننده را هم به درون خود می کشد و وادار به کنش و واکنش می کند. رمز موفقیت داستان همین است.
غالبا ً یک داستان، از جمله داستان تاریخی خوب، اثر بهتری روی خواننده می گذارد. به داستان "بچۀ مردم" جلال آل احمد فکر کنید! احساسات و قلب خواننده برای کودکی که تازه زبان گشوده، شیرینزبانی میکند و مادرش از شدت فقر و حماقت میخواهد او را سر راه بگذارد، و در واقع وسط خیابان ول کند، چنان به تلاطم و درد می آید که هیچ گزارش خبری یا مجموعۀ آماری و یا روزنوشتهای نمی تواند از پس آن بر آید. آل احمد نیز چنان شناختی از فقر فرهنگی و کوتاهفکری زن بی سواد و بی کار به دست می دهد که به جرأت می توان گفت هیچ تاریخی نمی تواند با آن رقابت کند. نه مادر، نه بچه و نه شوهر مادر هیچ کدام واقعی نیستند، بیان و شناخت نویسنده هنری و لذا شناخت و مکاشفۀ خواننده هم هنری و حقیقی است.
اگر، با بزرگنمایی و اغراق تمام، به ما گفته شود که چنگیز خان مغول نزدیک به یک میلیون و سیصد هزار مرد را (فقط مرد را) تنها در شهر مرو قتل عام کرد (این قول از آن همین جوینی است که تصادفا مغولدوست هم بود. در این مورد نگاه کنید به تاریخ ایران دانشگاه کیمبریج جلد پنجم صفحۀ 485. مؤلف این مجموعه نیز آن رقم را نمی پذیرد: چطور ممکن است در هشتصد سال پیش فقط در مرو آن تعداد مرد وجود داشته باشد، حالا از بچهها و زنها بگذریم که با احتساب آنها جمعیت مرو را به چیزی حدود سه میلیون بالغ خواهد کرد! می گویند جوینی گفته است که در هر روز می توان یکصد هزار تن را کشت و چون مغول ها سیزده روز در مرو قتل عام کردند، پس در مجموع یک میلیون و سیصد هزار مرد را کشتند! باز هم نگاه کنید به همان منبع) و یا اگر بخوانیم که در جنگ اول جهانی در مجموع بیست میلیون فرد نظامی و غیر نظامی کشته شدند، چنان حالی به شما دست نخواهد داد که از خواندن داستان بچۀ مردم و سهیم شدن در فاجعۀ سرگردان شدن کودک بیگناه و بیپناه در خیابانهای آدمخوار تهران دست خواهد داد! ببینید خواننده در اینجا خود را به صورت همان بچه میبیند و حس میکند که حتی مادرش او را در سن دهماهگی رها و در واقع به او خیانت و بیمهری کرده است که خود نشان از بیمهری جامعۀ مجنون و آدمخوار تهران ماقبل انقلاب دارد. الآنش که حکایت دشمن و کافر است!
علت چیست؟ علت این است که داستان خواننده را به درون خود می کشد و او را در مکان و زمان خیالی داستان قرار میدهد، در حالی که تاریخ خواننده را به درون چهارچوب خود راه نمیدهد و او را تنها بیننده یا خوانندۀ خود میخواهد. نمیخواهم بگویم که هیچ تاریخی بر احساسات خواننده چنگ نمیزند، میخواهم بگویم که تاریخ خواننده را، اگر بتواند، بیشتر وادار میکند که به رابطۀ کمی و حداکثر علـّی حوادث محض بیرونی و سپریشده و "غیرملموس" بیاندیشد؛ در حالی که داستان، اگر بیانم قاصر نباشد، خواننده را به درون تاریخیت خیالی خود میکشد و او را درگیر در حوادث میکند. تاریخ خواننده را از میدان عمل خود بیرون می کند، ولی داستان او را به درون صحنۀ عمل میکشد؛ تاریخ شما را متفکر و متعلم می خواهد، ولی داستان شما را مؤثر، متأثر و متألم میپسندد. تاریخ حوادث را ترسیم میکند، داستان حوادث را محسوس و زنده میکند.
