Tuesday, July 29, 2008

یک غزل نو - از وب لاگ زمستان است -وقتی از التهاب سرشاری ؛ به سرت می زند که بگریزی



وقتی از التهاب سرشاری ؛ به سرت می زند که بگریزی
بشکنی اضطراب آینه را با زمین و زمانه بستیزی
گوشه ای می گزینی و خاموش ؛ سایه ات را به قهر می رانی
ناگهان بی دلیل می خندی ؛ گاه بی وقفه اشک می ریزی
هی به اصرار از تخیل خویش - میله می سازی و پرنده و ...آه
یا قدم می زنی خیابان را زیر باران و باد پائیزی
استحاله دوباره می شوی از ؛ ذکرهای مدام مولانا
رقص پنهان کیمیا خاتون ؛ اعترافات شمس تبریزی
دود سیگارهای پی در پی می کند وهم خلسه را افزون
به خودت هی مدام می گویی : چه قدر از حضور لبریزی
به خودت فکر می کنی که چرا ! بودنت را دوباره می سنجی
از همین شعر دار می بافی و خودت را به آن می آویزی

No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات