Monday, February 25, 2008

جایی هست که زندگی ساده است- شعر از آنا آخماتوف - ترجمه از زری اصفهانی




جایی هست که زندگی ساده است
شعر از آنا آخماتوف
شاعره ای که به خاطر آثار ضد استالینیسمی اش مشهور است
ترجمه از انگلیسی توسط دکتر زری اصفهانی

جایی هست که زندگی ساده است
و جها ن شفاف ، گرم و شادی بخش
جائیکه درغروب همسایه ای از آنسوی پرچین
با دختری صحبت میکند
و تنها زنبوران میتوانند بشنوند
آن لطیف ترین زمزمه ها را

اما ما زندگی میکنیم با تجملات و سختی هایش
و تشریفات دیدارهای تلخمان را نظاره می کنیم
هنگامیکه به ناگهان با د بی پروا
جمله ای را که تاز ه آغاز شده است می شکند
و با هیچ چیزی تعویض نمی کنیم
این شهر سنگی پر مصیبت و شهرت و شکوه را
این رودخانه های درخشان یخ را
این باغ های افسرده بی آفتاب را
و این صدایی را که از تردید و تفکر به سختی شنیده میشود
June 23, 1915 -- translated by Judith Hemschemeyer in

Saturday, February 23, 2008

در تفاوت میان داستان کوتاه و تاریخ - الکس. الف


23 فوریه 2008

قدر دانی از همینگوی و تشکر از شاعر گرانقدر آقای یغمایی
و نیز در پاسخ به مطلب ایشان

لینک به مطلب آقای یغمایی
خوانندگان ارجمند،
همان طور که خوانده‌اید و می‌دانید، یا هم اکنون خواهید خواند و دانست، بنده ترجمه‌ای کردم از کوتاه‌ترین داستان ارنست همینگوی که در اصل در شش کلمه نوشته شده بود. لذا، من هم کوشیدم ترجمه را در شش کلمه ارائه کنم که ممکن است خوانندۀ حساس را راضی نکرده باشد: این است آن ترجمه:

"برای فروش: کفش بچه، پوشیده نشده." (شش کلمه)
و یا:
"به فروش می‌رسد: یک جفت کفش بچه که هرگز پوشیده نشده."

همینگوی، که مانند تمام نویسندگان و شعرای بزرگ جهان، با تمام آثارش به دنیا تعلق دارد، در سال‌های دهۀ بیست قرن گذشته با نوشتن آن داستان مبلغ "ده دلار" برنده شد. ده دلار در آن زمان برابر بود با "هزارو ده دلار" کنونی، و شاید کفاف خرج دو ماه او را می‌داد. حسابش را بکنید فقط با نوشتن "شش" کلمه! نگاه تیزبین، نبوغ؛ نکته سنجی، جسارت و اعتماد به نفس می خواهد که کسی چنان شرطی ببندد و آن شش کلمه را در برابر قضاوت نویسندگان هم‌عصر خود قرار دهد و برنده شود.

اکنون داستان کوتاه همینگوی انگیزه‌ای قوی شده برای جذب بسیاری افراد به سوی خواندن داستان کوتاه و حتی نوشتن داستان کوتاه. اگر در وبسایت‌های خارجی وارد شوید و پرسه ای به تفنن بزنید، در خواهید یافت که سایت‌های خاصی نیز برای نوشتن داستان‌های شش کلمه‌ای ایجاد شده که در میان اروپاییان و آمریکاییان علاقه‌مندان زیادی یافته اند. در میان ملل خاوری هم وضع باید چنین باشد. همین نکته که آقای یغمایی آن داستان را با آنچه که "داستان" آن درویش خوانده‌اند، مقایسه کرده‌اند و آن "ماجرا" را از داستان همینگوی برتر شمرده‌اند، خود نشانۀ اهمیت و تأثیر فراوان اثر ادبی همینگوی بر افکار روشنفکران امروزی است.

این نکته نیز که آقای یغمایی آن داستان را بهانه قرار داده‌اند (اگر مجاز به استفاده از واژۀ بهانه باشم) و به یکی از تلخ‌ترین، خونین ترین، رنجبارترین و سیاه‌ترین فصول تاریخ ایرانزمین اشاره کرده اند، خود جای تشکر و تأمل دارد. شاید داستان نویسان ایرانی بتوانند داستان‌های کوتاه تاریخی با الهام از آن حوادث خونین و رنجبار بنویسند که در خور نام "داستان" باشند! در همین ارتباط از این پس نیز چند جمله‌ای خواهم نوشت. به اصل مطلب بپردازم و ابتدا خلاصۀ نظر ایشان:

می‌گویند که جوینی، تاریخنگار مشهور، و یا درویشی نیشابوری، "داستان عظیم هجوم چنگیز" را در چهار یا، در اصل، در شش کلمه خلاصه کرده که از نظر قدرت زبان و محتوی بسیار نیرومند‌تر و موجزتر از "داستان" همینگوی است و به همین دلیل آن ده دلار را حق آن مورخ یا درویش دانسته‌اند. ایشان همچنین افزوده‌اند که "از او [درویش] پرسیدند چه اتفاق افتاده و درویش ماجرای هولناک خراسان را در شش کلمه بیان نمود."

نخست این که آقای یغمایی کلمات "داستان" و "ماجرا" و "اتفاق" را در اظهار نظر خود به صورت هم‌معنی و مترادف با حادثۀ تاریخی یا "تاریخ" به کار برده‌اند. این قابل قبول است که ما از کلمۀ "داستان" مسامحتا ً به معنای "تاریخ" (هیستری ) استفاده کنیم، اما لازم است توجه داشته باشیم که این مفهوم از واژۀ "داستان" با مفهموم دیگری از همین کلمه که به شکل خاصی از ادبیات (لیترچر) اشاره دارد و نام دیگرش "قصه" است، و در زبان خارجی هم "ژانر" ویژه‌ای است که "فیکشن" یا "رمان" نام دارد، متفاوت است و به حوزۀ تخیل و آفرینش هنری تعلق دارد.

مفهوم نخست، یعنی "ماجرا"، "داستان" یا "تاریخ" مفهومی است از زیر مجموعۀ علوم یا دانش‌های انسانی که موضوع کشف و باز اندیشی و بازیابی و بازنویسی است، و نیازمند غوررسی در اسناد و مدارک و کتب و آثار است. در این جا حتی مشاهدۀ مستقیم مورخ و شارح حادثه حکم سند دارد. به بیان دیگر، مورخ مدارک، گزارش‌ها و اسنادی را گرد می آورد تا شکلی از درک واقعیت یا حوادث را به رشتۀ نگارش در آورد، و آن را به صورت و ساختار "تاریخ" عرضه کند. مورخ در این جا به غایت می کوشد که به واقعیت محض نزدیک‌تر شود و از همین رو دائما ً در حال جدا کردن سره از ناسره است: به بیان موجزتر ادراک یا شناخت تاریخی شناختی عینی یا اوبژکتیو است. جالب این است که شناخت عینی یا اوبژکتیو فرایندی ذهنی است که گریزان از خیال‌پروری است و با ادراک ذهنی یا سوبژکتیو میانه‌ای ندارد و اگر گاه به تخیل پر و بال می‌دهد به خاطر آنست که رد پای واقعیت را در دنیای قابل تجربه یا حادث‌شده بازشناسد. به همین خاطر است که مورخ منصف می‌کوشد راه را بر عواطف مسدود کند و در برابر امیال و احساسات مقاومت ورزد، مبادا که در دام جانب‌گیری فروغلتد و خواننده را گمراه کند – کاری که با تأسف باید گفت جوینی از انجام آن فرومانده!

اما مفهوم دوم، یعنی "داستان" به معنای قِصّـوی آن یا "قصه" مفهومی هنری است و در زیرمجموعۀ هنر جای دارد (ممکن است عده‌ای معتقد باشند که هنر داستان‌نویسی از مقولۀ دیگری است؛ این نظر تفاوت چندانی در بحث حاضر ایجاد نمی‌کند). ادارک یا شناخت هنری، اگرچه از واقعیت الهام می‌گیرد و به روش خود حقایق و واقعیات را بازتاب می‌کند، شناختی عاطفی است که به عواطف و احساسات میدان جولان و دخالت می‌دهد تا به محصول کار هنرمند شکل، ساختار و کارکرد ویژه‌ای بخشد. بیهوده نیست که در باب بهترین شعر گفته اند "هرچه دروغ‌تر باشد زیباتر است." (فکر می‌کنم شمس قیس رازی گفته است) بگذارید پس از یک جمع‌بندی کاملا ً فشرده به ذکر چند مثال بپردازم تا موضوع روشن‌تر شود:

الف) شناخت علمی، که حوزۀ فعالیت دانشمند، از جمله مورخ، است، نوعی شناخت واقعیت است از طریق تجربه با اتکاء به یک جهان بینی اما با تاکید بر کمیت. روش‌های آن مشاهده و اندازه گیری و سنجش و مقایسه و ثبت و ... است و مصالح آن هم مواد موجود ملموس و داده ها و این جور چیزها.

ب) اما شناخت هنری، که حوزۀ عمل هنرمند، از جمله داستان نویس و شاعر، است، نوعی شناخت واقعیت است از طریق تجربه با اتکاء به یک جهان‌بینی اما با تأکید بر کیفیت. روش های آن هم مشاهده و تجربیات عاطفی و جولان دادن افکار و مصالح آن احساسات و تخیل و اغراق و خیال‌پروری و از این نوع فرایندهاست. این دو حکم را از قول شادروان دکتر امیرحسین آریانپور، از مقدمۀ اثر برجستۀ او "زمینۀ جامعه‌شناسی" و از حافظه نقل کردم. اما چند مثال:

اگر یک فیزیکدان و یک شاعر به امواج دریا یا استخری نگاه کنند، هریک به شناخت متفاوتی می‌رسد: فیزیکدان به امواج و فاصلۀ آنها و عوامل موجد این موج‌ها می‌نگرد و می‌اندیشد که چه رابطه‌ای میان طول موج و سرعت انتشار امواج و فرکانس یا تواتر آن‌ها وجود دارد و سرانجام رابطه‌ای را کشف و فرمولبندی می‌کند که به صورت
(V = λ . F)
نشان داده می‌شود. لیکن شاعر بر همان امواج در آینۀ خیال می نگرد و چون اقبال لاهوری می گوید
: "موجیم که آسودگی ما عدم ماست / ما زنده از آنیم که آرام نگیریم." فیزیکدان در برابر آینه‌ای تخت، آینه ای دیگر و موازی با آن قرار می‌دهد تا بازتاب نور عمودتابیده را در آینۀ مقابل بررسی و حکم کند که "تعداد تصاویر در درون دو آینه تخت موازی بی‌نهایت است"؛ اما شاملوی شاعر در خیال خود "آینه ای در برابر آینه ات می‌گذارد تا از تو ابدیتی بخشد". می‌بینید که عنصر کیفی تخیل تا چه اندازه در نوع محصول هنرمند دخالت و با مصالح کمی عالم تفاوت دارد.

تفاوت بین مورخ و قصه نویس هم همین است. در ماجرای نقل شده توسط درویش نارنین ما عنصر تخیل وجود ندارد و درستش هم همین است. در واقع اگر درویش ما در نقل تاریخش خیالپروری می کرد و مثلا به شیوۀ میخائیل بولگاکف برای ما یک چنگیزخان بالدار و پرنده می ساخت که مثل اجل معلق ناگهان همه جا سبز یا سیاه می‌شد و همه را از دم تیغ می‌گذراند، همه به ریشش می خندیدند و تاریخش را توی سرش می‌کوفتند. به عبارت دیگر خوانندۀ تاریخ از طریق تخیلات مورخ نمی خواهد به حقایق تاریخی دست یازد! در حالی که در داستان نویسی خیالپروری، حتی از نوع عجیب و غریب بولگاکوفی و صادق هدایتی اش، کاملا ً مقبول و محبوب است. فکرش را بکنید که تصاویر روی پرده و قلمدان و سوراخ رف و پیرمرد خنزرپنزری و لکاته و دیگر شخصیت‌ها و حوادث ناممکن در دنیای واقعی را از داستان بوف کور حذف کنند! خب دیگر چه چیزی باقی خواهد ماند؟ چه عنصری داستان را زیبا و کامل و جذاب خواهد کرد؟ کیمیای اثر هنری چه خواهد شد و خواننده چگونه در کشاکش حوادث و ماجراهای جذاب و گاه شاد و دردناک تخیلی داستان قرار خواهد گرفت؟

تا اینجا کوشیده‌ام که توجه خواننده را به تفاوت سرشت علم و سرشت هنر جلب کنم و زاویه ای بر روی شناخت این دو فعالیت یا فرایند فکری اساسا ً متفاوت بگشایم. بحث را با پرسش دیگری ادامه دهم: چه تفاوت‌های دیگری بین تاریخ و داستان وجود دارد؟

غالبا ً می گویند که عنصر خیال که همان گوهر "فیکشن" (fiction) است، تنها وجه امتیاز داستان و تاریخ نیست. حتی "داستان تاریخی" با خود "تاریخ" تفاوت ماهوی دارد. یک تفاوت بسیار برجستۀ داستان و تاریخ همان گونه که اشاره کردم، این است که داستان با خواننده ارتباطی زنده و، بد نیست بگویم، "شیمیایی" برقرار می کند؛ یعنی داستان از طریق شخصیت پردازی و زنده کردن اشخاص یا جان بخشیدن به حوادث خواننده را هم به درون خود می کشد و وادار به کنش و واکنش می کند. رمز موفقیت داستان همین است.

غالبا ً یک داستان، از جمله داستان تاریخی خوب، اثر بهتری روی خواننده می گذارد. به داستان "بچۀ مردم" جلال آل احمد فکر کنید! احساسات و قلب خواننده برای کودکی که تازه زبان گشوده، شیرین‌زبانی می‌کند و مادرش از شدت فقر و حماقت می‌خواهد او را سر راه بگذارد، و در واقع وسط خیابان ول کند، چنان به تلاطم و درد می آید که هیچ گزارش خبری یا مجموعۀ آماری و یا روزنوشته‌ای نمی تواند از پس آن بر آید. آل احمد نیز چنان شناختی از فقر فرهنگی و کوتاه‌فکری زن بی سواد و بی کار به دست می دهد که به جرأت می توان گفت هیچ تاریخی نمی تواند با آن رقابت کند. نه مادر، نه بچه و نه شوهر مادر هیچ کدام واقعی نیستند، بیان و شناخت نویسنده هنری و لذا شناخت و مکاشفۀ خواننده هم هنری و حقیقی است.

اگر، با بزرگنمایی و اغراق تمام، به ما گفته شود که چنگیز خان مغول نزدیک به یک میلیون و سیصد هزار مرد را (فقط مرد را) تنها در شهر مرو قتل عام کرد (این قول از آن همین جوینی است که تصادفا مغولدوست هم بود. در این مورد نگاه کنید به تاریخ ایران دانشگاه کیمبریج جلد پنجم صفحۀ 485. مؤلف این مجموعه نیز آن رقم را نمی پذیرد: چطور ممکن است در هشتصد سال پیش فقط در مرو آن تعداد مرد وجود داشته باشد، حالا از بچه‌ها و زنها بگذریم که با احتساب آنها جمعیت مرو را به چیزی حدود سه میلیون بالغ خواهد کرد! می گویند جوینی گفته است که در هر روز می توان یکصد هزار تن را کشت و چون مغول ها سیزده روز در مرو قتل عام کردند، پس در مجموع یک میلیون و سیصد هزار مرد را کشتند! باز هم نگاه کنید به همان منبع) و یا اگر بخوانیم که در جنگ اول جهانی در مجموع بیست میلیون فرد نظامی و غیر نظامی کشته شدند، چنان حالی به شما دست نخواهد داد که از خواندن داستان بچۀ مردم و سهیم شدن در فاجعۀ سرگردان شدن کودک بی‌گناه و بی‌پناه در خیابان‌های آدمخوار تهران دست خواهد داد! ببینید خواننده در این‌جا خود را به صورت همان بچه می‌بیند و حس می‌کند که حتی مادرش او را در سن دهماهگی رها و در واقع به او خیانت و بی‌مهری کرده است که خود نشان از بی‌مهری جامعۀ مجنون و آدمخوار تهران ماقبل انقلاب دارد. الآنش که حکایت دشمن و کافر است!

علت چیست؟ علت این است که داستان خواننده را به درون خود می کشد و او را در مکان و زمان خیالی داستان قرار می‌دهد، در حالی که تاریخ خواننده را به درون چهارچوب خود راه نمی‌دهد و او را تنها بیننده یا خوانندۀ خود می‌خواهد. نمی‌خواهم بگویم که هیچ تاریخی بر احساسات خواننده چنگ نمی‌زند، می‌خواهم بگویم که تاریخ خواننده را، اگر بتواند، بیش‌تر وادار می‌کند که به رابطۀ کمی و حداکثر علـّی حوادث محض بیرونی و سپری‌شده و "غیرملموس" بیاندیشد؛ در حالی که داستان، اگر بیانم قاصر نباشد، خواننده را به درون تاریخیت خیالی خود می‌کشد و او را درگیر در حوادث می‌کند. تاریخ خواننده را از میدان عمل خود بیرون می کند، ولی داستان او را به درون صحنۀ عمل می‌کشد؛ تاریخ شما را متفکر و متعلم می خواهد، ولی داستان شما را مؤثر، متأثر و متألم می‌پسندد. تاریخ حوادث را ترسیم می‌کند، داستان حوادث را محسوس و زنده می‌کند.

خود همینگوی در جایی گفته است که "همۀ کوشش من توی داستان‌هام اینه که احساس زندگی واقعی رو به دست بدهم – نه این که اونو تصویر یا نقد کنم – بل که در واقع می خواهم زندگی رو زنده و محسوس کنم، یه جوری که وقتی خواننده نوشته‌ام رو می خونه، اونو تجربه کنه...." همو در جای دیگری می گوید: "می‌دونین نوشتن داستان ... سخت‌ترین کار میون کارهاست. هیچی تو دستتون نیست، نه مرجعی، نه اصل و منشائی و، نه چیز مهمی، فقط یه تکه کاغذ خشک و خالی سفید و یه مداد دارین که مجبورین باهاش یه داستان ِ حقیقی، حقیقی‌تر از هرچیزی که حقیقیه بنویسین. باید یه چیزی رو که ملموس و محسوس نیست بگیرین و اونو درست وحسابی برای خواننده قابل لمس، محسوس و در عین حال عادیش کنین، طوری که یه جزیی از تجربۀ خواننده بشه." (برای این موارد در اینترنت بگردید پیداشان می کنید).


تفاوت‌های دیگری هم میان تاریخ و داستان هست، از جمله طرح و توطئه یا "پلات" و شخصیت‌پردازی و صحنه‌سازی و غیره که همه در آفرینش داستان به عنوان یک ژانر ویژۀ ادبی اهمیت بی‌چون و چرا دارند و همۀ خوانندگان نیز از آن آگاه هستند. بنده هم میل ندارم بیش از این بر دامنۀ بحث اضافه کنم. اجازه بدید حالا "داستان" همینگوی را با "تاریخ" جوینی مقایسه کنم.

الف) در داستان همینگوی خواننده ابتدا خود را با یک "آگهی" بسیار عجیب و غریب روبرو می‌بیند – یک آگهی که همینگوی آگاهانه به عنوان شکل صوری و ساختار زبانی داستان برگزیده است: "به فروش می‌رسد". شیوۀ جلب هر خواننده برای خریدن چیزی ارزان و مورد نیاز. اما بلافاصله می بیند که آنچه به فروش گذاشته شده "یک جفت کفش بچه" است. پرسش این است: تا کنون کدامیک از ما در درون آگهی‌های روزنامه یا بهتر است بگویم "دیواری" به دنبال خرید یک جفت کفش بچه برای بچۀ نوزادمان بوده‌ایم. این آگهی در دنیای واقعی نمی‌تواند در روزنامه درج گردد. دلیلش روشن است! سپس می بینید که آن کفش‌ها "هرگز پوشیده نشده‌اند" و کاملا ً نو هستند. از خود می‌پرسید: اگر نو هستند و یک جفت بیشتر نیستند، پس چرا فروخته می‌شوند؟ لاجرم کودک پیش از تولد یا در زمان تولد مرده است و داغ حسرت را به دل مادر و پدر بینوا گذاشته است. می‌گویم بینوا چون آنقدر بدبختند که به پول ناچیز حاصل از فروش آن نیازمندند. لابد حدس می‌زنید که پدر و مادر بچه باید از آغاز نیز کفش‌های نوی ارزان قیمتی برای بچۀ فوت کرده خریده باشند! اینجاست که دلتان به درد می‌آید و به نکتۀ دیگری فکر می‌کنید: "فقر و رنج و زندگی ِ پر از فاجعۀ بخش بزرگی از بشریتِ فراموش شده" که تنها نویسنده با شش کلمه به دادش رسیده و داستانش را تاریخی کرده است. از این گذشته ماجرا همچنان زنده است و به آینده راه می‌یابد؛ فقر و بدبختی داستان ناتمام است و ممکن است گریبان فرزندان ما را هم بگیرد. خواننده رنج و درد آنان را از آن خود و درونی می‌کند، و ممکن است به حرکت درآید، نه برای خرید کفش که برای دگرگون کردن واقعیت، و الی آخر. از اینها گذشته ساختار و طول و عرض داستان قدرت دریافت و بازتاب محتوای خود را دارد و به بیان دیگر کم نمی‌‌آورد. کامل است. ما را در خماری و گنگی رها نمی ‌کند.

