Tuesday, July 22, 2008

فروغ فرخزاد

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است
با برگهای مرده هم آغوش می کنی
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی
تو دره ی بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟
(فروغ فرخزاد

No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات