امروزبه جستجوی یک شعر به سراغ جعبه خالی کفش ها رفتم
و مخزن اسرار ګذشته ام راګشتم
اما چیزی نیافتم
من هیچ وقت تاریخ را دوست نداشته ام
وقتی شاعری باید درزمان زندګی کنی
درامروز
و شاید هم درفردا
دیروز درمیان جعبه خالی کفش ها ګم شده است
حتی آن چند ګل خشک شده نرګس وحشی هم
و شعرهای چاپ نشده هم
آوازها ی ګذشته دیګر شوقی برنمی انګیزند
ترانه های پیر دیګری شوقی برنمی انګیزند
غزلهای پرچین و چروک
قافیه های عبوس مرتب ومصرع های برنجی
که اززیر ضرب چکش قلم ها و انګشتها
صاف وصوف ومغرور وخوش خیال درآمده اند
مثل سماورهای ورشوی قدیمی
که دیګر به هیچ دردی نمی خورند
مثل لبهای خندان درتبلیغ دندان های سفید یکدست
شعرهای نمناک و کوتاه عاشقانه
که انګارهرچه کوتاه ترباشند زیباترند!
نه شاعر
درګذشته چیزی نیست
بیهوده نګرد
ګذ شته ګرداب چرخانی است
که فقط می چرخد
بر ګرد خاطره توفانی که دیګر نیست
و تکرارصدای خش خشی از یک صفحه موسیقی کهنه
که روی نت غم انګیزی متوقف شده است
و یا لبخند ی تکراری
که هزاربار باید آنرا نګاه کنی
درآګهی دندان های سفید براق
دریک فیلم سیاه و سفید کلاسیک
به دنبال یک شعر میګشتم
درجعبه های خالی ګذشته
حالا تنها به تصویر اسبی برروی مانیتور لپ تا پ پسرم
خیره مانده ام
اسبی با یالهای پریشان زرشکی اش درنور صبح
و پاهای نرم جوانش تازان در افق های آبی
No comments:
Post a Comment