خود همینگوی در جایی گفته است که "همۀ کوشش من توی داستانهام اینه که احساس زندگی واقعی رو به دست بدهم – نه این که اونو تصویر یا نقد کنم – بل که در واقع می خواهم زندگی رو زنده و محسوس کنم، یه جوری که وقتی خواننده نوشتهام رو می خونه، اونو تجربه کنه...." همو در جای دیگری می گوید: "میدونین نوشتن داستان ... سختترین کار میون کارهاست. هیچی تو دستتون نیست، نه مرجعی، نه اصل و منشائی و، نه چیز مهمی، فقط یه تکه کاغذ خشک و خالی سفید و یه مداد دارین که مجبورین باهاش یه داستان ِ حقیقی، حقیقیتر از هرچیزی که حقیقیه بنویسین. باید یه چیزی رو که ملموس و محسوس نیست بگیرین و اونو درست وحسابی برای خواننده قابل لمس، محسوس و در عین حال عادیش کنین، طوری که یه جزیی از تجربۀ خواننده بشه." (برای این موارد در اینترنت بگردید پیداشان می کنید).
تفاوتهای دیگری هم میان تاریخ و داستان هست، از جمله طرح و توطئه یا "پلات" و شخصیتپردازی و صحنهسازی و غیره که همه در آفرینش داستان به عنوان یک ژانر ویژۀ ادبی اهمیت بیچون و چرا دارند و همۀ خوانندگان نیز از آن آگاه هستند. بنده هم میل ندارم بیش از این بر دامنۀ بحث اضافه کنم. اجازه بدید حالا "داستان" همینگوی را با "تاریخ" جوینی مقایسه کنم.
الف) در داستان همینگوی خواننده ابتدا خود را با یک "آگهی" بسیار عجیب و غریب روبرو میبیند – یک آگهی که همینگوی آگاهانه به عنوان شکل صوری و ساختار زبانی داستان برگزیده است: "به فروش میرسد". شیوۀ جلب هر خواننده برای خریدن چیزی ارزان و مورد نیاز. اما بلافاصله می بیند که آنچه به فروش گذاشته شده "یک جفت کفش بچه" است. پرسش این است: تا کنون کدامیک از ما در درون آگهیهای روزنامه یا بهتر است بگویم "دیواری" به دنبال خرید یک جفت کفش بچه برای بچۀ نوزادمان بودهایم. این آگهی در دنیای واقعی نمیتواند در روزنامه درج گردد. دلیلش روشن است! سپس می بینید که آن کفشها "هرگز پوشیده نشدهاند" و کاملا ً نو هستند. از خود میپرسید: اگر نو هستند و یک جفت بیشتر نیستند، پس چرا فروخته میشوند؟ لاجرم کودک پیش از تولد یا در زمان تولد مرده است و داغ حسرت را به دل مادر و پدر بینوا گذاشته است. میگویم بینوا چون آنقدر بدبختند که به پول ناچیز حاصل از فروش آن نیازمندند. لابد حدس میزنید که پدر و مادر بچه باید از آغاز نیز کفشهای نوی ارزان قیمتی برای بچۀ فوت کرده خریده باشند! اینجاست که دلتان به درد میآید و به نکتۀ دیگری فکر میکنید: "فقر و رنج و زندگی ِ پر از فاجعۀ بخش بزرگی از بشریتِ فراموش شده" که تنها نویسنده با شش کلمه به دادش رسیده و داستانش را تاریخی کرده است. از این گذشته ماجرا همچنان زنده است و به آینده راه مییابد؛ فقر و بدبختی داستان ناتمام است و ممکن است گریبان فرزندان ما را هم بگیرد. خواننده رنج و درد آنان را از آن خود و درونی میکند، و ممکن است به حرکت درآید، نه برای خرید کفش که برای دگرگون کردن واقعیت، و الی آخر. از اینها گذشته ساختار و طول و عرض داستان قدرت دریافت و بازتاب محتوای خود را دارد و به بیان دیگر کم نمیآورد. کامل است. ما را در خماری و گنگی رها نمی کند.