ب) در فشرده‌ترین شکل ِ تاریخ حملۀ چنگیز به ایران، خواننده تنها گزارش انتزاعی "ماجرا" را اکنون و هنگامی می‌خواند که حادثه یا فاجعه به تاریخ پیوسته و مرده است. مطلب طوری نقل شده که هرگونه قدرت حرکت از خواننده سلب شده است. خواننده با تصویری به غایت دور و ناروشن از گذشته روبروست و دخالتی در آن نمی‌تواند بکند. ساختار و طول وعرض متن گزارش یا نوشته توان تحمل عظمت حادثۀ درازدامن تاریخی را ندارد. خواننده پکر و سرگردان به دنبال مابقی ماجراها می‌گردد. باید بگویم که مورخ یا درویش ما می‌توانست ماجرایش را به داستان نزدیک کند، اگر، و فقط اگر، به شکلی، عنصر ترس را در دل خواننده درونی می‌کرد و آن را تا آینده، یعنی امروز، امتداد می‌داد؛ مثلا ً می‌گفت: "دیروز مغول‌های خونخوار (بخوان عوامل مستبدان امروزی) ریختند توی خونه و همه چیز و زنان را بردند و مردان را کشتند و رفتند و همۀ همسایه‌ها می‌گویند که فردا هم برمی‌گردند تا با بقیه چنین کنند." اکنون شمای خواننده باید در اندیشۀ خود باشید و نگران. در اینجا شما وارد صحنه می شوید و رنج می برید و ممکن است به حرکت درآیید. در میان حوادث تاریخی آن زمان و مقاومت‌های ایرانیان بسیار است ماجراها که می‌توانند پایه و مایۀ داستان تاریخی و حتی داستان کوتاه شوند. از جمله داستان کشتن فرزند ده‌سالۀ جلال‌الدین منکبرنی، سردار رشید ایرانی، و یا داستان زنانش که از او خواهش کردند همسر رشید و جوانمرد به دست خویش شمع هستی آنان را پیش از گرفتار شدن به دست مغول‌ها خاموش کند؛ او نیز چنان کرد: همه را در رودخانه انداخت تا ... .

به نظرم می‌رسد که این کوشش مختصر تا حدودی بر تفاوت "داستان" و "تاریخ" نوری تابانده باشد؛ روشنی بیش‌تر موضوع به کمک صاحب‌نظران دیگر نیازمند است. لذا با تشکر فراوان از آقای یغمایی، که در واقع در مورد داستان همینگوی اظهار نظر، و به این ترتیب به ترجمۀ بنده نیز عنایت کردند، سپاس می‌گویم و اضافه می‌کنم که به نظر من و بر عکس نظر ایشان، جایزه به درویش یا مورخ ما نخواهد رسید، چرا که مورخ حداکثر یک "تاریخ" یا بهتر است بگویم "گزارش" بسیار فشرده از حادثه‌ای بس بزرگ به دست داده که بدبختانه جای عبرت هم، به تعبیر ابن خلدون، ندارد.

شاید در اینجا نیز مورخ می‌توانست بگوید که چنگیزخان با لشگری نه بیش از ده هزار نفر ایران را به خاک و خون کشید، از آن یا این که ایرانیان پراکنده و فاقد رهبری و اتحاد بودند (خوشبختانه اکنون نیستند) و چنان دمار از روز ایران و ایرانیان در آوردند که فکر اتحاد در میان اپوزیسیون برای همیشه خشکید (زیرا نیازی به آن ندارند) و زمینه را برای غلبۀ روحانیان ارجمند و اجانب و دوستان انگلیسی و آمریکایی و غیره و غیره در آینده فراهم ساخت تا ما بتوانیم نفهمیم که ما ایرانیان ملت هوشیار و بسیار آگاهی هم هستیم و هرگز از تاریخ هم نمی‌خواهیم عبرت بگیریم (چون نیازی نداریم) و باید زیر بغل خودمان و دیگران هندوانه‌های هشت منی بگذاریم (چون بهتر هستند لابد) و باید خودمان را باهوده ملتی بزرگ و متحد بشماریم (زیرا که اتحادمان زبانزد تمام دشمنانمان است) و از این پس نیز به کوری چشم تمام فضانوردان و دانشمندان و اخترشناسان که با چشمهای کورشان نمی‌توانند اشکال زیبا در ماه ببینند، به قدرت قهار تخیل و ایمان پاک، نه یک عکس که عکس‌ها از امام‌ها خواهیم دید و داغش را هم به دل ملل خبیثۀ منحرفۀ مغرب زمین خواهیم گذاشت. الهی آمین!

با آرزوی بهروزی ایرانیان

الکس. الف




Thursday, February 21, 2008

من سبزم

من سبزم ...

امیراز تهران
برای انديشمندان مبارز و پرتلاش ميهنم در آن سوی آب ها
*********

من وفا را در تو يافته ام
بی آن که کلامی از آن را
چون دانه های تسبيح به نخ کشی.
تو آينه دار نياز منی در آن سوی جهان
آن سوی جهان روشن
آنسوی جهان آزاد
وعشق بی نهايتت به اين خاک
در کلمات رج نشده ی احساست
خورشيد خانه ی تاريک من است
خانه ی ويران من
خانه ی ساکت و غم فزای من.
به راستی دوستی مخلوق زيبايی است
در اين جهان معتاد آلوده به صد نيرنگ
دوستی چيز کمی نيست.
من کلام تورا تلاوت می کنم
کلامی برای آزادی
تلاشی پرتنش
تکاپويی مضاعف
تا ما بمانيم؛ استوار و بی عقده ؛
بمانيم آن چنان که رسم ميدان رزم است
بمانيم چنانکه تو آرزومندی :
همچو آزادگان سرفراز همه ی جنگل ها
بر ستيغ بلند همه ی کوه ها
غوطه ور بر سطح مواج تمام درياها ؛
((تابلوی رنگين سرسرای آزادگان جهان ))
که تو پرنده ای هستی ؛
با پروازی به وسعت نياز ما ؛
از بند جهالت رسته ؛
ورشک را به قافله ی دشمن بسته ؛
تا سبزم کنی؛ هرچند نه دشتی وسيع؛
که گلخانه ای کوچک؛
واين کار کمی نيست.
جا به جای خاکمان سبز است؛
و کوی به کوی فرياد روشن و زاينده ی اين خاک خاکستری؛
که صبح را نويد می دهد ؛
وتو قافله سالار اين فريادی؛
زنگ صدای تو؛
آهنگ پر طنين گام آزادی ست.
عمرت پر بها و کوه وجودت اخگر فشان باد .
تهران- امير بيدار. ۹/۲/۱۳۸۴

کوتاه ترین داستان دنیا -از ارنست همینگوی - ترجمه الکس الف


کوتاه ترین داستان دنیا
ترجمۀ الکس. الف
17 فوریۀ 2008

'For Sale: baby shoes, never worn'

در دهۀ بیستم سدۀ گذشته، ارنست همینگوی بر سر ده دلار شرط بست که داستان کاملی در شش کلمه بنویسد. شرط بندی را قبول کردند و همینگوی داستان زیر را نوشت:

"For Sale: baby shoes, never worn."
"برای فروش: کفش بچه، پوشیده نشده."

همینگوی ده دلار را برنده شد. داستان وی نه تنها کوتاه‌ترین داستان دنیا بلکه کامل هم بود. در ترجمۀ فارسی من سعی کردم از شش کلمه استفاده کنم، شاید ترجمۀ بهتری هم بتوان کرد مثلا این‌ها:
"به فروش می‌رسد: یک جفت کفش بچه که هرگز پوشیده نشد."
و یا:
"یک جفت کفش بچه که هرگز پوشیده نشده به فروش می‌رسد."

اکنون مجلۀ اینترنتی اسمیت (
Smith, the American online magazine) مدتی است که کاربرانش را دعوت کرده داستان زندگی خود را در شش کلمه بنویسند و برای آن مجله بفرستند. استقبال فراوانی از این دعوت شده و خیلی‌ها داستان‌هایی در شش کلمه نوشته‌اند. چند نمونه از این‌ها را در زیر می‌خوانید:


Trust me, I did my best.Ray Kemp

I knew I could be happy!
Sandra Quigley

Wrong era, wrong class, wrong gender.Patsy WheatcroftLove mountains both ups and downs.Dennis LeeWasted my whole life getting comfortable.Richard MerringtonWorry about tomorrow, rarely enjoy today!Richard Rabone

Luckily, never got my first wish.Theo Matoff

Run over twice, thankfully still alive.Trudi Evans
No A Levels but a millionaire.C North

باور کن حداکثر کوششم را کردم (ری کمپ).
میدونم، می‌شد که خوشحال هم باشم (ساندرا کویگلی).
زمانۀ غلط، طبقۀ غلط، جنس غلط (پاتسی ویتکرافت).
عاشق کوه‌ها، فرازها و نشیب‌ها (دنیس لی).
عمرم به باد رفت برای آسودگی (ریچارد مرینگتون).
نگران فردا؛ امروز، بندرت دمی خوش (ریچارد رابون).
خوشبختانه هرگز به آرزوی اولم نرسیدم (تئو متوف).
دوبار ماشین زیرم گرفت، خوشبختانه زنده ام (ترودی اوانس).
تصدیق مدرسه هم ندارم ولی میلیونرم (سی نورث).
خوانندۀ خوش ذوق می‌تواند با مقایسه این داستان‌ها به کمال هنری همینگوی پی ببر
د
.

از خواهر فروغ بودن خسته نشده ام - حرف های پورا ن فرخزاد درمورد فروغ




از خواهر فروغ بودن خسته نشده ام
حرف های پوران فرخزاد درمورد فروغ

‏"از همان دوران كودكي فروغ را پناه مي دادم و او كه بيش تر از من كتك مي خورد هميشه در آغوش من مي ‏گريست." پوران فرخزاد از خواهر كوچكش "فروغ" ياد مي كند. خواهري كه حالا سمبل شعر زنانه در ايران ‏است. درست چهل و يك سال از مرگ فروغ مي گذرد و پوران 73 ساله در خانه قديمي اش از سال هاي با ‏فروغ بودن مي گويد. او هر چند كودكي ها و نوجواني هاي دو خواهر را مرور مي كند اما حالا فروغ را ‏خواهرش نمي خواند: "فروغ شاعر محبوب من است."‏
يكي از اتاق هاي اين خانه پر از كتاب است. كتاب هايي كه پوران فرخزاد در طول سال ها نويسندگي از آن ها ‏سود جسته است. بسياري از 30 كتاب منتشر شده پوران فرخزاد درباره زنان است.‏
‏"دانشنامه زنان فرهنگ ساز ايران و جهان" يكي از آن هاست كه در دو جلد با عنوان اصلي "زن از كتيبه تا ‏تاريخ" منتشر شده است.‏
پوران زندگي حدودا چهار هزار زن را از لابه لاي سطرهاي تاريخ بيرون كشيده و در اين دانشنامه نوشته ‏است: "مكتوب كردن فعاليت زنان در دو جلد كار سختي است اما بايد ادامه پيدا كند."‏
‎‎پوران فرخزاد چقدر در سايه فروغ بوده است؟‎‎هرگز در سايه هيچ كس نبودم. نه تنها من بلكه هيچ كدام از افراد خانواده ام در سايه ديگري نبودند. من، فروغ ‏و فريدون همه براي خودمان يك جزيره جدا و مستقل بوديم. بنابراين نه فروغ زير سايه من بود و نه من زير ‏سايه او. ولي يار هم بوديم و تبادل فكري داشتيم. حتي بسياري از شعرهاي آغازين فروغ را من و فروغ نقد ‏كرديم تا شعر به وجود آيد.‏
‎‎مي خواهم بدانم خواهر فروغ بودن براي شما چه مزايا و معايبي داشته و دارد و آيا تا به حال شده ‏كه از خواهر فروغ بودن خسته شويد؟‎ ‎نه، خسته نمي شوم. چون فروغ را خيلي دوست دارم. وجودش براي من يك غرور است. اما هميشه به اين ‏موضوع فكر مي كنم كه چرا ديگران نمي توانند ما را از هم جدا كنند. درست 40 سال از مرگ فروغ مي ‏گذرد. فروغ ما جوان رفت و من الان وارد فصل آخر زندگي ام شده ام. در اين 40 سال تجربه هايي اندوخته ‏ام كه فروغ موفق نشد اين تجربه ها را كسب كند.‏‎ ‎بنابراين شخصيت ما دو نفر در اين سال ها از يكديگر جدا ‏شده است. در آغاز جواني خيلي شبيه به هم بوديم با اين تفاوت كه فروغ بسيار گستاخ و شلوغ بود و من بسيار ‏آرام و كم سخن.‏
‎‎آيا خواهر فروغ بودن مزيتي هم داشت؟‎ ‎هيچ وقت به اين مساله فكر نكردم. البته تنها خواهر فروغ بودن مطرح نيست فريدون هم هست كه شهرتش آن ‏زمان بيش از فروغ بود.‏‎ ‎اين ها در ذهن مي نشينند اما بدي هايي هم دارد.‏
‎‎چه بدي هايي؟‎ ‎چون توقع مردم نسبت به اين صاحب نام ها زياد است. نمي توانم بگويم اين مزيت بوده اما هميشه خودم را ‏وامدار اين نام مي دانم. شايد اگر نام فاميل من فرخزاد نبود شايد فعاليت هايم اين گونه محبوبيت نداشت و شايد ‏هم اين طوري معروف نمي شدم مي گويم معروف چون تا آن طرف دنيا مرا مي شناسند. شايد به خاطر نام ‏فاميل ام است. نمي دانم به اين مساله خيلي كم فكر كرده ام. اما شايد سرنوشت ما اين بوده و شايد ما سه نفر ‏‏(فروغ، فريدون و پوران) يكي باشيم، نمي دانم. + مي گويند فروغ در اوج از دنيا رفت. آيا اوج فروغ همان ‏بود يا نقطه اوج ديگري براي او متصور هستيد؟ مرگ زودرس فروغ، خودش يك مساله است. اصولا ما ‏ايراني ها اين گونه ايم و نسبت به مرگ جوان ها حالت خاصي داريم. يعني نوعي نزديكي حس مي كنيم كه اين ‏حس به فروغ كمك كرد. چون آن زمان فروغ به خاطر صراحتش زياد محبوبيت نداشت.‏
او آن قدر سياست نداشت كه حرف هايش را پنهان كند. به همين دليل در طبقه روشنفكر دشمنان زيادي داشت ‏اما مرگ نابهنگامش آن هم در جواني و به صورت برق آسا همه چيز را عوض كرد. من آن روز را به ياد ‏مي آورم كه چگونه همه دشمنانش گريه مي كردند.‏
‎‎تصوير شما از فروغ امروزي چيست؟‎ ‎نمي توانم بگويم. آدم تجربه گرايي هستم وقتي چيزي نيست كه لمسش كنم نمي توانم درباره اش هم اظهار ‏عقيده كنم. شايد به اوج مي رسيد و بيش تر از اين جهاني مي شد و شايد هم نه. هيچ يك از اعضاي خانواده ام ‏‏(البته به جز من) نمي توانند پيري را بپذيرند. پيري برايشان دردناك است. به ويژه مادر هميشه خودش را 16 ‏ساله مي ديد و وقتي كسي او را خانم بزرگ صدا مي كرد، عصباني مي شد. من فكر مي كنم فروغ هم نمي ‏توانست پيري را تحمل كند اما فقط يك فكر است و قطعي نيست.‏
مرگ فروغ براي من، مادرم، خانواده ام و دوستانش بسيار دردناك بود اما اگر از بالاي كوه به پايين نگاه ‏كنيم، مي بينيم كه شايد بايد اين طور مي شد. شايد اين به سود فروغ بود و شايد اين مرگ زودرس بود كه ‏فروغ را فروغ كرد.‏
‎‎در كتاب هايتان از جمله سفري در خط زمان و نيمه هاي ناتمام از خلق و خوي فروغ در خانه ‏نوشتيد. اما مي خواهم بدانم نگاه فروغ به زنان در زندگي عملي اش چگونه بود؟‎ ‎فروغ در كودكي بسيار پسرمآب بود. چون پدرم به پسرها بسيار توجه نشان مي داد و به دختران توجهي نشان ‏نمي داد. هر چند پدرم مرد تحصيلكرده و فرهنگ داني بود اما در اعماق وجودش مردسالار بود و زن را هم ‏همان جنس دوم سيمون دوبوار مي دانست و با صراحت اين را مي گفت.‏
همين عوامل باعث شد كه فروغ سعي كند خودش را بيش تر مثل پسران نشان دهد تا دختران. با پسرها بازي ‏مي كرد و مي رفت روي هره ديوار و از درخت بالا مي رفت. البته اين كارهاي قبل از بلوغ اش بود. بعد از ‏بلوغ خيلي آرام شد. نوعي درون گرايي در او به وجود آمد و حتي اسرارآميز شد. دو شخصيت كاملا متفاوتي ‏از او ديدم.‏‎ ‎گاهي شوخ طبع و گاهي گوشه گير، گاهي مي رفت داخل آپارتمانش و تا يك هفته هم بيرون نمي ‏آمد و از همه چيز جدا مي شد اما باز دوباره به پهنه زندگي باز مي گشت.‏
‎‎نگفتيد نگاه فروغ به زنان چگونه بود آيا او هم زن را جنس دوم تلقي مي كرد؟‎ ‎در خانواده ما پدرم مردسالار بود و مادرم هم نمونه يك زن شرقي وفادار، زني كه تسليم سرنوشت مي شود. ‏فروغ با ديدن اين سرنوشت بسيار عصباني مي شد و حتي گريه مي كرد. هميشه بين ما و پدرم جدايي وجود ‏داشت پدرم همه ما را اذيت مي كرد.‏
معلوم بود كه مادرم خسته بود اما به خاطر هفت بچه اش به ادامه زندگي ناخواسته مجبور بود. گريه مي كرد ‏و رنج مي كشيد اين اوضاع بود كه ستم بر زن را به ما نشان مي داد و در نگاه فروغ هم بي تاثير نبود.‏نظرتان درباره اين عبارت چيست: وقتي از خانه مي آيي، گزينه اشعار فروغ را با خودت بياور. احتمال ‏گريستنمان بسيار است.‏
سيدعلي صالحي كه شاعر آ ن است فروغ را خيلي دوست داشت. او فروغ را سمبل زن شاعر مي داند. فروغ ‏زبان خود آدم است. يعني وقتي شعرش را مي خواني حس مي كني فكر خودت است. شعر آن است كه در ذهن ‏باقي بماند و شعر فروغ ماندني بود.الان فروغ خواهر من نيست. 40 سال از مرگش گذشته و از خواهري دور ‏شده است. حالا فروغ شاعر محبوب من است.‏
‎‎ماندگارترين شعر فروغ در ذهن شما كدام است؟‎ ‎وهم سبز. گاه گاهي پشت پنجره مي ايستم و به زنان آن طرف پنجره كه در رفت و آمدند نگاه مي كنم و با خود ‏فكر مي كنم آيا من باخته ام؟ آيا اين ها زنده اند يا من؟‎ ‎به همين دليل وهم سبز را دوست دارم كه فروغ هم در ‏آن دچار اين حالت شده است. و نيز شعر آخرش "و اين منم زني تنها در آستانه فصلي سرد را بسيار دوست ‏دارم."‏
‎‎اين روزها بسياري از وضعيت نابسامان قبرستان ظهيرالدوله گلايه دارند. آيا شما براي بهبود ‏اوضاع ظهيرالدوله اقدامي كرده ايد؟‎ ‎متاسفانه سرايدارهاي ظهيرالدوله با من دشمني دارند نمي دانم چرا؟ معمولا روزهاي شلوغ ظهيرالدوله نمي ‏روم و فكر مي كنم اگر به ديدن خواهرم بروم بايد تنها باشم. در حال حاضر وضعيت بسيار مغشوش است و ‏حتي به شهرداري نامه اي نوشتم و گفتم كه اين جا شناسنامه فرهنگي ايران معاصر است.حتي مي توانيد براي ‏ورود پول هم بگيريد اما وضعيت فعلي ظهيرالدوله توهين آميز است.‏
همه مهمانان با گلايه از ظهيرالدوله بازمي گردند. سرايدارها در را باز نمي كنند و بعضي وقت ها كار به ‏دعوا مي كشد. مثل هميشه هيچ گوش شنوايي نيست. يك دولت دلسوز فرهنگي مي خواهيم كه بهسازي ‏ظهيرالدوله را در اولويت قرار دهد. پارسال كه در سالمرگ فروغ كتك كاري شد. حادثه اي كه هر سال اتفاق ‏مي افتد.‏
منبع: روزنامه سرمايه




بیانیه کانون نویسندگان ایران (در تبعید)درباره نمایش «انتخابات» حکومت اسلامی ایران

حکومت اسلامی، بار دیگر هم­چون سال­های تاکنونی، خیمه شب بازی معروف به انتخابات­اش را راه انداخته است. هدف حکومت اسلامی، نه اهمیت دادن به آرا مردم و نه احترام گذاشتن به حقوق آنان است، بلکه این حکومت، فقط و فقط بدنبال کسب مشروعیت سیاسی - حقوقی خویش در انظار عمومی و بین­المللی است.
حکومت اسلامی، در تمامی سال­های حاکمیت سیاه خویش، بخوبی نشان داده است که به هیچ اصل انسانی پایبند نیست و به رای و آزادی­های مدنی وقعی نمی­نهد.
در حکومت اسلامی، همه کاندیداها باید مسلمان و به ولایت فقیه وفادار باشند. پس در این کشور، روشنفکران غیردینی، انسان­های سکولار، برابری­طلب، آزادی­خواه، چپ و سوسیالیست، اقلیت­های «ملی» و «مذهبی» هیچ حقی ندارند.
صلاحیت کاندیداها بعد از آن که از سوی وزارت اطلاعات و وزارت کشور و ... تایید شد، به شورای نگهبان که بیش­تر اعضای آن منتخب ولایت فقیه هستند، ارجاع داده می­شود تا آن­ها افراد مورد نظر حاکمیت را تعیین کنند و سپس از مردم بخواهند که به نمایندگان منتخب آن­ها که از ده­ها صافی گذرانده شده­اند رای بدهند. به کلام دیگر، در واقع نه «انتخابات»، بلکه «انتصابات» حکومت اسلامی از رییس جمهوری تا مجلس و شوراهای اسلامی شهر و روستا را دوازده «گلادیاتور» شورای نگهبان زیر نظر «رهبر» تعیین می­کنند و بقیه مراحل آن یک صحنه­سازی نمایشی، بیش نیست.
ابعاد تصفیه چنان گسترده است که بسیاری از چهره­های شناخته شده این حکومت نیز از ورود به صحنه رقابت حذف شده­اند. آمار 2200 نفری رد صلاحیت ‌شده‌اند و تاکنون تنها 814 نفر را تایید صلاحات کرده­اند. حتی بیش از 60 نماینده کنونی مجلس شورای اسلامی نیز رد صلاحیت شده­اند. در واقع اکثریت کرسی­های مجلس هشتم، به «سرداران سپاه» و «مامورین امنیتی» اختصاص یافته تا با قدرت آنان در عرصه اقتصادی و امنیتی کشور، هماهنگی داشته باشد.
در تبلیغات کاندیداهای این انتصابات، بحثی و خبری در رابطه با آزادی قلم و بیان و تصویر، تشکل­های صنفی، سیاسی، لغو آپارتاید جنسی، لغو مجازات­های سبعانه اعدام، سنگسار و قصاص، آزادی زندانیان سیاسی، و غیره هیچ جایی ندارد. در تبلیغات این کاندیداها، بحثی از افزایش دستمزدهای مزدبگیران متناسب با تورم و گرانی، برقراری بیمه بیکاری برای همه بیکاران، بیمه­های اجتماعی برای شهروندان نیازمند که براساس آمار مجلس شورای اسلامی جمعیتی بالغ بر 13 - 12 میلیون نفر را شامل می­شود و یا اختصاص بودجه کافی به آموزش و پرورش و بهداشت و درمان و تحقیقات علمی و... شنیده نمی­شود.
کشور ما، هم اینک بزرگ­ترین زندان خبرنگاران جهان محسوب می­شود، روزی نیست که خبر از دستگیری و زندان و قتل و اعدام و تجاوز نباشد. جامعه ما تحت حاکمیت اسلامی فاجعه بار است. فرهنگ سیاه و خرافی حکومت اسلامی تا جزئی­ترین روابط اجتماعی ریشه دوانده است. فاجعه از پشت فاجعه نشان از شوربختی مردم تحت حاکمیت اسلامی است. شرکت در خیمه شب بازی معروف به انتخاب چنین حاکمیتی مشروعیت بخشیدن به همه سرکوب­ها و غارت­ها و تجاوز به جان و مال مردم ماست.
کانون نویسندگان ایران (در تبعید)، بر اساس منشور و اساسنامه اش که «دفاع از آزادی بی­حد و حصر قلم، بیان و تصویر» را در دستور کار خود دارد، نمایش انتصابات حکومت اسلامی را پیشاپیش مردود می­داند و از همه مردم رنج دیده و آزادی­خواه میهنمان می­خواهد به تزویر و فریبکاری حکومت اسلامی تحت عنوان «انتخابات» تن ندهند و به مسبب اصلی فقر و جنایت و سرکوب «نه» بگویند.

کانون نویسندگان ایران (در تبعید)
یکم اسفند 1386 - بیستم فوریه 2008

Kannoon_dt@yahoo.com
www.iwae.org

Tuesday, February 19, 2008

میهمان اثر آلبر کامو - ترجمه اززری اصفهانی


"L'Hote"

مهمان[1]

آلبرکامو

ترجمه از زری اصفهانی

توضیح : داستان مهمان یکی از زیباترین و درعین حال فلسفی ترین داستان های کامو است تیتر داستان ( لو ت ) درزبان فرانسه هم به معنای مهمان است و هم میزبان و انتخاب آن از طرف کامو به وضعیت فرانسویهایی که در الجزایر بدنیا آمده وساکن آنجا بودند اشاره میکند . داستان درمورد برخورد بین یک معلم الجزایری – فرانسوی و یک عرب در آغاز قیام الجزایر است . داستان بیان تم های مهم اعتقادی کامو ( به عنوان یک اگزیستانسیالیست ) است از جمله این تم ها ، که دراین داستان به زیبایی هرچه تمام تر مورد بحث قرارمیگیرد . آزادی ، ارزش زندگی آدمی ، مسئولیت ، سختی انتخاب اخلاقی و قضاوت درعمل دیگران و دیگر تم های اگزیستانیسالیسم است .ازطرف دیگر تصویری اززندگی مردم استعمارشده ورابطه آنها با استعمارگران را نشان میدهد. قهرمان داستان ، مدیر مدرسه شخصیتی شبیه خود کامو است . همچنان که کامو یک فرانسوی – الجزایری بود و با افکاری شبیه درو

مدیر مدرسه داشت دو نفری را که بسمت او از تپه بالا می آمدند نگاه میکرد. یکی روی اسب بود و دیگری پیاده. آنها هنوز سربا لایی مدرسه را که دربالای تپه ساخته شده بود پشت سرنگذاشته بودند . تقلا کنان جلو می آمدند وبه آهستگی درمیان برفی که درمیان سنگ ها و درسطح بلند وصاف فلات[2] انباشته شده بود و جلوی پیشرفت آنها را میگرفت پیش می رفتند. اسب گاهگاه سرمیخورد .

بدون اینکه هنوز چیزی بشنود میتوانست بخار تنفس اسب را که از بینی اش درهوا منتشر میشد ببیند. حداقل یکی از مردها منطقه را میشناخت.

آنها درامتداد کوره راه با وجودیکه از چندروز پیش درزیر لایه ای از برف سفید کثیف نا پدید شده بود جلو می آمدند. مدیرمدرسه حساب کرد که نیمساعت طول خواهد کشید که آنها به بالای تپه برسند . هوا سرد بود. بداخل مدرسه برگشت که یک ژاکت با خودش بردارد.

عرض کلاس را که خالی ویخ زده بود طی کرد . برروی تخته سیاه چهار رودخانه فرانسه ، یک نقاشی که با چهار گچ رنگی مختلف کشیده شده بود، درسه روز گذشته به سمت دهانه مبدا خود جاری بودند . بطورناگهانی برف باریده بود . آنهم در میانه اکتبر و بعداز هشت ماه خشکسالی بدون هیچ بارانی. برف باعث شده بود که آمدن 20 دانش آموز( کمتر یا بیشتر) که در دهکده های پراکند ه در فلات زندگی میکردند به مدرسه متوقف شود .

اگر هوا خوب میشد برمیگشتند. درو[3] تنها یک اتاق را که محل زندگیش بود و چسبیده به کلاس درس و رو به سمت شرق فلات بود گرم نگاه میداشت .

پنجره اتاق او هم مثل پنجره های کلاس درس به سمت جنوب باز میشد.

درآن سمت مدرسه درچند کیلومتری نقطه ای بود که فلات به سمت جنوب شیب میخورد.

درهوای صاف میشد توده بنفش ردیف کوه ها را درجایی که شکاف پنجره به صحرا باز میشد دید.

کمی گرم شد و به پنجره ای که ابتدا آن دومرد را از آن دیده بود بازگشت

آنها دیگر دیده نمی شدند. .پس باید سربالایی را پشت سر گذاشته باشند. آسمان چندان تاریک نبود چون درطول شب از بارش ایستاده بود.

صبح با نور تیره ای که با بالا رفتن سقف ابرها با ترس و تردید روشن ترمیشد باز شده بود طوریکه در ساعت 2 بعد ازظهر به نظر میرسید که تازه روز به سختی آغاز میشد.

اما بازهم این بهتر از آن سه روزبود که برف سنگین درمیان تاریکی غلیظ با با د های شدید پراکنده که دو تخته در کلاس درس را بصدا درمیآورد ، فرو می ریخت .

درو ساعات زیادی را در اتاق میگذراند وفقط وقتی آنرا ترک میکرد که به انباری برای دانه داد ن به مرغ ها یا برای برداشتن کمی ذغال سنگ میرفت . خوشبختانه کامیون " تا جید " که نزدیکترین دهکده به شما ل بود لوازم مورد احتیاج اورا دو روز قبل از کولاک آورده بود . و بعد از 48 ساعت باز برمیگشت

به علاوه او اینقدرذخیره داشت که یک محاصره را تاب بیاورد . چون اتاق کوچک پر شده بود از کیسه های گندمی که فرمانداری در آنجا گذاشته بود تا به عنوان ذخیره به دانش آموزانی که خانواده شان از خشکسالی رنج می بردند داده شود.

درحقیقت تمام آنها قربانی ( خشکسالی ) بودند چون همه شان فقیر بودند.

درو هرروز یک جیره از گندم به بچه ها میداد. او میدانست که آنها این جیره را دراین روزها ی بد ( برفی ) از دست داده بودند ( به خاطر نیامدن بچه ها به مدرسه ) . شاید یکی از پدرها امروز بعد ازظهر می آمد و و او میتوانست گندم را برای آنها بفرستد.

تنها مساله ، نجات آنها تا خرمن بعدی بود. هم اکنون کشتی های پراز گندم از فرانسه وارد میشدند و بدترین شرایط گذشته بود.

اما به سختی میشد آن فقر را فراموش کرد ، آن لشگر ارواح خشن را که در آفتاب سرگردان بودند . فلات ، ماه بعد ازماه تا حد خاکستر شدن میسوخت.

زمین ذره ذره چروک میخورد و به معنای واقعی کلمه تفته میشد. هرسنگی درزیر پا می ترکید و به خاک بدل میشد.

و سپس گوسفندان هزارهزار می مردند و حتی تعدادی ازمردم هم اینجا و آنجا بدون اینکه کسی خبرداربشود مرده بودند.

برخلاف اینهمه فقر ، او که تقریبا همچون یک راهب درمدرسه دورافتاده اش زندگی میکرد ازدارایی کمی که داشت و آن زندگی خشن راضی بود. و با دیوارهای سفید رنگ رفته ، مبل باریک ، قفسه های رنگ نکرده ، چاه آب و توشه هفتگی آب و غذایش احساس یک لرد را داشت .و ناگهان این برف بدون اعلام قبلی و بدون پیش بینی هیچ بارانی باریده بود . آن منطقه همیشه به این صورت بود ، خشن برای زندگی کردن ، حتی بدون آدمهایی که آنها هم مشکلی را حل نمی کردند.

.اما درو اینجا به دنیا آمده بود و هرجای دیگری احساس درتبعید بودن میکرد

از کلاس بیرون رفت ووارد ایوانی که جلوی مدرسه بود شد. دو مرد اینک درنیمه راه سربالایی بودند . مردی را که سوار اسب بود شناخت . بلدوچی ژاندارم پیری بود که مدت ها بود اورا میشناخت

بلدوچی [4] انتهای یک طناب را که عربی در پشت سرش با دستهای بسته و سرپائین به آن وصل بود نگاه داشته بود.

ژاندارم به نشانه سلا م دستی بسوی درو تکان داد که او جوابش را نداد

درفکر عربی که دشاشه [5] آبیرنگ فرسوده ای را بتن داشت فرو رفته بود.

پاهایش در صندل بود اما با جوراب های پشمی کلفت پوشیده شده بود سرش با یک سربند باریک و کوتاه [6] پوشیده شده بود. آنها داشتند میرسیدند. بلدوچی داشت اسب اش را به عقب نگاه میداشت برای اینکه به عرب نزند و گروه به آهستگی پیش می آمدند.

با صدایی که به گوش برسد بلدوچی فریاد زد " یک ساعت طول کشید که سه کیلومتر از ا ل عامرتا اینجا بیاییم . درو جوابی نداد . کوتاه و چهار شانه بود در ژاکت کلفتش آنها را که داشتند بالا می آمدند تماشا میکرد. حالا برای اولین بار عرب سرش را بلند کرد. درو هنگامی که آنها به تراس رسیدند گفت : "سلام بیائید تو و گرم شوید" بلدوچی با درد از اسب اش بزیر آمد بدون اینکه بگذارد طناب از دستش دربرود. از زیر سبیل سیخ سیخ اش به مدیر مدرسه لبخند زد . چشمان سیاه ریزش به طرزی عمیق در زیر پیشانی آفتاب سوخته اش فرو رفته بود و دهانش با چین های عمیقی احاطه شده بود که اورا آدمی زحمتکش و هشیار نشان میداد. درو افسار اسب را گرفت و آنرا به سمت انباری برد

و به سوی دو مرد که اکنون درمدرسه منتظر او بودند برگشت . آنها را به اتا قش راهنمایی کرد گفت " من الان کلاس را گرم میکنم"

وقتی که دوباره به اتاق برگشت گفت " آنجا راحت تراست"

بلدوچی رو ی مبل نشسته بود. طنابی را که اورا به عرب گره کرده بود باز کرده بود . عرب کنار اجاق چمبا تمه زده بود .

