Thursday, February 14, 2008

در سوگ عارفی بزرگ*عبدالعلي معصومي


در سوگ عارفی بزرگ*
عبدالعلي معصومي

به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنيد
كه مرده ايم به داغ بلند بالايي

در سوگ عارفي بزرگ, انساني وارسته و «راستباز» و هنرمندي دردآشنا و صاحبدل گردآمديم.
استاد يدالله طاهرزاده در نيمروز 7بهمن 86 به جاودانگان پيوست و دريا ـ دريا دلهاي شيفتة پاكي و پاكباختگي را به غم نشاند. شهر كرمانشاه و ايرانزمين, عزيزنگيني را از كف داد كه مبشّر رحمت و مظهر عشق و وفا و گشادهنظري و دلسوزي و مردمدوستي بود.
استاد از دودمان پيشگامان تجدّد در ايران بود. نياي پدري او حاج ملاطاهر, از بانيان اقتصاد نوين ايران و از پيشقدمان راهاندازي بانك و گشايش باب تجارت با اروپا و ژاپن بود. نياي مادري او, نصيرالاطِبّا, فيلسوف و طبيب بود و به او «افلاطون زمان» نام داده بودند. پسر بزرگ نصيرالاطبّا ـ دكتر اسماعيلخان معاضدالملك ـ نمايندة برگزيدة مردم كرمانشاه و نايب رئيس دورة دوم مجلس شوراي ملي, در سالهاي آغازين انقلاب مشروطه بود و کارگزار مقام وزارت خارجه. او زماني كه رئيس معارف كرمانشاهان بود, خدمات ارزندهيي در زمينة امور فرهنگي و سياسي در آن سامان انجام داد. باني مدرسة دخترانه در كرمانشاه بود و مدرسة دخترانة «معاضد» در اين شهر به نام او باقي است. تنگانديشان تلاشهاي ارزندة فرهنگي و سياسي او را برنتافتند و در آشوبهاي پايان جنگ اول جهاني او را با همدستی استعمار، ناجوانمردانه، تروركردند. ميراثداران آنها هم پس از انقلاب 57 تلاش كردند تا نام مدرسة معاضد را تغيير دهند, اما, مخالفتهاي مردم شهر اين تلاشها را ناكام گذاشت. يكي از فرزندان دكتر معاضدالملك, مهندس محمود معاضد, در زمان وزارتش در صنايع و معادن ايران, باني كارخانههايي مانند كارخانة قند و شكر بود. او از نخستين كساني بود كه با آلمانها قراردادي براي تاٌسيس كارخانة ذوب آهن در ايران منعقدكرد. هم او, كارخانة آب و برق در كرمانشاه بهراهانداخت و نخستين تصفيهخانة آب آن شهر به همّت و پايمردي او به راه افتاد. پسر ديگر دكتر معاضدالملك, دكتر محمود معاضد, به هنگامي كه وزير بهداري بود, در تاٌسيس دانشكده ها و مراکز آموزش پزشكي درايران بسيار فعال بود. اين دو برادر كه از وزيران رضاشاه بودند, پس از واقعة به توپ بسته شدن مسجد گوهرشاد در مشهد, از وزارت استعفادادند و روانة ديار غربت شدند. ابتدا در آمريكا و سپس در انگلستان اقامت گزيدند. آن دو, پس از سرنگوني نظام سلطنتي در سال 57, در سنين بالاي نودسالگي به ايران بازگشتند, اما به هنگام ورود به ايران به جرم تصدّي پست وزارت در زمان رضاشاه زنداني شدند و مدتي در زندان ماندند تا با پادرمياني مهندس بازرگان آزاد شدند. دكتر معاضد در اثر فشارهاي زندان سكته كرد و اندكي بعد درگذشت.
يكي ديگر از داييهاي استاد طاهرزاده, دكتر داوود معاضد, بنيانگذار بيمارستان جديد در كرمانشاه بود. فرزندش هوشنگ معاضد, «نويسندة شورشي» روزنامه هاي كرمانشاه بود. شيرين معاضد, دختر هوشنگ معاضد در سالهاي اوج مبارزة مسلحانه در آغاز دهة 50 به سازمان چريكهاي فدايي پيوست و در مبارزه با ديكتاتوري شاه در راه تحقّق آرمان آزادي ايرانزمين به شهادت رسيد. دکتر سعيد و دکتر علی اکبر معاضد سالها در خراسان و خوزستان از خادمان مردم آن ديار بودند. دايی ديگر استاد، پروفسور مصطفی معاضد، زبان شناس و مترجم زبردستی بود.
دايي ديگر استاد طاهرزاده حبيب الله حافظي ـ مظلوم عليشاه ـ از عارفان نامدار غرب ايران بود. او كه از قطبهاي صوفيان آن سامان به شمار مي رفت, در موسيقي و ادبيات نامبردار بود . هم او بود كه نخستين بار بذر عشق به موسيقي را در دل استاد طاهرزاده كاشت و باروركرد.
