گزارش داستانی از تعزیر و سنگسار-
سنگ اول
ستار لقایی
سه نفر بودند. سه مرد جوان. آن ها را برده بودند به ميدان ِ مقابل مسجد جامع تا تعزير کنند. وسط ميدان يک سکوي نسبتاً بزرگ درست کرده بودند و چند پاسدار روي آن مشغول آماده کردن تخته شلاق و دستگاه «قطع يد» بودند که از اختراعات قوه ي قضاييه بود...
هر سه نفر را که دست هاشان، از جلو با طناب بسته شده بود، بردند بالاي سکو. از آن ها دو تاشان به جرم خوردن عرق، هرکدام، محکوم شده بودند، به تحمل هشتاد ضربه شلاق. و سومي، متهم به ارتکاب سه گناه بود، و سه بار، بايد حدّ بر او جاري مي شد. گناه اول اش خوردن عرق بود. گناه دوم اش دزدي بود. او از انبار کميته عرق دزديده بود و فروخته بود. و به همه ي خريداران گفته بود که عرق ها را از انبار کميته دزديده است. و آبروي کميته را برده بود. سوّمين گناه اش زنا با يک زن فاحشه، رقصيدن و خواندن ترانه ي «اين دست کجه» در مجامع عمومي و اظهار عشق و بوسيدن نوهي دختري ي حاکم شرع، آن هم، در حضور يک شاهد بود. جزايي معصيت اولاش، هشتاد ضربه شلاق بود و به خاطر انجام دومین گناه، به قطع چهار انگشتِ دست راست محکوم شده بود. اما جزاي سومين جرم اش از همه سنگين تر بود: سنگسار در ملاء عام.
- ... تا موجب عبرت همگان بشود!؟
- بله! تا موجب عبرت همگان بشود!
اولي و دومي ساکت بودند، ولي سومي التماس مي کرد که از گناهان اش بگذرند... و فحش مي داد به آدم هايي که عليه او شهادت داده و باعث محکوميت اش شده بودند. همچنين فحش مي داد به آن عده از اهالي محل که طي ارسال نامه يي براي حاکم شرع، ضمن تأييد گناهاناش، بر سبيل شفاعت، تقاضا کرده بودند، فقط مجازات سنگسار، در مورد او اعمال بشود و مجازات هاي شلاق زدن و قطع انگشتان دست را بر او ببخشايند. اما حاکم شرع نپذيرفته بود و گفته بود، اِعمال اشد مجازات متعلق به حکومت طاغوت بوده است و در شرع مبين «مسموع» نيست.
جوان محکوم مي گفت اهالي محل مي توانستند، از حاکم شرع بخواهند که از اجراي حکم سنگسار در مورد او خوداري بکند. زيرا که مدعي بود، بيگناه است و مرتکب زنا نشده است. و مي گفت «اگر راست مي گوييد، زانيه را هم بياوريد و با من رو به رو کنيد.» امّا اظهار عشق و بوسيدن نوه ي دختري حاکم شرع را رد نمي کرد و با گريه و التماس به پاسدارها مي گفت: «آهااااي لامذهب ها! آخه در کدوم مذهب، کدوم ملت، يه عاشقي رو مي کُشند که تو چرا عاشقي!؟ اگه ماچ کردن جرمه، پس بايد ماچ دادن هم جرم باشه. چرا نوه ي حاکم شرع رو سنگسار نمي کنين!؟ من که به زور او رو نبوسيدم. ما دوتايي هم رو بوسيديم. آخه اي عمله ي ظلم، يک آدم محترمي رو که به خاطر يک ماچ بي قابليت سنگسار نميکنند!!!»
جمعيت به حرف هاي او مي خنديد. يک از پاسداران، با لحن مضحکي گفت: «آره ارواح بابات. خيلي محترمي!»
او با گريه ي شديدتري گفت: «اگه محترم نبودم که راديو اسلامي مرتب منو شنونده ي محترم خطاب نمي کرد. راديو اسلامي که نبايد دروغ بگه. دوغ گفتن حرومه!؟»
پاسداري زد پس کله اش و گفت: «اگه حلال و حروم سرت مي شد، زنا نمي کردي.»
او در حال که زار مي زد، جواب داد: «اي عمله ي ظلم! اگه راست ميگين زانيه رو بيارين و با من رو به رو بکنين.»