دستهای مرد عرب اما هنوز بسته بودند. سربندش روی سرش به عقب رفته بود. داشت به پنجره نگاه میکرد . درو اول به لبهای خیلی کلفت او توجه کرد . که پهن و تقریبا شبیه به لبهای سیاهان بودند ولی بینی اش صاف بود چشم هایش سیاه بودند و درزیر پوست سو خته اش که دراثر هوای سرد تقریبا بی رنگ شده بود تمام چهره اش یک حالت نا آرام و شورشی داشت که درو را وقتی که او صورتش را به سمت او چرخاند و مستقیم در چشم هایش نگاه کرد ، گرفت . مدیر مدرسه گفت " به اتاق دیگربروید" و من کمی چای نعناع برایتان درست میکنم. بلدوچی گفت" متشکرم" " چه کارسختی است چقدر درآرزوی باز نشستگی هستم " و به زندانی اش به عربی گفت " بیا دیگر " عرب به آهستگی برخاست و درحالیکه مچ های بسته اش را درجلویش گرفته بود به کلاس درس رفت. .

دروهمراه با چای یک صندلی آورد ، اما بلدوچی هم اکنون در نزدیکترین میزو صندلی دانش آموزی فرو رفته بود و عرب دربرابر محل درس معلم چمباتمه زده بود و رویش به طرف بخاری بود که بین میز و پنجره قرارداده شده بود. وقتی که لیوان چای را به طرف زندانی گرفت ، مکث کرد به دستهای بسته او نگاه کرد و گفت " شاید باید دستش را باز کنی" . بلدوچی گفت " بله حتما" آنکاربرای مسافرت بود.

و شروع کرد که بلند شود اما درو ، لیوان را روی زمین قرارداد و کنار عرب روی زانو نشست . بدون اینکه چیزی بگوید. عرب اورا با چشم های تبدارش نگاه کرد . وقتی دستهایش آزاد شدند مچ های متورمش را به هم مالید . لیوان چای را برداشت و مایع سوزان را با جرعه های کوچک با سرعت نوشید
درو گفت " خوب " و شما به کجا میروید
؟"

بلدوچی سبیلش را از چای بیرون کشید " اینجا پسرم"

" دانش آموزان عجیب ! و شب را اینجا میگذرانید؟"

نه من برمیگردم به" ال عامر" و شما این فرد را به" تینگوئیت" خواهید برد .

دراداره مرکزی پلیس منتظر ش هستند

بلدوچی داشت با لبخند ی دوستانه به درو نگاه میکرد

مدیرمدرسه پرسید" داستان چیست؟" " داری چاخان میکنی ؟"

نه پسر م این یک دستوراست .

دستور؟ من ........ نیستم . درو مکث کرد نمیخواست که کرسیکان[7] پیر را برنجاند

منظورم این است که این کار من نیست

. " چه ؟ معنی این حرف چیست؟ " "درزمان جنگ مردم هرکاری را باید انجام بدهند"

"پس من صبرمیکنم تا جنگ را اعلام کنند"

بلدوچی لند و لند کرد " بسیار خوب ، دستورات برجاست و به تو هم مربوط میشود. اوضاع مغشوش شده است . صحبت هایی از یک شورش شنیده میشود

ما دریک نوع بسیج هستیم "

درنگاه درو هنوز لجاجت بود.

بلدوچی گفت " گوش کن پسر" من ترا دوست دارم و تو باید این را بفهمی . تنها 12 نفر ازما در ال عامر جود دارد که درهمه منطقه مربوط به یک بخش کوچک گشت بدهند. و من باید با عجله برگردم. به من گفته شده که این فرد را به تو تحویل دهم و بدون درنگ برگردم. اورا آنجا نمی شد نگاه داشت . دهکده اش داشت شروع به طغیان میکرد. آنها میخواستند اورا برگردانند. تو باید اورا فردا به تینگوئیت ببری قبل از اینکه شب برسد.

بیست کیلومتر نباید ترا که آدم گردن کلفتی هستی بهم بریزد. بعد از آن همه چیز تمام میشود تو برمیگردی پیش دانش آموزانت و زندگی راحت ات."

درپشت دیوار صدای خرناس و سم به زمین کوبیدن اسب را میشد شنید . درو داشت به بیرون پنجره نگاه میکرد . هوا داشت صاف میشد و نور برروی فلات برفی بیشتر میشد . وقتی که همه برف ها آب میشدند خورشید دوباره فاتح میشد و بازهم صحرا های سنگی را میسوزاند . برای روزها بازهم آسمان ثابت لایتغیر روشنایی خشکش را برروی زمین وسیع متروک ، جایی که هیچ چیز ارتباطی با انسان نداشت جاری میساخت.

به سمت بلدوچی برگشت و گفت " حالا با اینهمه او چه کرده است ؟" وقبل از اینکه ژاندارم دهانش را باز کند ، پرسید" آیا فرانسه صحبت میکند؟ "

" نه ، نه حتی یک کلمه " " ما برای یکماه دنبا لش بودیم ، اما قایمش کرده بودند ، پسرعمویش را کشته است" .

" آیا برضد ماست ؟ "

" نه فکر نمی کنم، اما هیچوقت نمیتوانی مطمئن باشی" .

"چرا اورا کشته است ؟ "

"دریک دعوای فامیلی ."

"به نظرمیرسد که یکی گندم دیگری را تصاحب کرده بود چندان روشن نیست . بطورخلاصه او پسرعمویش را با یک داس کشته است "

میدانی مثل یک گوسفند ، پخ..
بلدوچی با ژستی کشیدن یک چاقورا روی گلویش نشان داد.

و توجه مرد عرب را جلب کرد که با نوعی تشویش و هیجان به او مینگریست احساس خشمی ناگهانی نسبت به مرد به درو دست داد . خشم نسبت به همه انسانها با کینه ورزیهای فاسد شان ، نفرت خستگی ناپذیر شان ، شهوت خونخوار یشان

اما صدای کتری از روی اجاق بلند شد . او چای بیشتری به بلدوچی تعارف کرد . کمی درنگ کرد و دوباره به مرد عرب هم چای تعارف کرد .که برای باردوم چای را با ولع نوشید. بازوانش را که بالا برده بود باعث شد که دشاشه اش باز شود و مدیر مدرسه سینه لاغر و عضلانی اش را دید. بلدوچی گفت " ممنونم پسرم" و حالا من میروم . او بلند شد و بسمت مرد عرب رفت درحالیکه طناب کوچکی را از جیب اش درمیآورد . درو با خشکی پرسید " چکار داری میکنی ؟ " بلدوچی بدون اینکه به اوتوجه کند طناب را نشانش داد

" زحمت نکش"

ژاندارم پیر درنگ کرد : " البته بستگی به تصمیم خودت دارد " آیا سلاح داری ؟ "

" من تفنگ شکاری ام را دارم"

کجا ؟
"درصندوق" .

باید آنرا کنار تخت ات بگذاری

"چرا؟ من دلیلی برای ترسیدن ندارم "

"تو دیوانه ای پسر. اگر بلوایی بشود هیچکس سالم نمی ماند . همه ما دریک قایق هستیم. "

" من از خودم دفاع میکنم. وقت دارم که ببینم که آنها دارند می آیند. "

بلدوچی شروع کرد به خندیدن و ناگهان سبیلش دندانهای سفیدش را پوشاند.

"تو وقت داری ؟ خیلی خوب این چیزی بود که من داشتم میگفتم. تو همیشه یک مقدار عوضی بوده ای . به همین دلیل من ترا دوست دارم . پسرمن همینجوری بود."درهمان حال رولور خودش را درآورد و آنرا روی میز گذاشت .

"این را نگهدار . ازاینجا تا ال عامر من به دوتا سلاح نیازی ندارم ." رولور دربرابر رنگ سیاه میز درخشید. وقتیکه ژاندارم به سوی او برگشت مدیرمدرسه بوی چرم و اسب استشمام کرد .

درو بناگهان گفت " بلدوچی گوش کن !"

"هرذره از این قضیه حال مرا بهم میزند و بیش از هرچیز ی این نفر تو دراینجا ولی من اورا تحویل نمی دهم . جنگ بله ، اگر مجبور باشم می جنگم و لی اینکار را نمی کنم ."

ژاندارم پیر دربرابرش ایستاد و با نگاهی سخت و جدی به او نگریست .

به آهستگی گفت " تو یک احمق شده ای ، منهم اینکاررا دوست ندارم ، تو هیچوقت به این عادت نمی کنی که یک طناب را به یک آدم ببندی حتی بعد از سالها که آنرا انجام داده ای وتو حتی شرمزده هم میشوی بله شرمزده .اما تو نمیتوانی ولشان کنی که براه خودشان بروند"

درو دوباره گفت " من تحویلش نمی دهم"

"این یک دستوراست پسر م و من آنرا تکرار میکنم"

" بسیار خوب ، چیزی را که بتو گفتم به آنها بگو ، من تحویلش نمی دهم "

بلدوچی بشکلی واضح تلاش کرد که عکس العملی نشان دهد . به مرد عرب و به درو نگاه کرد درآخرتصمیمش را گرفت :

" نه من به آنها هیچ چیز نخواهم گفت ، اگر میخواهی مارا ازکاربرکنارکنی بفرما! من برعلیه تو کاری نمی کنم . من دستور داشتم که زندانی را بیاورم و این دستور را انجام دادم و تو فقط این کاغذ را برای من امضاء کن !"

" احتیاجی به امضاء نیست .من انکارنخواهم کرد که تو اورا پیش من گذاشتی "

" با من بداخلاقی نکن . من میدانم که توحقیقت را خواهی گفت ، تو از همین منطقه هستی و تو یک مرد هستی اما تو باید امضاء کنی . این قانون است ! "

درو کشویش را گشود ویک دوات مربعی جوهر بنفش درآورد با جعبه چوبی قرمر جاقلمی و یک قلم مخصوص خط نویسی که برای سرمشق خوش نویسی بچه ها ی مدرسه استفاده میکرد و کاغذرا امضاء کرد . ژاندارم به دقت کاغذ را تا کرد و آنرا در کیف جیبی اش قرارد اد . و بعد بسمت در حرکت کرد

درو گفت " می بینم که داری میروی"

بلدوچی گفت " لازم نیست که مودب باشی تو به من توهین کرد ی "

و به مرد عرب که بدو ن حرکت در همان نقطه نشسته بود نگاه کرد و با ناراحتی و عصبانیت بینی اش را بالا کشید و بسمت در رفت.

" خدا حافظ پسر"

در ، پشت سرش بسته شد . بلدوچی بلافاصله پشت پنجره ظاهر شد وبعد ناپدید شد . صدای قدم هایش دربرف خفه میشد .

اسب درطرف دیگر دیوارسم به زمین کوبید . و چندین مرغ از ترس با ل و پر زدند.