او پير و مراد استاد طاهرزاده بود. استاد عشقي پايان ناپذير به او داشت و هرگاه نام او به زبانش جاري مي شد, قطرات اشك بر گونه هايش جاري مي شد. بنا به وصيت استاد، او را در درون مزار دايي بزرگوارش به خاک سپردند.
استاد طاهرزاده با دكتر فريدون حافظي, از موسيقي دانان نامدار ايران در مكتب پير و مرادشان حبيب الله حافظي درس نوازندگي آموختند و هر دو در اين هنر از نامداران شدند.
استاد طاهرزاده بعدها در مكتب استاد نيِ داوود, شاگرد بلندنام درويش خان هنر نوازندگي تار را به كمال رساند و از فرهيختگان و نامبرداران اين هنر شد. اما, با وجودي كه در هنرِ نوازندگيِ تار استادی ممتاز بود, به رغم درخواستهاي مكرر ادارة «فرهنگ و هنر» و راديو تلويزيون زمان شاه و شيخ, هرگز حاضر نشد در هيچ برنامة تلويزيوني و در هيچ كنسرتي شركت كند.
درمكتب موسيقي استاد, فرزندان بَرومندش, منوچهر و حميدرضا نام آور شدند. جاودانه ياد منوچهر طاهرزاده, پدر موسيقي مدرن عرفاني و موسيقي سالم سنتي ايران پس از سالها زندان و شكنجه و آزارهاي بي امان در رژيم مردمكشان حاكم بر سرزمين اهورايي ما, سرانجام سر در راه آزادي ايرانزمين نهاد و به جاودانگان پيوست. وي آخرين بار در اواخر دوران رياست جمهوری خاتمی دستگيرشد و بيش از هفت ماه در زندان ديزلآباد کرمانشاه در زير شديدترين شکنجه ها و آزارها قرارگرفت و در اثر همان شکنجه های وحشيانه اندکی پس از آزادی از زندان به جاودانگان راه آزادی ايران زمين پيوست. پاسداران ظلمت و تباهی در شب آخرين دستگيری منوچهر, بسياری از آثار او و پدر بزرگوارش, استاد يدالله طاهرزاده, را به يغما بردند. دكتر حميدرضا طاهرزاده, فرزند ديگر استاد که خود استاد ارزنده و صاحب سبک موسيقي ايران است هنرش را دستماية آزادي ايرانزمين نهاد, كه استادِ زنده نام تا آخرين لحظة حياتِ پربارش چشم به راه آزادي آن بود.
استاد يدالله طاهرزاده تا هنگامي ناي سخن گفتن داشت, بارها و بارها, به فرزند هنرمند و پاكبازش, كه او را هميشه «حميدجان» خطاب مي كرد و از جان بيشترش دوست داشت, گفته بود: حميدجان راهي را كه انتخاب كردي راه نيكان است و هرگز به بازپس نگاه نكن و نگو كه چه و چهها در اين راه ازدست دادم, به جلو نگاه كن و پيش برو و هرگز در پيشروي در اين راه پرافتخار شك و ترديد به خود راه نده. اين راهي است كه آرزوهاي پنهان در دلهاي دردمند مردم را تحقّق مي بخشد.
استاد, شيفتة آزادي مردم دربند ايران بود و جز به بهروزي و رهايي و آسايش آنها نميانديشيد. از اين رو، نه تنها با ظلم و بيداد ذرهيي همراهي و همگامي نكرد. بلكه با آن, همواره, سر ستيز داشت.
در هفته هاي پيش از پيروزي انقلاب 57, كه حساب و كتابي در كار نبود, چند تن از سركردگان طرفدار خميني, با همدستي نزديکان آخوند فلسفي, با مديران چند ادارة در کرمانشاه تبانی كردند و به بهانة انتقال انبارهاي غله و قند و شكر و چاي و دخانيات به شهرهاي پيرامون كرمانشاه, درصدد برآمدند, ذخيره هاي گندم سيلو و انبارهاي قند و شكر و دخانيات چپاول كنند. استاد طاهرزاده كه در آن زمان رئيس ادارة دخانيات كرمانشاه بود به اين توطئه پي برد و جوانهاي شهر را گردآورد و به نگهباني سيلو و انبارهاي قند و شكر و دخانيات گماشت تا از غارت انبارهاي عمومي جلوگيري كنند. طرّاحان اين چپاول, براي اجراي طرحشان چند صد ميليون تومان به استاد پيشنهاد كردند تا از سر راه آنها كنار برود. اما استاد حاضر به قبول آن نشد و طرح ناكام ماند. پس از پيروزي انقلاب, استاد طاهرزاده كليدهاي انبارها را به آيت الله جليلي, نمايندة خميني در كرمانشاه كه مرد خوشنامي بود, سپرد. آقای جليلي استاد را در پست خود ابقا کرد و وی را به خاطر اين اقدام ملی ترفيع مقام داد. اما, دو هفته بعد, طرّاحان چپاول با حكم يكي از كميته هاي «امام» در تهران استاد طاهرزاده را به جرم واهی غارت اموال دولتي دستگير كردند! ماٌموران جنايتپيشه كميته كرمانشاه, همان شب دستگيري ايشان رئيس بهداري و چند تن از رئيسان ديگر ادارات دولتي را تيرباران كردند. اما, استاد طاهرزاده چند روز پس از دستگيري با تلاش آيتالله جليلي از زندان آزاد شد و در همان روز آزادي از همة پستهاي دولتي استعفا داد. از آن پس, تمام وقت و انرژي خود را در دو زمينه صرف كرد: يكي, تفسير قرآن كه نزديك به سي سالِ پاياني عمر بارورش در آن راه صرف شد و ديگر, گردآوري و تنظيم و شرح اشعار ضدارتجاعيِ شاعران ايران. اما, با كمال تاٌسف, نتوانست آنها را به پايان برساند و هر دو تحقيق ارزندة استاد ناتمام ماند.
استاد طاهرزاده شيفتة شعر, به ويژه شعر حافظ بود. ديوان حافظِ جلدچرميِ كوچكي, در تمام ساعات فراغت و بيداري, در كنارش بود و در سفر و حَضَر آن را همراه ميبرد و مدام از شَهد شعرهاي شورآفرين حافظ سرمست مي شد. با اين كه هر غزل رند شيراز را, گاه, صدها بار خوانده بود, باز, در هرمرورِ دوباره در آن نكته هاي نُوي مي يافت و سرشار از لذتِ يافتن مي شد. هرچه از چشمة نوش شعر حافظ بيشتر مي نوشيد تشته تر مي شد. «سير نمي شوم ز تو ـ نيست جز اين گناه من». زندگي بي روشناي خورشيد شعر و هنر براي استاد زنده نام, بس تنگ و تاريك مي نمود.
در هر گفتگو, در هر مكالمه تلفني, شعرهاي مناسب و درخور كلام, روان تر از نفس كشيدن, بر زبانش جاري مي شد؛ چه جانانه و دلپذير. و همواره در دلِ زندة شعرهايي كه از زبانش مي جوشيد, تحقق رؤيايي را مي ديد كه سراسر وجودش را بي تاب كرده بود:
«از دلِ رفته نشان مي آيد ـ بوي آن جان جهان مي آيد
نعره و غلغلة آن مستان ـ آشكارا و نهان مي آيد
گوهر از هر طرفي مي تابد ـ پاي كوبان سوي جان مي آيد
وقتي اين شعر را كه منوچهر نازنينش آن را به آواز خوانده بود ـ «در ميان بيدلان امشب دلی پيدا شده» که از آهنگهای خود استاد بودـ زمزمه مي كرد, اشك امانش نمي داد. هميشه مي گفت: منوچهر همدل و همدرد و دوست و همراه من بود. رفتن او كمرم را شكست. شنيدن نام منوچهر همان بود و جوشش چشمة اشك از ديدگانش همان.
استاد طاهرزاده نه تنها به شعر و ادب پارسی عشق می ورزيد و شعر حافظ مونس و همدم هميشگيش بود, در سرودن شعر, به ويژه غزل, ذوق و قريحه يی ستودنی داشت. آخرين غزل استاد با عنوان «در چارراه عمر, پريشان نشسته ام», مانند ديگر سروده های او از اميد و يقين به سپری شدنِ زمستان جور و ستم و طلوع بهاران آزادی ايران زمين سرشار است:
درچار راه عمر, پريشان نشسته ام
سر در بغل نهاده و حيران نشسته ام
آرام و رام گر چه مرا ديده ای ولی
چون زورقی شکسته به توفان نشسته ام
ما را گنه نبود و نباشد ولی چرا
يارب نکرده جرم به تاوان نشسته ام
زين مايه سرو و لاله و سوسن که سوختند
در سوگ باغ و راغ و گلستان نشسته ام
در آشکار ظلمت سرد است و انجماد
در يخ ولی به آتش پنهان نشسته ام
غوغای ديو فاتح و مست است و زين سبب
من در عزای مُلک سليمان نشسته ام
ويرانه کرد فقر و مِحَن پهنة وطن
زين روست گر که غمگِن و ويران نشسته ام
يارب به دست قهر برآور تو چاره را
چشم انتظار آتش رخشان نشسته ام
تا روح شب بسوزد بينم که بازهم
در انتظار صبح چه شادان نشسته ام
هرگز نبود و نيست «يدالله» نااميد
کاميد را هميشه نگهبان نشسته ام

غصه ها و آزارها و درد و رنجهاي كمرشكني كه پاسداران جنايتكار نظام آخوندي بر سر او و خانوادة داغدارش آواركردند, سرانجام استاد طاهرزاده, قيمتيترين نگينِ هنر و عشق و عاطفة ديار فرهاد كوهشكن را از پاي افكند. اما رنجوري تن, هرگز نتوانست آتش عشقي را كه سراسر وجودش را آتشفشان كرده بود, تا آخرين دم حيات, از جوش و تاب بيفكند. در دل بيقرار و آرامش, تا واپسين دم حيات, ازآتش عشق بزرگش به رهايي مردم دربند و مظاهر تابناك مقاومت آزاديستان و چشمة جوشان شعر و ادب ايرانزمين ذرهيي كاسته نشد.
بر تخت بيمارستان سنمتئو در ايتاليا كه استاد در آخرين آذرماه عمرش در آنجا بستري بود و از دردهايي كمرشكن رنج ميبرد از ياری و محبت بيدريغ دکتر نريمان اردلانی, که خود از دوستداران استاد بود, مدام قدردانی می کرد. چهرة دردمند, امّا خندان و دوستداشتنی، و رفتار مهرآميز و انسانيش, آنچنان گيرا و ستايشبرانگيز بود که همه کادر بيمارستان و دکتر معالج, مهرش را به دل گرفته و برای درمان و آسايش او در تب و تاب بودند. بر تخت بيمارستان نيز تا درد امانش ميداد و فرصتي فراهم ميشد به «حميدجان» ميگفت بيا شعر حفظ كنيم و با او در اين كار مسابقه ميداد. در آنجا نيز با خط زيبايي كه تا آخرين نوشتههايش از زيبايي آن كاسته نشد, با زبان شعر بيانِ حال مي كرد. ازجمله, بر صفحة سفيد ديوان كوچك حافظ كه با خود داشت اين شعر را با خطي زيبا نوشته بود:
تنِ آسوده چه داند كه دلِ خسته چه باشد
من گرفتار كمندم تو چه نالي كه سواري
به همراه اين توضيح: «به مناسبت حال و روزگار پاشكستگي, روي تخت بيمارستان ميلان. مدت 12 روز با حالات رنج و عذاب. مرحمتِ فرزند عزيزم حميدرضا جانم, 29 آذر 86».
يا اين دو بيت:
من رشتة مُحبت تو پاره مي كنم ـ شايد گره خورد به تو نزديكتر شوم
هر رشته گسست ميتوان بست ـ اما گرهيش در ميان هست
با اين توضيح: «با پاي شكسته و عمري 86 ساله در كنار رحمت و مرحمت فرزند عزيزم آقاي دكتر حميدرضا طاهرزاده در بيمارستان پاويا ـ 21 آذر 86».
دو شعر ديگر از رند شيراز به همراه توضيحي كوتاه:
«با حالت خوابيده روي تخت نشسته, با رنجي كه بيماري چو من داند:
ـ دورِ فلكي، يكسره، بر مِنهج عدل است
خوش باش كه ظالم نبرد راه به مقصود
ـ حديث عشق كه يزدان به جبرئيل نگفتي
من از گداي در پير ميفروش شنيدم
با پاي شكسته, قلب خسته و درد و رنج و اندوه ولي برخوردار از عواطف فرزند بزرگوارم آقاي دكتر حميدرضا طاهرزاده. به اميد لطف لايزال حق تعالي».
استاد طاهرزاده در آخرين ماههاي زندگيش كه سعادت ديدارش را داشتم و ساعتها و روزها در كنارش بودم, بارها و بارها, از عشقش به مجاهدين, به ويژه به مسعود و مريم رجوي, سخن مي گفت. در سفر پيشينش, اندكي پس از يورش نيروهاي پليس فرانسه به مقرّ شوراي ملي مقاومت در «اورسوراوآز» و دستگيري و سپس آزادي خانم رجوي, ورد زبانش اين شعر بود: «گريه شام و سحر شكر كه ضايع نگشت ـ قطره باران ما گوهر يكدانه شد». در آن سفر وقتي با فرزندش حميدرضا به «بنياد رضاييها» آمده بود, ويتريني كه عكسهاي شهيدان خاندان پرافتخار رضاييها در آن است, ميبوسيد و ميبوييد و ميگفت اينها سرمايههاي شرافت ايران هستند, بايد بر گِردشان طوافِ عشق كرد.
اما در اين سفر ـ آخرين سفرـ كه بيشتر با مجاهدين, به ويژه خانم رجوي, آشنا شد, مدام براي پيروزي فرزندان مبارزش دعا مي كرد و بارها مي گفت آرزو دارم سخنان مسعود را در ميدان آزادي بشنوم. شيفته كلام مسعود بود و از شنيدن آن سير نمي شد و مي گفت در كلام مسعود «آن»ي وجود دارد كه دل و روح را تسخير مي كند.
استاد طاهرزاده در آخرين تفاٌلش به ديوان خواجه شيراز, در شب عزيمت به ايران ـ23آذر86ـ در بيمارستان ميلان, اين غزل آمد كه زبان حال خود او بود. پزشگ معالج اصرار داشت كه بماند و معالجه را ادامه دهد و او بيتاب رفتن بود:
يارب آن آهوي مُشكين به خُتَن بازرسان
وان سَهي سروِ خرامان به چمن بازرسان
دل آزردة ما را به نسيمي بنواز
يعني آن جانِ ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند
يار مهروي مرا نيز به من بازرسان
ديده ها در طلب لعل يَماني خون شد
يارب آن كوكب رخشان به يمن بازرسان
آن كه بودي وطنش ديدة حافظ يارب
به مرادش ز غريبي به وطن بازرسان
بر تخت بيمارستان در ميلان چند بار كه سعادت شنيدن صدايش را داشتم باز هم, مكرر در مكرر, تاٌكيد داشت كه سلامش را به ياران برسانم و آرزومند شنيدن صداي مسعود در ميدان آزادي بود. پس از عزيمت به ايران نيز, در آخرين كلامي كه از دهان عطرِ عشق و مهر و عاطفهاَفشانش جاري شد و من افتخار شنيدن آن را داشتم, در پاسخ من كه گفتم آرزو داريم كه در كنار شما آزادي ايران را شاهد باشيم, گفت: «سلام مرا به ياران و عزيزان برسان. ان شاء الله آرزوهايتان تحقق بيابد».
بي ترديد ياد و نام دلبندِ اين بزرگمردِ فرهيختة عرصة هنر و ادب, همواره در دل شيفتگان آزادي و آبادي ايران زمين پايدار خواهد ماند.
و اما آخرين پيام او, كه بارها به بازماندگانِ رفتهگان مي گفت, اين بود:
بر آن گروه بخندد فلك كه بر بدني
كه روح دامن از او بركشيده ميگريند
همه مسافر و اين بس عجب كه طايفه يي
بر آن كه زود به مقصد رسيده ميگريند
سرانجام «روح، دامن از او برکشيد» و به جاودانگان پيوست و از درد و رنجهای کمرشکنی که در سه دهة آخرين عمر بر دل و جان داغدارش آوار شده بود, رَست و به رستگاری ابدی پيوست, اما داغ جانسوز از کف دادنش دلهای دوستداران و دلبستگانش را به غمی پايان ناپذير گرفتار کرد. هزاران تن از مردم شريف کرمانشاه در فقدانش گريستند و در سلسله مراسم بزرگداشت با شکوهش ياد اين انسان وارسته را که به او «پيغمبر شهر» لقب داده بودند, گرامی داشتند.
داغ از دست دادن استاد طاهرزاده, برای من كه هم مراد بود و هم پدری دلسوز، بسيار سنگين و جانکاه بود. شيفتة كلام و نگاه و قدم صدق و صفايش بودم. وقتی دهان می گشود و سلسله وار، ناب ترين شعرهای عرفانی از زبانش جاری می شد, دل از کف داده محو و مسحور کلامش میشدم. در سفر آخرينش که دو ماه به طول انجاميد، من اين سعادت را داشتم که بيشتر در خدمتش باشم و از دريای محبت و مهرش بهره گيرم. مي گفت تو مثل فرزند من هستی و چنين هم بود. پيوندی دو سويه يی که بينمان بود، درستي اين كلام را گواهي مي داد. مطالعاتی که همواره به آن مشغول بود اين افتخار را نصيب من کرد که کتابهای مرا هم که آب باريکه يی بيش نبودند با گشادهنظری يی که جزء جدايی ناپذير وجود نازنينش بود, رودی ببيند و همواره از ستايش آنها مرا غرق در شرمندگی کند.
استاد در اوج سخن گفتش از شعر و عرفان، بارها مرا به ياد استادم دکتر احمدعلی رجايی بخارايی که هرگز داغ ازکف دادنش مرا رهانکرد, میانداخت و با هر تداعیِ ياد آن بزرگمرد ادب و عرفان ايراني كه شيفتة حافظ بود، اين غزل حافظ را به يادم می آورد که درست چهل سال پيش، در کلاس درس دانشکده ادبيات مشهد، چه جانانه و دلپذير، برايمان شرح داده بود؛ غزلی که حافظ در قتل دوست و همدم و همرازش شاه ابواسحق اينجو، حاکم شيراز سروده که اميرمبارزالدين, خمينی آن دوران، او را در جواني به قتل رسانده بود. غزلی که بيان حالی است در سوگ از کف دادن مراد و پدر «راستباز» و نيک نهاد و بلندنظرم که هميشه ستارة پرفروغ خاطرة وجود نازنينش ـ که مانند يک قناری نغمهخوان ساده و پاک زيست و هرگز گَرد آزاری بر هيچ دلی ننشاند ـ دلم را نورانی خواهدکرد:
ياد باد آن که سرکوی توام منزل بود
ديده را روشني از خاك درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاك
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود
دل چو از پير خِرد نقلِ معاني مي كرد
عشق مي گفت به شرح آنچه براو مشكل بود
آه از آن جور و تطاول كه درين دامگه است
آه از آن سوز و نيازي كه در آن محفل بود
در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز
چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود
دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم
خم مي ديدم خون در دل و پا در گِل بود
بس بگشتم كه بپرسم سبب درد فراق
مفتي عقل درين مساٌله لايعقِل بود
راستي خاتم فيروزة بواسحاقي
خوش درخشيد ولي دولت مستعجِل بود
ديدي آن قهقهة كبك خرامان حافظ
كه ز سرپنجة شاهين قضا غافل بود؟

در نيمه شب نخستين شب سفر استاد, به خواست «حميدجان» از ديوان حافظ تفألی گرفتم, اين غزل آمد كه جانِ قدم و قلم و تمامي تلاشهاي وقفهناپذير سراسر عمر پربار استاد بود:
نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
و غزل «شاهد» آن هم اين غزل بود:
روز هجران و شب فُرقت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد
آن همه ناز و تنعّم كه خزان مي فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
آن پريشاني شبهاي دراز و غم دل
همه در ساية گيسوي نگار آخر شد
بله, بي ترديد در ساية عزم و رزم نفسگير و وقفه ناپذير دلدادگان آزادي ايران زمين ـ اين زيباترين وطن ـ به زودي «نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد» و تابناك ترين آرزي استاد نيز تحقق خواهد يافت.
براي حميدجان و مادر و خواهرانش و همسر و فرزندان داغدارِ شقايق پَرپر منوچهرِ جاودانه ياد و ديگر عزيران به سوگ نشسته استاد و همه بي قرارانِ از كف دادن اين درّ بي بديل عرصه فرهنگ و هنر ايران زمين آرزوي صبر و پايداري مي كنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* در مراسم سوگ عارف وارسته و هميشه ماندگار, استاد يدالله طاهرزاده, خوانده شد.

5 comments:

Anonymous said...

با سلام . مقاله خوب و کاملی بود که استفاده کردم . . گوشه هایی از تاریخ کرمانشاه را هم دربر داشت که برایم جالب بود. خدوند ایشان را رحمت کند
رضا پرتوی

Anonymous said...

salam.baraye in aref e bozorgvar talab e maghferat mikonam
mehdi arjomanad

Anonymous said...

az khandane in article besyar mostafiz shodam:che shakhsiayte arjmandi ra az dast dadim; roohe in ostad bozorg Taherzadeh gerami bashad; khodavand be khanvadaye ishan sabr enayat farmayad;
TABASSOM kALAMI

Anonymous said...

rasti ma iranian chera faghat pas az az dast dadane ensaanhaye bozorg be yade anha mioftim! jeddan ke tassofbar ast az inke ma chenin ensane farhikhteh va vallaei mesle zendeh yad ostad Yadollah kahn Taherzadeh ra dar kenare khod dashte im va chizi az in abar ensane honar va sher o ensaniayt az ishan nemidanestim! in azab avar ast ke ma az in majaraha dars nemigirim ta bishtar arzesh va ghadre in bozorgan va sarmayehaye adabi va farhangi va honari mamlekateman ra bishtar befahmim va dark konim. khnome DR ESFAHANi az talashe shoma va jenebe ostad Masoomi be khatere in kare arezeshmand sepasgozari mikonam; Afagh va Arash

Anonymous said...

yade atar aginash gerami baad ke hamaye omr be ensanha eshgh varzid va dar moghabele zolm o setam istadegi kard. aref va honarmadi birya va binyaz bood. garcheh yeki az barjesteh tarin musighidanhaye mihaneman bood ama hamisheh dar sayeh zist va khodash ra matrah nakard.dar soogash hamaye shahre ma Kermanshah hamchenan pas az yek sal az parvaze malekootiyeshan migeryad.

 
Copyright 2009 ادبیات