پاسدار ديگري، لگد محکمي به ساق پاي سومي زد. سومي جيغ زد: «آخ! پامو شکوندي. آخ! چرا مي زني!؟»
پاسدار گفت: «خفه شو مرتيکه ي زاني! يک دفعه ي ديگه چرند بگي، اون زبون درازت رو از دهنت مي کشم بيرون. وقتي کثافت کاري ميکردي ميخواستي به فکر حالا باشي.»
در همين موقع آخوند حاکم شرع، به همراه پاسداراناش، وارد ميدان شد. چند پاسدار براي آن ها راه باز کردند که بگذرند. جمعيت صلوات فرستاد. سومي با دست هاي بسته از روي سکو، دويد به طرف آخوند و خودش را انداخت به پاي او، و شروع کرد به بوسيدن و ليسيدن کفش هاش. آخوند با عصبانيت فرياد زد: «اين ملعون را دور کنيد از جلوي پاي من.»
پاسدارها به زحمت سومي را از روي پاهاي آخوندِ فوق العاده چاق، بلند کردند و برگرداندند روي سکو. او زار مي زد:«آخه من از کجا ميدونستم که اون جا انبار کميته اس. جن هم نمي تونه حدس بزنه که کميته اون همه عرق رو احتکار کرده باشه. کميته رو چه به عرق!؟ آخه مگه کميته انبار کارخونه ي عرق سازي يه. تازه عرق هاشون هم قلابي بود. آب گنديده قاطي عرق ها کرده بودن. آهاي مردم از شما مي پرسم: عرق خوردن گناه داره، ولي عرق درست کردن و فروختن گناه نداره؟»
خنده ي جمعيت در فضا رها شد. پاسداري گفت: «مادر قحبه برادران کميته عرق ها رو کشف کرده بودن و به عنوان سند جرم، انبار کرده بودن.»
سومي هم چنان که زار مي زد، گفت: «کشف کرده بودن که به ده برابر قيمت بفروشن به ما مسلموناي عرق نخور!»
آخوند چاق به بالاي سکو رفت. جمعيت صلوات فرستاد. او شروع کرد به موعظه کردن، در مذمت و مضّار خوردن مشروبات الکلي. سومي با گريه گفت: «حضرت آقا! اگه عرق حرومه، چرا در انبارِ کميته انبار شده بوده!؟ و چرا پاسدارها اون ها رو مي فروختن؟ چرا براي اون ها گناه نداره، ولي براي ما حدّ شرعي داره؟»
شليک خنده ي مردم بلند شد. آخوند چاق خطاب به مردم فرياد زد: «همه تان خفه بشويد!»
جمعيت سکوت کرد. آخوند ادامه داد: «اولاً برادران پاسدار، عرق نفروخته اند و اگر هم فروخته باشند، فروخته اند به آن ارمني هاي نجس عرق خور. پس کار بدی نکرده اند، زيرا خوردن نجاستي، شأن کفار است.»
اولي گفت: «حضرت آيت الله! ما نمي گيم عرق نخورديم. خورديم. ولي عرق رو از کميته خريده بوديم، پس کميته هم مرتگب گناه شده. رييساش رو بيارين اين جا و تعزيرش کنين.»
آخوند جيغ زد: «تهمت حدّ شرعي دارد و تو...»
هنوز حرف اش تمام نشده بود که سومي پريد روي پاهاش و با التماس گفت: «حضرت آقا! تو رو به جان بچه هات قسم، تو رو به اون دست هاي قلم شده ي حضرت ابوالفضل، منو سنگسار نکن. صواب داره. عوضاش ننه ام دعا ميکنه بچه هات خير ببينن. من هم ديگه گوه مي خورم نوهي شما رو ببوسم.»
جمعيت زد زير خنده. آخوند چاق، بار ديگر خطاب به جمعيت فرياد زد: «گفتم خفه بشويد!»
جمعيت، مرعوب شد و سکوت کرد. سپس رو به سومي فرياد زد: «خفقان بگير! زاني ي ملعون!»
يکي از پاسدارها، دست سومي را که از جلو بسته شده بود، باز کرد و از پشت بست و يک تکه پارچه ي کثيف، توي دهان اش فرو کرد و با پاچهي کهنهي ديگري، دهان اش را کاملاً بست. او مي کوشيد چيزي بگويد، ولي صداش در نمي آمد. مردم مي خنديدند.
