Tuesday, July 29, 2008

تا چند قطره قطره در گذرم
م.ساقی

می خواهم
آخرین سروده ی امروز را بسرایم
می خواهم
درهم بکوبم این همه دیوار و برج و بارو را

می خواهم آشنا کنم این دل ناهموار را
با خنده های آنسوی پنجره

می خواهم تا صفای سبزه زاران
و نسیم کوهساران
بهار را جستجو کنم

می خواهم بیاشامم از سپیده دم صبح
طراوت و شادی ها را

و بر گونه های خود بچسبانم
گلهای مخملین بوسه های تو را

می خواهم شوری بپا کنم
شوری سراسر و یگانه و لبالب
شوری از جنس آدمیانی نو
و جهانی به وسعت فرداها

می خواهم
آخرین سروده ی امروز را بسرایم

می خواهم
به سامان برسانم این عشق ناتمام را

می خواهم بپایان ببرم این غم نانجیب را

می خواهم در کوچه های شهر
چون کولیان دشتهای دور
برقص درآیم و غوغا بپاکنم

تا چند قطره قطره در گذریم
تا چند چکه چکه فرو ریزیم
تا چند ذره ذره آب شویم

تا چند سکوت و اشک
تا چند طناب دار
چو مار
چنبر زند بر گردن پیر و جوان خلق
تا چند رنج و شکنج و گرسنگی
تا چند سنگسار

تا چند در کوچه های بی نور و چراغ
روشنایی و نور آرزو کنیم

رنج است این سپیده ناتمام
درد است این سکوت بی فریاد

این مزرعه ی اِدبار ناروشن
دیرزمانی است
تشنه ی باران است

برخیز
برخیز
برخیز
برخیز و تندر خشم ناب شو
کوبنده و خروشان

شور و شرر و فریاد شو
بنام نامی ایران

برخیز ای مانند من منتظر براه
بشکف ای ناشکفته بر دفترم
بال بگشای ای پرنده ی آزادی

.برخیز

بیست و هفتم خرداد 1378

No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات