Wednesday, July 30, 2008

بمانی - شعرو آهنگ از همای

شعر گیلکی است وترجمه اش درانتهای صفحه است
بمانی بمانی بمانی بمانی
تو تی جا سر نیشتا نتانی بمانی

صب که تی چومان واکونی بمانی
بجار سرانا را کونی بمانی

تی دختره کان دوخانی
بجار سرانا دوانی

بجار کار کییا سیر کود بمانی
تی دختره کانا پیر کود بمانی

پول تی را آوارا کود بمانی
چول تی را بیچارا کود بمانی

بمانی بمانی بمانی بمانی
تو تی جا سر نیشتا نتانی بمانی

شعر و آهنگ از همای
ترجمه:
بمانی بمانی بمانی بمانی
تو نمی توانی سر جای خود بنشینی و آرام بگیری

از صبح که چشم هایت را باز می کنی
در شالیزار ها راه می روی

دخترهایت را صدا میزنی
و به شالیزار روانه می کنی

(دستمزد)شالیکاری چه کسی را سیر کرد بمانی؟
دختر هایت را پیر کرد بمانی

پول آواره ات کرد بمانی
گل(گل شالیزار)بیچاره ات کرد بمانی

بمانی بمانی بمانی بمانی
تو نمی توانی سر جای خود بنشینی وآرام بگیری
برگرفته از وب لاگ همای مستان

Tuesday, July 29, 2008

یک غزل نو - از وب لاگ زمستان است -وقتی از التهاب سرشاری ؛ به سرت می زند که بگریزی



وقتی از التهاب سرشاری ؛ به سرت می زند که بگریزی
بشکنی اضطراب آینه را با زمین و زمانه بستیزی
گوشه ای می گزینی و خاموش ؛ سایه ات را به قهر می رانی
ناگهان بی دلیل می خندی ؛ گاه بی وقفه اشک می ریزی
هی به اصرار از تخیل خویش - میله می سازی و پرنده و ...آه
یا قدم می زنی خیابان را زیر باران و باد پائیزی
استحاله دوباره می شوی از ؛ ذکرهای مدام مولانا
رقص پنهان کیمیا خاتون ؛ اعترافات شمس تبریزی
دود سیگارهای پی در پی می کند وهم خلسه را افزون
به خودت هی مدام می گویی : چه قدر از حضور لبریزی
به خودت فکر می کنی که چرا ! بودنت را دوباره می سنجی
از همین شعر دار می بافی و خودت را به آن می آویزی

تا چند قطره قطره در گذرم
م.ساقی

می خواهم
آخرین سروده ی امروز را بسرایم
می خواهم
درهم بکوبم این همه دیوار و برج و بارو را

می خواهم آشنا کنم این دل ناهموار را
با خنده های آنسوی پنجره

می خواهم تا صفای سبزه زاران
و نسیم کوهساران
بهار را جستجو کنم

می خواهم بیاشامم از سپیده دم صبح
طراوت و شادی ها را

و بر گونه های خود بچسبانم
گلهای مخملین بوسه های تو را

می خواهم شوری بپا کنم
شوری سراسر و یگانه و لبالب
شوری از جنس آدمیانی نو
و جهانی به وسعت فرداها

می خواهم
آخرین سروده ی امروز را بسرایم

می خواهم
به سامان برسانم این عشق ناتمام را

می خواهم بپایان ببرم این غم نانجیب را

می خواهم در کوچه های شهر
چون کولیان دشتهای دور
برقص درآیم و غوغا بپاکنم

تا چند قطره قطره در گذریم
تا چند چکه چکه فرو ریزیم
تا چند ذره ذره آب شویم

تا چند سکوت و اشک
تا چند طناب دار
چو مار
چنبر زند بر گردن پیر و جوان خلق
تا چند رنج و شکنج و گرسنگی
تا چند سنگسار

تا چند در کوچه های بی نور و چراغ
روشنایی و نور آرزو کنیم

رنج است این سپیده ناتمام
درد است این سکوت بی فریاد

این مزرعه ی اِدبار ناروشن
دیرزمانی است
تشنه ی باران است

برخیز
برخیز
برخیز
برخیز و تندر خشم ناب شو
کوبنده و خروشان

شور و شرر و فریاد شو
بنام نامی ایران

برخیز ای مانند من منتظر براه
بشکف ای ناشکفته بر دفترم
بال بگشای ای پرنده ی آزادی

.برخیز

بیست و هفتم خرداد 1378

چند دوبیتی از : حبیب الله بخشوده


چند دوبیتی تازه از : حبیب الله بخشوده
۱
نه سنگم تا قیامت بد بمانم
نه بارانم که پشت سد بمانم
نمی دانم چه هستم هر چه هستم
دلم اینجا نمی خواهد بمانم