ب) در فشردهترین شکل ِ تاریخ حملۀ چنگیز به ایران، خواننده تنها گزارش انتزاعی "ماجرا" را اکنون و هنگامی میخواند که حادثه یا فاجعه به تاریخ پیوسته و مرده است. مطلب طوری نقل شده که هرگونه قدرت حرکت از خواننده سلب شده است. خواننده با تصویری به غایت دور و ناروشن از گذشته روبروست و دخالتی در آن نمیتواند بکند. ساختار و طول وعرض متن گزارش یا نوشته توان تحمل عظمت حادثۀ درازدامن تاریخی را ندارد. خواننده پکر و سرگردان به دنبال مابقی ماجراها میگردد. باید بگویم که مورخ یا درویش ما میتوانست ماجرایش را به داستان نزدیک کند، اگر، و فقط اگر، به شکلی، عنصر ترس را در دل خواننده درونی میکرد و آن را تا آینده، یعنی امروز، امتداد میداد؛ مثلا ً میگفت: "دیروز مغولهای خونخوار (بخوان عوامل مستبدان امروزی) ریختند توی خونه و همه چیز و زنان را بردند و مردان را کشتند و رفتند و همۀ همسایهها میگویند که فردا هم برمیگردند تا با بقیه چنین کنند." اکنون شمای خواننده باید در اندیشۀ خود باشید و نگران. در اینجا شما وارد صحنه می شوید و رنج می برید و ممکن است به حرکت درآیید. در میان حوادث تاریخی آن زمان و مقاومتهای ایرانیان بسیار است ماجراها که میتوانند پایه و مایۀ داستان تاریخی و حتی داستان کوتاه شوند. از جمله داستان کشتن فرزند دهسالۀ جلالالدین منکبرنی، سردار رشید ایرانی، و یا داستان زنانش که از او خواهش کردند همسر رشید و جوانمرد به دست خویش شمع هستی آنان را پیش از گرفتار شدن به دست مغولها خاموش کند؛ او نیز چنان کرد: همه را در رودخانه انداخت تا ... .
به نظرم میرسد که این کوشش مختصر تا حدودی بر تفاوت "داستان" و "تاریخ" نوری تابانده باشد؛ روشنی بیشتر موضوع به کمک صاحبنظران دیگر نیازمند است. لذا با تشکر فراوان از آقای یغمایی، که در واقع در مورد داستان همینگوی اظهار نظر، و به این ترتیب به ترجمۀ بنده نیز عنایت کردند، سپاس میگویم و اضافه میکنم که به نظر من و بر عکس نظر ایشان، جایزه به درویش یا مورخ ما نخواهد رسید، چرا که مورخ حداکثر یک "تاریخ" یا بهتر است بگویم "گزارش" بسیار فشرده از حادثهای بس بزرگ به دست داده که بدبختانه جای عبرت هم، به تعبیر ابن خلدون، ندارد.
شاید در اینجا نیز مورخ میتوانست بگوید که چنگیزخان با لشگری نه بیش از ده هزار نفر ایران را به خاک و خون کشید، از آن یا این که ایرانیان پراکنده و فاقد رهبری و اتحاد بودند (خوشبختانه اکنون نیستند) و چنان دمار از روز ایران و ایرانیان در آوردند که فکر اتحاد در میان اپوزیسیون برای همیشه خشکید (زیرا نیازی به آن ندارند) و زمینه را برای غلبۀ روحانیان ارجمند و اجانب و دوستان انگلیسی و آمریکایی و غیره و غیره در آینده فراهم ساخت تا ما بتوانیم نفهمیم که ما ایرانیان ملت هوشیار و بسیار آگاهی هم هستیم و هرگز از تاریخ هم نمیخواهیم عبرت بگیریم (چون نیازی نداریم) و باید زیر بغل خودمان و دیگران هندوانههای هشت منی بگذاریم (چون بهتر هستند لابد) و باید خودمان را باهوده ملتی بزرگ و متحد بشماریم (زیرا که اتحادمان زبانزد تمام دشمنانمان است) و از این پس نیز به کوری چشم تمام فضانوردان و دانشمندان و اخترشناسان که با چشمهای کورشان نمیتوانند اشکال زیبا در ماه ببینند، به قدرت قهار تخیل و ایمان پاک، نه یک عکس که عکسها از امامها خواهیم دید و داغش را هم به دل ملل خبیثۀ منحرفۀ مغرب زمین خواهیم گذاشت. الهی آمین!
با آرزوی بهروزی ایرانیان
الکس. الف
تفاوت بین مورخ و قصه نویس هم همین است. در ماجرای نقل شده توسط درویش نارنین ما عنصر تخیل وجود ندارد و درستش هم همین است. در واقع اگر درویش ما در نقل تاریخش خیالپروری می کرد و مثلا به شیوۀ میخائیل بولگاکف برای ما یک چنگیزخان بالدار و پرنده می ساخت که مثل اجل معلق ناگهان همه جا سبز یا سیاه میشد و همه را از دم تیغ میگذراند، همه به ریشش می خندیدند و تاریخش را توی سرش میکوفتند. به عبارت دیگر خوانندۀ تاریخ از طریق تخیلات مورخ نمی خواهد به حقایق تاریخی دست یازد! در حالی که در داستان نویسی خیالپروری، حتی از نوع عجیب و غریب بولگاکوفی و صادق هدایتی اش، کاملا ً مقبول و محبوب است. فکرش را بکنید که تصاویر روی پرده و قلمدان و سوراخ رف و پیرمرد خنزرپنزری و لکاته و دیگر شخصیتها و حوادث ناممکن در دنیای واقعی را از داستان بوف کور حذف کنند! خب دیگر چه چیزی باقی خواهد ماند؟ چه عنصری داستان را زیبا و کامل و جذاب خواهد کرد؟ کیمیای اثر هنری چه خواهد شد و خواننده چگونه در کشاکش حوادث و ماجراهای جذاب و گاه شاد و دردناک تخیلی داستان قرار خواهد گرفت؟
تا اینجا کوشیدهام که توجه خواننده را به تفاوت سرشت علم و سرشت هنر جلب کنم و زاویه ای بر روی شناخت این دو فعالیت یا فرایند فکری اساسا ً متفاوت بگشایم. بحث را با پرسش دیگری ادامه دهم: چه تفاوتهای دیگری بین تاریخ و داستان وجود دارد؟
غالبا ً می گویند که عنصر خیال که همان گوهر "فیکشن" (fiction) است، تنها وجه امتیاز داستان و تاریخ نیست. حتی "داستان تاریخی" با خود "تاریخ" تفاوت ماهوی دارد. یک تفاوت بسیار برجستۀ داستان و تاریخ همان گونه که اشاره کردم، این است که داستان با خواننده ارتباطی زنده و، بد نیست بگویم، "شیمیایی" برقرار می کند؛ یعنی داستان از طریق شخصیت پردازی و زنده کردن اشخاص یا جان بخشیدن به حوادث خواننده را هم به درون خود می کشد و وادار به کنش و واکنش می کند. رمز موفقیت داستان همین است.
غالبا ً یک داستان، از جمله داستان تاریخی خوب، اثر بهتری روی خواننده می گذارد. به داستان "بچۀ مردم" جلال آل احمد فکر کنید! احساسات و قلب خواننده برای کودکی که تازه زبان گشوده، شیرینزبانی میکند و مادرش از شدت فقر و حماقت میخواهد او را سر راه بگذارد، و در واقع وسط خیابان ول کند، چنان به تلاطم و درد می آید که هیچ گزارش خبری یا مجموعۀ آماری و یا روزنوشتهای نمی تواند از پس آن بر آید. آل احمد نیز چنان شناختی از فقر فرهنگی و کوتاهفکری زن بی سواد و بی کار به دست می دهد که به جرأت می توان گفت هیچ تاریخی نمی تواند با آن رقابت کند. نه مادر، نه بچه و نه شوهر مادر هیچ کدام واقعی نیستند، بیان و شناخت نویسنده هنری و لذا شناخت و مکاشفۀ خواننده هم هنری و حقیقی است.
اگر، با بزرگنمایی و اغراق تمام، به ما گفته شود که چنگیز خان مغول نزدیک به یک میلیون و سیصد هزار مرد را (فقط مرد را) تنها در شهر مرو قتل عام کرد (این قول از آن همین جوینی است که تصادفا مغولدوست هم بود. در این مورد نگاه کنید به تاریخ ایران دانشگاه کیمبریج جلد پنجم صفحۀ 485. مؤلف این مجموعه نیز آن رقم را نمی پذیرد: چطور ممکن است در هشتصد سال پیش فقط در مرو آن تعداد مرد وجود داشته باشد، حالا از بچهها و زنها بگذریم که با احتساب آنها جمعیت مرو را به چیزی حدود سه میلیون بالغ خواهد کرد! می گویند جوینی گفته است که در هر روز می توان یکصد هزار تن را کشت و چون مغول ها سیزده روز در مرو قتل عام کردند، پس در مجموع یک میلیون و سیصد هزار مرد را کشتند! باز هم نگاه کنید به همان منبع) و یا اگر بخوانیم که در جنگ اول جهانی در مجموع بیست میلیون فرد نظامی و غیر نظامی کشته شدند، چنان حالی به شما دست نخواهد داد که از خواندن داستان بچۀ مردم و سهیم شدن در فاجعۀ سرگردان شدن کودک بیگناه و بیپناه در خیابانهای آدمخوار تهران دست خواهد داد! ببینید خواننده در اینجا خود را به صورت همان بچه میبیند و حس میکند که حتی مادرش او را در سن دهماهگی رها و در واقع به او خیانت و بیمهری کرده است که خود نشان از بیمهری جامعۀ مجنون و آدمخوار تهران ماقبل انقلاب دارد. الآنش که حکایت دشمن و کافر است!
علت چیست؟ علت این است که داستان خواننده را به درون خود می کشد و او را در مکان و زمان خیالی داستان قرار میدهد، در حالی که تاریخ خواننده را به درون چهارچوب خود راه نمیدهد و او را تنها بیننده یا خوانندۀ خود میخواهد. نمیخواهم بگویم که هیچ تاریخی بر احساسات خواننده چنگ نمیزند، میخواهم بگویم که تاریخ خواننده را، اگر بتواند، بیشتر وادار میکند که به رابطۀ کمی و حداکثر علـّی حوادث محض بیرونی و سپریشده و "غیرملموس" بیاندیشد؛ در حالی که داستان، اگر بیانم قاصر نباشد، خواننده را به درون تاریخیت خیالی خود میکشد و او را درگیر در حوادث میکند. تاریخ خواننده را از میدان عمل خود بیرون می کند، ولی داستان او را به درون صحنۀ عمل میکشد؛ تاریخ شما را متفکر و متعلم می خواهد، ولی داستان شما را مؤثر، متأثر و متألم میپسندد. تاریخ حوادث را ترسیم میکند، داستان حوادث را محسوس و زنده میکند.
خود همینگوی در جایی گفته است که "همۀ کوشش من توی داستانهام اینه که احساس زندگی واقعی رو به دست بدهم – نه این که اونو تصویر یا نقد کنم – بل که در واقع می خواهم زندگی رو زنده و محسوس کنم، یه جوری که وقتی خواننده نوشتهام رو می خونه، اونو تجربه کنه...." همو در جای دیگری می گوید: "میدونین نوشتن داستان ... سختترین کار میون کارهاست. هیچی تو دستتون نیست، نه مرجعی، نه اصل و منشائی و، نه چیز مهمی، فقط یه تکه کاغذ خشک و خالی سفید و یه مداد دارین که مجبورین باهاش یه داستان ِ حقیقی، حقیقیتر از هرچیزی که حقیقیه بنویسین. باید یه چیزی رو که ملموس و محسوس نیست بگیرین و اونو درست وحسابی برای خواننده قابل لمس، محسوس و در عین حال عادیش کنین، طوری که یه جزیی از تجربۀ خواننده بشه." (برای این موارد در اینترنت بگردید پیداشان می کنید).