آخوند چاق به پاسدارها اشاره کرد، اولي را روي تخته شلاق بخوابانند. پاسدارها او را با زور خواباندند و با چند تسمه به تخته شلاق بستند. آخوند چند آيه ي عربي خواند و بعد پاسداري شروع کرد به شلاق زدن. چند ضربه ي اول که بر پشت او فرود آمد، جيغ زد و فحش داد به حاکم شرع، انقلاب و آخوندها. ولي از ضربه ي دهم به بعد، صداش افتاد. هشتاد ضربه را که زدند، او را از سکو پايين انداختند و کشان کشان بردند به داخل اتومبيل کميته. لابد به خاطر فحش هايي که داده بود، به عنوان ضد انقلاب و محارب با خدا، حاکم شرع قصد داشت، حکم جديد صادر کند.
بعد دومي را به تخته شلاق بستند و به دهان اش يک چسبِ پهن زدند. و پاسدار ديگري هشتاد ضربه شلاق بر پشت او نواخت. و بعد او را از سکو پايين انداختند... چند تن از دوستان اش با عجله او را با خودشان بردند.
سپس سومي را با زور بردند به طرف تخته شلاق. پاسداري او را از پشت گرفته بود و هُل مي داد. سومي چنگ انداخت به خايه هاي پاسدار و فشار داد. پاسدار جيغ زد: «ول کن مادر قحبه!» ولي او بيشتر فشار داد. مردم خنديدند. پاسدارِ دیگري خطاب به مردم گفت: «خفه!» دو پاسدار ديگر دست هاي سومي را از خايه هاي همکارشان جدا کردند. سومي کوشش کرد بگريزد، ولي ديگر پاسداران او را گرفتند و به تخته شلاق بستند. پاسداري که خايه هاش، فشار داده شده بود، در حالی که از درد به خود می پیچید و می نالید، باعجله دويد، به طرف مستراح مسجد. مردم قاه قاه مي خنديدند و متلک مي گفتند. مير غضب ديگري هشتاد ضربه شلاق بر نشمين گاه سومي نواخت.
سپس تسمه ها را باز کردند و طناب را نيز از دست هاش گشودند. و او را با زور به طرف دستگاه «قطع يد» که از اختراعات قوه ي قضائيه بود بردند. او ديگر مقاومت نمي کرد. توان مقاومت نداشت. آخوند چاق چند جمله ي ديگر به عربي قرائت کرد، و بعد در باره ي قبح دزدي سخن گفت. يک تن از بين جمعيت گفت: «اگه قرار باشه انگشتاي دست همه ي دزدها رو قطع کنن، هيچ کدوم از آخوندِهای حکومتي، نباس انگشت دست راست داشته باشن.»
پاسداري فحش داد و پريد وسط جمعيت و شخص معترض را دستگير کرد و به دو پاسدار ديگر، تحويل داد، تا او را به کميته ببرند.
چند تن از بين مردم، از پاسدار خواستند که جوان معترض را رها کند. يکي گفت: «برادر او يک گوهي خورد، ولش کن.»
دیگری گفت: «منظور بدي نداشت!»
پاسدار گفت: «وقتي چوب توي کون اش کرديم، مي فهمه که مسجد جاي گوزيدن نيست.»
و برگشت روي سکو.
دست هاي سومي را گذاشتند، داخل ماشين «قطع يد» و بستند. و در چند لحظه، چهار انگشت اش را مثل پنير قطع کردند. خون فواره زد. سومي، کوشيد خودش را خلاص کند، اما نتوانست. مردم صلوات فرستادند.
پاسداري پارچه يي سياه، ضخيم و کهنه و پهني، آورد، و به همکارش گفت: «دست اش رو با اين پارچه ببند، و گرنه لباسامون نجس مي شه.»
دو پاسدار دستِ بدون انگشت سومي را محکم بستند. سومي سخت بي تابي مي کرد. بالا و پايين ميپريد. شلوار يکي از پاسدارها خوني شد. پاسدار فحش داد: «مادر قحبه شلوارم رو نجس کردي.» و لگد زد به خايه هاي سومي. سومي خم شد به طرف جلو.