یک لحظه بعد بلدوچی دربیرون پنجره ظاهر شد که افسار اسب را بدست داشت و اورا با خود می برد . او بدون اینکه به اطراف بچرخد به سمت بلندی کوچک رفت و با اسب که اورا دنبال میکرد از تیررس نگاه ناپدید شد . صدای سنگ بزرگی که به زمین میخورد را میشد شنید.

درو به سمت زندانی بازگشت که بدون اینکه تکان بخورد چشم هایش را به او دوخته بود

به عربی گفت " همین جا با ش " و به سمت اتاق خواب رفت . وقتی داشت ازدرمیگذشت فکردیگری کرد ، به طرف میز رفت ، رولور را برداشت و درجیب اش فروکرد. و بدون اینکه به عقب نگاه کند به اتاقش رفت.

برای مدتی روی مبلش لمید وآسمان را تماشا کرد که بتدریج بسته میشد به سکوت گوش کرد . این سکوتی بود که درروزهای اولش دراین اینجا ، روزهای بعد از جنگ برایش دردناک بود .

در شهر کوچکی که درپائین تپه ، در محلی که بلندی های فلات را از صحر ا جدا میکرد قرارد اشت ، درخواست یک شغل داده بود. درآنجا دیوارهای سنگی ، سبز و سیاه به سمت شمال ، صورتی و گلی به سمت جنوب ، مرز تابستان جاودانی را مشخص میکرد ند .

ولی او برای شغلی درقسمت شمالی تر درنظر گرفته شده بود ، برروی خود فلات. درآغاز ، تنهایی و سکوت برایش سخت بود . برروی این زمین های بی آب و علف که تنها ساکنا نش سنگ ها بودند ، جا به جا شیارها یی دیده میشدند که نشان میدادند که کشت وزرعی درکار بوده است ، اما آن شیارها برای بدست آوردن نوع مخصوصی ازسنگ ساختمانی کنده شده بودند.تنها علت شخم زدن در اینجا این بود که سنگ درو کنند . در جایی دیگر لایه های نازک خاک در گودال ها جمع شده بود که آنها را برای غنی کردن خاک باغچه های دهکده میبردند .

.چیزی که بود سه چهارم منطقه با صخره های برهنه پوشانده شده بود . شهرها بیرون آمده ، رشد کرده و بعد ناپدید شده بودند . آدمها می آمدند ، به همدیگر عشق میورزیدند یا به سختی با هم می جنگیدند و بعد می مردند.

هیچکس دراین بیابان ، نه او و نه مهمانش اهمیتی نداشتند . و حتی خارج از این صحرا هم هیچکس ازآنهایی که درو میشنا ختشان نتوانسته بودند که زندگی واقعی داشته باشند.

وقتی که بلند شد ، هیچ صدایی از کلاس درس بیرون نمی آمد. از لذتی که به او دست داد وقتی که فکر کرد که عرب ممکن است فرار کرده باشد و او مانده باشد بدون اینکه مجبور باشد تصمیمی بگیرد تعجب کرد . اما زندانی آنجا بود. او با سختی پاهایش را بین اجاق و میز درازکرده بود. با چشم های باز به سقف خیره شده بود . دراین وضعیت لب های کلفتش بطور خاص قابل توجه بود .

با اخم به او نگاه کرد و گفت " بیا " عرب بلند شد و به دنبالش رفت .

در اتاق خواب مدیرمدرسه به یک صندلی اشاره کرد که نزدیک میز درزیر پنجره قرار داشت . عرب نشست بدون اینکه چشم هایش را ازچهره درو بردارد " گرسنه ای؟ "

عرب گفت " بله"

درو میز را برای دو نفر آماده کرد . روغن و آرد برداشت . خمیر کیکی را درست کرد و آنرا در ماهی تابه گذاشت و اجاق کوچک را که با کپسول گاز کار میکرد روشن کرد . به انباری رفت تا پنیر و تخم مرغ و خرما وشیر غلیظ شده بیاورد. وقتی کیک آماده شد آنرا نزدیک پنجره گذاشت که سرد بشود کمی شیر غلیظ و آب را مخلوط کرد و آنرا گرم کرد و با تخم مرغ ها نیمرو درست کرد . دریک حرکت دستش به رولور که درجیب راستش گذاشته بود خورد . ظرف را پائین گذاشت ، به کلاس درس رفت و رولور را در کشوی میز گذاشت . وقتی که به اتاق برگشت شب رسیده بود.

چراغ را روشن کرد و به عرب تعارف کرد " بخور" عرب قطعه ای از کیک را برداشت با ولع به طرف دها نش برد و لی بزودی متوقف شد و پرسید " و شما ؟" " بعد از تو ، من هم خواهم خورد"

لب های کلفتش کمی بازشد . عرب مکث کرد و بعد با اطمینان به کیک گاز زد . غذا صرف شد .

عرب به مدیرمدرسه نگاه کرد ." آیا تو قاضی هستی ؟"

" نه من فقط ترا تا فردا نگاه میدارم"

" تو چرا با من غذا میخوری ؟"

" من گرسنه ام"

عرب سکوت کرد . درو بلند شد و رفت بیرون . یک تخت تاشو از انباری آورد . آنرا بین میز و اجاق قرارداد . عمود بر تخت خودش . از یک چمدان بزرگ که در گوشه ای بصورت ایستاده قرار گرفته بود و به عنوان قفسه از آن برای کاغذ ها استفاده میشد دو عدد پتو برداشت و آنها را روی تخت پیک نیکی قرار داد. و سپس ایستاد . احساس کرد که بیفایده است و روی تخت اش نشست . چیز دیگر ی نمانده بود که انجام دهد و یا آماده کند. باید به این مرد نگاه میکرد .

به او نگاه کرد . تلاش کرد که چهره او را درحالیکه از نفرت و انتقام درحال انفجار است مجسم کند . نتوانست . او نتوانست چیزی به جز چشم های درخشان و سیاه و دهان حیوانی اورا ببیند.

"چرا او را کشتی ؟" با صدایی صحبت کرد که لحن خصومت آمیزش خود ش را متعجب کرد .

عرب نگاهش را دزدید ." او فرار کرد . من بدنبالش دویدم"

. چشم هایش را دوباره به طرف درو برگرداند. چشم هایش سرشار از پرسشی غم انگیز بودند : " حالا آنها با من چه خواهند کرد؟"

" آیا میترسی ؟ "

عرب بینی اش را بالا کشید و به سمت دیگر نگاه کرد

" آیا پشیمان هستی ؟ "

عرب با دهان باز به او خیره شده بود . معلوم بود که نفهمیده است.

احساس دلخوری در درو بیشتر شد درهمان حا ل احسا س کرد که برخوردش ناشیانه بوده است و متوجه هیکل بزرگ خودش که بین زاویه دو تخت جمع شده بود گردید.

با بی صبری گفت " آنجا دراز بکش ، آن تخت تست"

عرب هچ حرکتی نکرد . درو را صدا کرد . " به من بگو".

مدیر مدرسه به او نگاه کرد

" آیا ژاندارم فردا برمیگردد؟"

" من نمیدانم"

"آیا تو با ما خواهی بود"

" نمیدانم ، برای چه ؟"

زندانی برخاست و روی پتو ها دراز کشید ، پاهایش به سمت پنجره بود. نورلامپ الکتریکی مستقیم در چشم هایش می تابید و او چشم هایش را درهمان دم بست .

درو درحالی که نزدیک تخت ایستاده بود دوباره پرسید : "چرا ؟"

. عرب چشم هایش را درزیر نور کورکننده باز کرد و به اونگاه کرد ، سعی کرد که مژه نزند و گفت

" با ما بیا "

درنیمه شب درو هنوز بیدار بود .بعد از اینکه لباس هایش را کاملا درآورد ه بود به بستر رفته بود. او معمولا برهنه می خوابید. اما وقتی که ناگهان متوجه شد که لباس برتن ندارد ، تردید کرد . احساس نا امنی بسراغش آمد و وسوسه شد که لباس هایش را بپوشد اما بعد شانه هایش را بالا انداخت . بهرحال او بچه نبود و اگر لازم میشد میتوانست دشمن اش را دونیمه کند. از روی تخت اش میتوانست او را ببیند که روی پشتش دراز کشیده بود هنوز بیحرکت بود و چشم هایش درزیر نور شدید بسته بودند. وقتیکه درو ، چراغ را خاموش کرد به نظر رسید که تاریکی در یک آن لخته بست و ( متراکم ) شد .

ذره ذره شب، در پنجره جائی که آسمان بی ستاره به آرامی حرکت میکرد به زندگی برگشت. کمی بعد مدیرمدرسه بهرصورت دراز کشید . عرب هیج حرکتی نمی کرد ولی چشم هایش به نظر میرسد که باز باشد. باد نرمی دراطراف مدرسه پرسه میزد که شاید میتوانست ابرها را با خودش ببرد و آفتاب دوباره ظاهر شود .

درطول شب باد بیشتر شد . مرغ ها کمی پرو با ل زدند و سپس ساکت شدند . عرب روی پهلویش غلتید . پشت اش به درو بود .درو فکر کرد صدای ناله اوراشنیده است .سپس صدای نفس کشیدن مهمانش را شنید که سنگین تر ومنظم ترمیشد.

به صدای تنفسی که آنهمه به او نزدیک بود گوش میکرد ودرشگفت بود بدون اینکه بتواند به خواب برود . حضور او دراتاقی که بمدت یک سال به تنهایی درآن خفته بود اذیتش میکرد. و بیشتر این مساله برایش آزاد دهند بود که یک نوع برخورد برادرانه را نسبت به او برخودش تحمیل کرده بود. آن احساس برادری را که او میشناخت و لی از پذیرفتنش در وضعیت موجود خودداری میکرد.

مردانی که دریک اتاق شریک میشوند ، سربازان یا زندانیان یک نوع اتحاد عجیبی را بین خودشان می پرورانند . آنطورکه زره ها و لباس هایشان را دورمیگذارند ( به معنای احساس امنیت داشتن ) و با هم برادرمیشوند فارغ از اختلافاتشان ، این در جامعه های قدیمی ، درخستگی و در رویا وجود داشت . اما درو خودش را تکان دارد . اواین نوع فکرکردن را دوست نمیداشت و مهم این بود که بخوابد .

با این حال کمی بعد وقتی که عرب به آرامی تکان خورد ، مدیر مدرسه هنوز خواب نبود. وقتی که زندانی حرکت دوم را کرد او بلند نفس کشید و هشیار شد . عرب داشت روی بازوهایش به آهستگی بلند میشد و با حرکت یک خوابگرد روی بستر نشست . او بدون حرکت صبرکرد، بدون اینکه سرش را بسوی درو برگرداند . گویی که بدقت گوش میکرد . درو تکان نخورد تازه متوجه شد که رولور درکشوی میز است . بهتربود که بسرعت اقدام کند.

ولی بازهم به نظارت برزندانی ادامه داد که او با همان حرکت کوچک و لغزنده پایش را روی زمین نهاد ، دوباره صبرکرد و سپس به آهستگی شروع کرد که بایستد. درومیخواست صدایش کند که عرب شروع به راه رفتن کرد بشکلی کاملا طبیعی اما به صورت حیرت انگیزی بی سرو صدا .