تفاوتهای دیگری هم میان تاریخ و داستان هست، از جمله طرح و توطئه یا "پلات" و شخصیتپردازی و صحنهسازی و غیره که همه در آفرینش داستان به عنوان یک ژانر ویژۀ ادبی اهمیت بیچون و چرا دارند و همۀ خوانندگان نیز از آن آگاه هستند. بنده هم میل ندارم بیش از این بر دامنۀ بحث اضافه کنم. اجازه بدید حالا "داستان" همینگوی را با "تاریخ" جوینی مقایسه کنم.
الف) در داستان همینگوی خواننده ابتدا خود را با یک "آگهی" بسیار عجیب و غریب روبرو میبیند – یک آگهی که همینگوی آگاهانه به عنوان شکل صوری و ساختار زبانی داستان برگزیده است: "به فروش میرسد". شیوۀ جلب هر خواننده برای خریدن چیزی ارزان و مورد نیاز. اما بلافاصله می بیند که آنچه به فروش گذاشته شده "یک جفت کفش بچه" است. پرسش این است: تا کنون کدامیک از ما در درون آگهیهای روزنامه یا بهتر است بگویم "دیواری" به دنبال خرید یک جفت کفش بچه برای بچۀ نوزادمان بودهایم. این آگهی در دنیای واقعی نمیتواند در روزنامه درج گردد. دلیلش روشن است! سپس می بینید که آن کفشها "هرگز پوشیده نشدهاند" و کاملا ً نو هستند. از خود میپرسید: اگر نو هستند و یک جفت بیشتر نیستند، پس چرا فروخته میشوند؟ لاجرم کودک پیش از تولد یا در زمان تولد مرده است و داغ حسرت را به دل مادر و پدر بینوا گذاشته است. میگویم بینوا چون آنقدر بدبختند که به پول ناچیز حاصل از فروش آن نیازمندند. لابد حدس میزنید که پدر و مادر بچه باید از آغاز نیز کفشهای نوی ارزان قیمتی برای بچۀ فوت کرده خریده باشند! اینجاست که دلتان به درد میآید و به نکتۀ دیگری فکر میکنید: "فقر و رنج و زندگی ِ پر از فاجعۀ بخش بزرگی از بشریتِ فراموش شده" که تنها نویسنده با شش کلمه به دادش رسیده و داستانش را تاریخی کرده است. از این گذشته ماجرا همچنان زنده است و به آینده راه مییابد؛ فقر و بدبختی داستان ناتمام است و ممکن است گریبان فرزندان ما را هم بگیرد. خواننده رنج و درد آنان را از آن خود و درونی میکند، و ممکن است به حرکت درآید، نه برای خرید کفش که برای دگرگون کردن واقعیت، و الی آخر. از اینها گذشته ساختار و طول و عرض داستان قدرت دریافت و بازتاب محتوای خود را دارد و به بیان دیگر کم نمیآورد. کامل است. ما را در خماری و گنگی رها نمی کند.