۲
من از اول سفالی ساده بودم
میان آب و گل افتاده بودم
به طاهر می رسد اجداد روحم
که درویشی دوبیتی زاده بودم

۳

غزل خوب است از آن بهتر دوبیتی
رفیق اول و آخر دوبیتی
برایم خانه ی سبزی بسازید
دوبیتی در دوبیتی در دوبیتی

۴

گره از روسری را باز کردی
شبی افسونگری را باز کردی
بر ابرو سرکه بر لب ها شکر خند
دری بستی دری را باز کردی

۵
به هر در می زنم مشتم شکسته
اشارات سرانگشتم شکسته
توانی نیست سر بردارم از خاک
غم بی مادری شتم شکسته

۶
اگر شب بود بی یاور نبودم
اگر تب بود بی بستر نبودم
میان این همه تنهایی و غم
دلم خوش بود بی مادر نبودم

۷

من این سوی و تو آن سو مانده در گل
کی آخر می رسد بارم به منزل
نه ط.وفان می برد رختش ز دریا
نه دریا می کشد پایش ز ساحل

۸
نه صیقل می زنم این واژه ها را
نه قیچی بال الفاظ رها را
برای آنکه با باران برویم
به شعرم می کشم پای خدا را

من و تو ، درخت و بارون…- شاملو

من و تو ، درخت و بارون…



من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتاي بارون تو باغم مي‎كنه
ميون جنگلا تاقم مي‎كنه



تو بزرگي مث شب
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي
مث شب



خود مهتابي تو اصلا، خود مهتابي تو
تازه، وقتي بره مهتاب و هنوز
شب تنها
بايد
راه دوري رو بره تا دم دروازه‎ي روزـ
مث شب گود و بزرگي
مث شب



تازه، روزم كه بياد
تو تميزي
مث شبنم
مث صبح



تو مث مخمل ابري
مث بوي علفي
مث اون ململ مه نازكي:
اون ململ مه
كه رو عطر علفا، مثل بلاتكليفي
هاج و واج مونده مردد
ميون موندن و رفتن
ميون مرگ و حيات



مث برفايي تو
تازه آبم كه بشن برفا و عريون بشه كوه
مث اون قله‎ي مغرور بلندي
كه به ابراي سياهي و به باداي بدي مي‎خندي…



من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتاي بارون تو باغم مي‎كنه
ميون جنگلا تاقم مي‎كنه



احمد شاملو

نمایش ملکوتی نظام - ملیحه رهبری



نمایش ملکوتی نظام
ملیحه رهبری
28 ، یونی ، 2008

29 تیر اعدام
29 پایه سرکوب
29 عمود نظام
نشان 29 سال حکومت
بر پا می گردد.
29 جوان،
29 قربانی،
زاده گان نظام خامنه ای
پرورده در دامن این نظام
به دار آویخته می شوند.
تا حقوق بشر،
تا حقوق خلق ایران،
در برابر دیدگان جهانیان
عریان تر
و زبان فاشیستی
و حرف آخرآن،
با چنین نمایشی ملکوتی!
برای متحدین شرقی و غربیش
روشن بیان شود.

چه باک!
ابلیسٍ ساجد
عمامه و عبا
و نعلنگ خود
اینگونه
در خونی تازه غسل می دهد.

29 اعدام شروران در یک روز
29 سال اعدام روزانه شروران!
یعنی آینه ای
در برابر واقعیت عریان این نظام
که با دفن کردن آن
نه خاک
و نه پاک می شود.

29 جان رقصان بر طناب دار
29 قلب لبریز از نفرت
29 روح یکپارچه کینه
29 زبان خاموش
آیا می میرند؟
آری اما نه برای همیشه!

ابلیس ساجد
خوب می داند که
سرنوشت خود و نظامش
نه بر 29 تیر اعدام
یا بر شاخه درختان کهنٍ 29 خیابان
یا در میدان های 29 شهر ایران
که تمامیت بساطش
بر پایه یک تیر
از کله نظام
در برزن تاریخ
بدار آویخته خواهد شد.
و خوب می داند
که 29 سال است
در سینه خلق ایران
دفن و به گور سپرده شده است،
و تنها انتظار است که
باقی مانده است.
انتظارٍ روز انتقام
انتظار روز رستاخیز.