او داشت به طرف دری درانتهای اتاق که به بداخل انباری باز میشد میرفت . کلون دررا با احتیاط برداشت و بیرون رفت . دررا بدون اینکه کاملا ببندد پشت سرش هل دارد . درو حرکتی نکرد . او تنها به یک چیز فکر میکرد:

"دارد فرا ر میکند"

"چه خلاصی خوبی !"

با ز با د قت گوش کرد . مرغ ها پرو بال نزدند ، مهمان باید روی فلات می بود . صدای ضعیف ریزش آب به گوشش خورد و نمیدانست که چیست تا وقتیکه دوباره عرب درچارچوب در ظاهر شد ، دررا بدقت بست و بدون هیچ صدایی به بسترش برگشت. و سپس درو پشتش را به او کرد و خوابش برد . هنوز تا کمی بعد به نظرش میرسید که ازعمق خواب صدای قدم های دزدانه ای را دراطراف مدرسه میشنود . با خودش تکرار کرد " دارم خواب می بینم " و بخواب فرو رفت.

وقتی که بیدارشد ، آسمان صاف بود . پنجره نیمه باز هوایی سرد و تازه را بدرون آورده بود . عرب خواب بود . درزیر پتو قوز کرده بود و دهانش باز بود . و کاملا راحت به نظرمیرسید. اما وقتی درو اورا تکان داد به طر زوحشتناکی با چشم های گشاد به درو خیره شد به شکلی که انگار هرگز اور ا ندیده است . و چنان حالت ترسیده ای داشت که درو یک قدم به عقب گذاشت . " نترس ، من هستم" . " تو باید غذا بخوری" عرب سرش را تکان داد و گفت بله . آرامش به چهره اش برگشت اما حالت چهره اش خالی و خسته بود.

قهوه آماده بود . آنها قهوه را درحالیکه باهم روی تخت تاشو نشسته بودند وبه قطعات کیک گاز میزدند نوشیدند . بعد از آن درو عرب را برد زیر انباری و بشکه آبیرا که با آن شستشو میکرد نشانش داد . خودش به اتاق برگشت . پتو ها و تخت را بست و تخت خودش و اتا ق را مرتب کرد و ازمیان کلاس درس به تراس رفت . خورشید داشت درآسمان آبی طلوع میکرد . یک نور درخشان و نرم فلات صحرایی را شستشو میداد. در کناره آن ، برف در قسمت هایی درحال آب شدن بود. سنگ ها داشتند ظاهر میشدند . مدیر مدرسه درحالیکه درلبه بلندی قوزکرده بود به سطح گسترده صحرا می نگریست .

او به بلدوچی فکر کرد . اورا اذیت کرده بود چون او را به راهی کشانده بود که نمیخواست درآن شرکت کند . او هنوز میتوانست خداحافظی ژاندرم را بشنود و بدون اینکه بداند چرا به شکل عجیبی احساس تهی بودن و آسیب پذیر بودن کرد . درآن لحظه در طرف دیگر مدرسه ، زندانی سرفه کرد . درو برخلاف خواسته خودش به او گوش کرد و بعد عصبانی شد . سنگریزه ای را پرتاب کرد که درهوا قبل از اینکه درون برف فرو رود صوت کشید .

جنایت احمقانه آن مرد او را بهم ریخته بود اما تحویل دادن او برخلاف شرافتش (و اعتقادش) بود. فکر کردن به این موضوع تحقیرش میکرد. به خودش فحش داد و به مردمش که این عرب را برای او فرستاده بودند و به عرب که جرات کرده بود کسی را بکشد بی آنکه آمادگی فراررا داشته باشد .

بلند شد ، دریک دایره برروی ایوان شروع به قدم زدن کرد. بی حرکت ایستاد وسپس بداخل مدرسه بازگشت.

عرب به کف سمنتی انباری تکیه داده بود . داشت با دو انگشتش دندان هایش را می شست . درو به او نگاه کرد و گفت " بیا" جلوتر از زندانی به اتاق برگشت . یک کت شکاری روی ژا کتش پوشید و کفش اش را به پا کرد . ایستاد و منتظر شد تا عرب سربندش را بگذارد و صندل هایش را بپوشد . آنها به کلاس درس رفتند و مدیرمدرسه به راه خروج اشاره کرد . " بفرما"

مرد تکان نخورد .

درو گفت " من با تو می آیم" .

عرب خارج شد . درو به اتاق برگشت و یک بسته بیسکوئیت ، خرما و شکر درست کرد . قبل از اینکه خارج شود . لحظه ای جلوی میزش درنگ کرد و بعد از آستانه درگذشت و دررا قفل کرد .

به سمت شرق نگریست و گفت " راه ازآن طرف است " . زندانی به دنبا لش رفت اما با فاصله کوتاهی پشت سراو .

درو قدم هایش را کند کرد و اطراف مدرسه را بررسی کرد . فکر کرد صدای آهسته ای را پشت سرش شنیده است . هیچکس آنجا نبود. عرب به او نگاه کرد . به نظر میرسید که منظورش را نفهمیده است .

درو گفت " بیا دیگر"

یک ساعتی راه رفتند و درکنار لبه تیز یک سنگ آهکی استراحت کردند . برف داشت آب میشد ، تند تر و تند تر و خورشید گودال های پرشده از آب را دریک آن مینوشید و فلات را که بتدریج خشک میشد و مثل هوا ارتعاش پیدا میکرد پاک میکرد .

. وقتیکه دوباره به قدم زدن پرداختند زمین زیر پایشان زنگ میزد. گاه گاه پرنده ای فضای پیش رویشان را با فریادی از شعف اشغال میکرد

. درو در نور تازه صبحدم عمیقا نفس می کشید. احساسی از یکنوع جذبه و خلسه دربرابر زمین گسترده آشنا که حالا تقریبا بطورکامل درزیر گنبد آبی آسمان به رنگ زرد درآمده بود داشت.

بازیک ساعتی به سمت پائین و بطرف جنوب راه رفتند . به سطح بلندی رسیدند که از صخره های خرد شده درست شده بود . از آنجا به بعد ، فلات به سمت پائین شیب دار میشد. ازیک طرف به سمت شرق و بسوی جلگه ای کوتاه که چند درخت دوکی شکل درآن وجود داشت میرفت و درسمت جنوب بسوی صخره هایی که از زمین بیرون زده بودند و چشم اندازی نامنظم و بهم ریخته ایجاد کرده بودند.

درو، دو مسیر را بررسی کرد . چیزی به غیر از آسمان درافق نبود. هیچ انسانی دیده نمی شد. به سمت عرب برگشت که داشت با چشم های خالی نگاهش میکرد . پاکت را به سمت او گرفت. و گفت " بگیر"! د ر پاکت ، خرما ، نان و قند بود. "تو میتوانی تا دورروزبا اینها سرکنی ، بیا اینهم 1000 فرانک است" عرب به پاکت و پول نگاه کرد اما دستهایش را که روی سینه اش گذاشته بود بهمان صورت نگاه داشت طوری که انگار نمیدانست با آنچه که به او داده میشد چه باید بکند. مدیر مدرسه گفت " حالا نگاه کن" درحالیکه به مسیر شرقی نگاه میکرد ." آنجا راه تینگویت است . دوساعت راه تا آنجاست . در تینگوئت تو میتوانی اداره پلیس را پیدا کنی . آنها منتظر تو هستند. عرب به سمت شرق نگاه کرد هنوز پاکت و پول را روی سینه اش نگاه داشته بود . درو آرنج اورا گرفت و با کمی خشونت بسمت جنوب برش گرداند . در پائین بلندی یی که آنها ایستاده بودند جاده باریکی دیده میشد.

" آن راهی است که فلات را قطع میکند " اگر یک روزدراین مسیر بروی به چرا گاه گوسفندان میرسی و اولین چادر نشین هار ا می یابی . آنها ترا می برند و طبق قانونشان به تو پناه میدهند " .

عرب حالا به سمت درو برگشته بود ویک نوع هراس ناگهانی در حالت صورتش دیده میشد. او گفت " گوش کن" درو سرش را تکان داد " نه ساکت باش ، حالا من ترا ترک میکنم " او پشتش را به مرد عرب کرد ، دو قدم بزرگ درمسیر مدرسه برداشت . با تردید به مردعرب که بیحرکت ایستاده بود نگاه کرد دوباره شروع به رفتن کرد.

برای چند لحظه هیچ چیزی به جز صدای قدم های خودش را که برروی زمین سرد منعکس میشد نشنید و سرش را برنگرداند. یک لحظه بعد بهرحال برگشت . عرب هنوز آنجا بود برروی لبه تپه ، بازوانش دردوطرفش آویخته بود و داشت به مدیر مدرسه نگاه میکرد . درو احساس کرد که چیزی درگلویش بالا می آمد . اما با بی حوصلگی فحش داد.

بصورتی مبهم و بی معنی دست تکان داد و دوباره به رفتن ادامه داد. مقداری از راه را رفته بود که ایستاد و نگاه کرد . دیگر هیچکس برروی تپه نبود.

درو مکث کرد . خورشید الان تقریبا در وسط آسمان بود و شروع به تابیدن بر سراو کرده بود. مدیرمدرسه برروی جای پا ها یش برگشت . درابتدا بصورتی نامطمئن وبعد با قطعیت . وقتی که به تپه کوچک رسید خیس عرق شده بود

با بیشترین سرعتی که میتوانست ازآن بالا رفت و بربالای تپه درحالیکه نفس نفس میزد ایستاد. میدان سنگی درسمت جنوب دربرابر آسمان آبی ، تیز ایستاده بود اما در جلگه به سمت شرق گرمای بخارآلودی برمیخاست . ودر آن هوای شرجی رقیق ، درو ، با قلبی سنگین عرب را دید که به کندی برروی جاده بسمت زندان میرفت.

مدیر مدرسه کمی بعد درحالیکه نزدیک پنجره کلاس درس ایستاده بود . داشت نور صافی را که تمام سطح فلات را شستشو میداد تماشا میکرد اما به سختی میتوانست آنرا ببیند. درپشت سراو برروی تخته سیاه درمیان رودخانه های مواج فرانسه ، کلمات ناشیانه ای با گچ ، بشکل نا منظمی خواند ه میشد . " تو برادرمارا تحویل دادی . بهایش را خواهی پرداخت" . درو به آسمان نگاه کرد به فلات و درزیر آن به زمین های نامرئی که به سمت دریا کشیده میشدند. دراین چشم اندازگسترده ای که تا به این حد آنرا دوست میداشت ، تنها بود.

.....................................................


[1] کلمه لوته درفرانسه هم به معنای مهمان و هم به معنای میزبان می آید و کامو به عمد این کلمه را بکار برده است !

[2] plateau منطقه مرتفع و صاف

[3] Daru نام مدیرمدرسه ( مدرسه فقط 20 دانش آموز داشته است و بنابراین او خودش همه کاره بوده است

[4] بلدوچی سوار اسب بوده است و طناب به مرد عرب که دستهایش را هم بسته بوده وصل میشده

[5] لباس بلند عربی jellaba

[6] - به نظر میرسد که چیزی شبیه عمامه باشد cheche

[7] Corsican از اهالی جزیره کورسیکا که از جزایر بزرگ دریای مدیترانه است و تحت کنترل فرانسه ، محل تولد و تبعید ناپلئون بنا پارت بوده است

 
Copyright 2009 ادبیات