ب) در فشردهترین شکل ِ تاریخ حملۀ چنگیز به ایران، خواننده تنها گزارش انتزاعی "ماجرا" را اکنون و هنگامی میخواند که حادثه یا فاجعه به تاریخ پیوسته و مرده است. مطلب طوری نقل شده که هرگونه قدرت حرکت از خواننده سلب شده است. خواننده با تصویری به غایت دور و ناروشن از گذشته روبروست و دخالتی در آن نمیتواند بکند. ساختار و طول وعرض متن گزارش یا نوشته توان تحمل عظمت حادثۀ درازدامن تاریخی را ندارد. خواننده پکر و سرگردان به دنبال مابقی ماجراها میگردد. باید بگویم که مورخ یا درویش ما میتوانست ماجرایش را به داستان نزدیک کند، اگر، و فقط اگر، به شکلی، عنصر ترس را در دل خواننده درونی میکرد و آن را تا آینده، یعنی امروز، امتداد میداد؛ مثلا ً میگفت: "دیروز مغولهای خونخوار (بخوان عوامل مستبدان امروزی) ریختند توی خونه و همه چیز و زنان را بردند و مردان را کشتند و رفتند و همۀ همسایهها میگویند که فردا هم برمیگردند تا با بقیه چنین کنند." اکنون شمای خواننده باید در اندیشۀ خود باشید و نگران. در اینجا شما وارد صحنه می شوید و رنج می برید و ممکن است به حرکت درآیید. در میان حوادث تاریخی آن زمان و مقاومتهای ایرانیان بسیار است ماجراها که میتوانند پایه و مایۀ داستان تاریخی و حتی داستان کوتاه شوند. از جمله داستان کشتن فرزند دهسالۀ جلالالدین منکبرنی، سردار رشید ایرانی، و یا داستان زنانش که از او خواهش کردند همسر رشید و جوانمرد به دست خویش شمع هستی آنان را پیش از گرفتار شدن به دست مغولها خاموش کند؛ او نیز چنان کرد: همه را در رودخانه انداخت تا ... .
به نظرم میرسد که این کوشش مختصر تا حدودی بر تفاوت "داستان" و "تاریخ" نوری تابانده باشد؛ روشنی بیشتر موضوع به کمک صاحبنظران دیگر نیازمند است. لذا با تشکر فراوان از آقای یغمایی، که در واقع در مورد داستان همینگوی اظهار نظر، و به این ترتیب به ترجمۀ بنده نیز عنایت کردند، سپاس میگویم و اضافه میکنم که به نظر من و بر عکس نظر ایشان، جایزه به درویش یا مورخ ما نخواهد رسید، چرا که مورخ حداکثر یک "تاریخ" یا بهتر است بگویم "گزارش" بسیار فشرده از حادثهای بس بزرگ به دست داده که بدبختانه جای عبرت هم، به تعبیر ابن خلدون، ندارد.
شاید در اینجا نیز مورخ میتوانست بگوید که چنگیزخان با لشگری نه بیش از ده هزار نفر ایران را به خاک و خون کشید، از آن یا این که ایرانیان پراکنده و فاقد رهبری و اتحاد بودند (خوشبختانه اکنون نیستند) و چنان دمار از روز ایران و ایرانیان در آوردند که فکر اتحاد در میان اپوزیسیون برای همیشه خشکید (زیرا نیازی به آن ندارند) و زمینه را برای غلبۀ روحانیان ارجمند و اجانب و دوستان انگلیسی و آمریکایی و غیره و غیره در آینده فراهم ساخت تا ما بتوانیم نفهمیم که ما ایرانیان ملت هوشیار و بسیار آگاهی هم هستیم و هرگز از تاریخ هم نمیخواهیم عبرت بگیریم (چون نیازی نداریم) و باید زیر بغل خودمان و دیگران هندوانههای هشت منی بگذاریم (چون بهتر هستند لابد) و باید خودمان را باهوده ملتی بزرگ و متحد بشماریم (زیرا که اتحادمان زبانزد تمام دشمنانمان است) و از این پس نیز به کوری چشم تمام فضانوردان و دانشمندان و اخترشناسان که با چشمهای کورشان نمیتوانند اشکال زیبا در ماه ببینند، به قدرت قهار تخیل و ایمان پاک، نه یک عکس که عکسها از امامها خواهیم دید و داغش را هم به دل ملل خبیثۀ منحرفۀ مغرب زمین خواهیم گذاشت. الهی آمین!
با آرزوی بهروزی ایرانیان
الکس. الف
No comments:
Post a Comment