تاریخ این سرزمین 7000 ساله
با پایان سلطه اهریمن و ابلیس
و با طلوع نور جاودان اهورایی
تا به ابدیت
پیوند خورده است.
رنگین کمان حکومت ها می گذرند،
گل سرخ ایران زمین جاودان می ماند!

Tuesday, July 22, 2008

فروغ فرخزاد

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است
با برگهای مرده هم آغوش می کنی
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی
تو دره ی بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟
(فروغ فرخزاد

Sunday, July 20, 2008

صبح خواهد آمد - اسماعیل وفا یغمایی


شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
این را شعرهای شعله ور شاعران میگویند
وقتی که حتی تفنگها خاموشند


***
شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
و ارواح هزار شاعر مقتول
هزار شاعر مرده
از میان مردم باز خواهند آمد
تا در پایکوبی زیباترین دختران این سرزمین
شعرهایشان را بسرایند و بخوانند و به مردمان بسپارند
***
شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
در غرش دفها و ضربان ضربها و بارش زخمه ها
و در زیر وزن دل انگیز ترین ساقهای رقصان آزاد
استخوانهای ارتجاع و کهنگی خرد خواهد شد
این را دستهای هزار شاعر مقتول
هزار شاعر مرده
به رنگ صبح
بر دیوارهای شب نوشته اند
این را دستهای هزار شاعر بیدار

بر دیوارهای شب می نویسند

و بر پیشانی مقدس مرتجعان
بیست.ژوئیه.دوهزار و هشت

Tuesday, July 15, 2008

نصیب های من - کاظم مصطفوی



نصيب من از اين همه تنهايي
نگاهي است قليل تر از آب
در باديه بي آب و امتداد عطش.
نصيب من ولع ديدن است
از پس ديواري كه سر در آسمان دارد.
و اگر كه اين ديوار،
آوار شود در لايه‌هاي زمان
بايد كه دور، نزديك شود
مثل صبح
به صبح.
و روز بريزد در روز
و فردا پر شود از ديروز
مثل امروز كه پر از فرداست.
اگر كه اين آوار فرو بريزد
نصيبهاي من باز هم شكوه تنهايي‌ست
و به آسمان خواهم گفت
آن چه را ديده‌ام از پس ديوار حسرت

سرودها راشاعران نمینویسند




پس از شنیدن مارسیز
اسماعیل وفا یغمائی


سرودها را شاعران نمینویسند
سرود وقتی زاده میشود
که ملت می خواهد بمیرد
تا زاده شود
وقتی که مردان و زنان
به انتهای سنگ و تاریکی می رسند.
به انتهای نومیدی و امید
به انتهای اشک وسکوت
***
ملت
آخرین جرعه آب و شرابش را می نوشد
آخرین تکه نانش را می بلعد
کمربند و بند کفشهایش را می بندد
از شلیک سوزنده تفنگ و تیزی درنده تیغه شمشیرش اطمینان میابد
برای آخرین بار در آینه می نگرد
ولی چیزی نمی بیند
نه چیزی میبیند و نه نامش را به یاد می آورد
و از خانه بیرون می آید
بر تکه های پاره شده شناسنامه اش
بی نام، بی چهره و مسلح
بی آنکه درها و پنجره ها را ببندد
و بگوید به امید دیدار
***
نه خدا و نه شیطان
نه مقدسانی که قرار است از فراز تنگه ها
با در لباده هاشان افتد
و نه فرشتگان محافظ
یاکمکهای دولتهای دور دست
در خیابان یا بیابان
تنها خشم است و اراده و پولاد
جوشنده از اعماق ناشناس ترین مویرگهای مردم و فقط مردم
مردمی که ناتوانی هایشان پایان یافته است
تنها خروش همگانی است
جویبارهائی از گلوگاه بیشماران
و چرخان
چون توفانی، گرد بادی، دریائی خروشان بر فراز سرها
برخیزید! فرزندن میهن
بر خیزید له شدگان،غارت شدگان، دریده شدگان
برخیزید به سخره گرفته شدگان،تحقیر شدگان، به هیچ گرفته شدگان
بازیچه شدگان ماهها و سالها و دهه ها
اینک فرا رسیدن صبح زندگی یا غروب مرگ
بامداد شکست یا شامگاه پیروزی
برگورهای ستمدیدگان یا ستمگران
و سرود، سرودها زاده میشوند
بیرحم و سرخ و قاطع
شعله ور وبی هراس ومهاجم
تا آخرین نفر و آخرین واژه
سرودها را شاعران نمینویسند
چهارده ژوئیه دو هزار و هشت
 
Copyright 2009 ادبیات