يکي از داخل جمعيت گفت: «بده ننه ات کُر بده واسه ات.»
سومي را با زور طناب پيچ کردند. و بستند در يک پارچه ي سفيد. و انداختند داخل گودالي که از پيش، جلوي سکو حفر شده بود. و اطرافاش خاک ريختند.
مقدار زيادي سنگ هاي کوچک در اطراف ميدان ريخته بودند تا امت هميشه در صحنه به کله ي سومي بکوبند.
آخوند چاق، در مذمت زنا حرف زد. چند آيه ي عربي ي ديگر هم خواند. سپس پاسداري چند سنگ به آخوند چاق داد. او با دست هاي طاهراش! نخستین سنگ را به کله ي سومي کوفت. و بعد عده يي از مردم بر سرش سنگ زدند. سومی مرتب به چپ و راست خم می شد. شاید تقلا می کرد که خودش را از گودال نجات بدهد. اما نم توانست. از کلهاش خون فوراه زد. و بعد نیم ساعت آرام شد و سرش به طرف جلو خم شد و خم ماند. يک نفر سوت کشيد و عده يي هم صلوات فرستادند.
آخوند از سکو پايين آمد و به همراه پاسداران محافظ اش ميدان را ترک کرد.
ستار لقایی
سه نفر بودند. سه مرد جوان. آن ها را برده بودند به ميدان ِ مقابل مسجد جامع تا تعزير کنند. وسط ميدان يک سکوي نسبتاً بزرگ درست کرده بودند و چند پاسدار روي آن مشغول آماده کردن تخته شلاق و دستگاه «قطع يد» بودند که از اختراعات قوه ي قضاييه بود...
هر سه نفر را که دست هاشان، از جلو با طناب بسته شده بود، بردند بالاي سکو. از آن ها دو تاشان به جرم خوردن عرق، هرکدام، محکوم شده بودند، به تحمل هشتاد ضربه شلاق. و سومي، متهم به ارتکاب سه گناه بود، و سه بار، بايد حدّ بر او جاري مي شد. گناه اول اش خوردن عرق بود. گناه دوم اش دزدي بود. او از انبار کميته عرق دزديده بود و فروخته بود. و به همه ي خريداران گفته بود که عرق ها را از انبار کميته دزديده است. و آبروي کميته را برده بود. سوّمين گناه اش زنا با يک زن فاحشه، رقصيدن و خواندن ترانه ي «اين دست کجه» در مجامع عمومي و اظهار عشق و بوسيدن نوهي دختري ي حاکم شرع، آن هم، در حضور يک شاهد بود. جزايي معصيت اولاش، هشتاد ضربه شلاق بود و به خاطر انجام دومین گناه، به قطع چهار انگشتِ دست راست محکوم شده بود. اما جزاي سومين جرم اش از همه سنگين تر بود: سنگسار در ملاء عام.
- ... تا موجب عبرت همگان بشود!؟
- بله! تا موجب عبرت همگان بشود!
اولي و دومي ساکت بودند، ولي سومي التماس مي کرد که از گناهان اش بگذرند... و فحش مي داد به آدم هايي که عليه او شهادت داده و باعث محکوميت اش شده بودند. همچنين فحش مي داد به آن عده از اهالي محل که طي ارسال نامه يي براي حاکم شرع، ضمن تأييد گناهاناش، بر سبيل شفاعت، تقاضا کرده بودند، فقط مجازات سنگسار، در مورد او اعمال بشود و مجازات هاي شلاق زدن و قطع انگشتان دست را بر او ببخشايند. اما حاکم شرع نپذيرفته بود و گفته بود، اِعمال اشد مجازات متعلق به حکومت طاغوت بوده است و در شرع مبين «مسموع» نيست.
جوان محکوم مي گفت اهالي محل مي توانستند، از حاکم شرع بخواهند که از اجراي حکم سنگسار در مورد او خوداري بکند. زيرا که مدعي بود، بيگناه است و مرتکب زنا نشده است. و مي گفت «اگر راست مي گوييد، زانيه را هم بياوريد و با من رو به رو کنيد.» امّا اظهار عشق و بوسيدن نوه ي دختري حاکم شرع را رد نمي کرد و با گريه و التماس به پاسدارها مي گفت: «آهااااي لامذهب ها! آخه در کدوم مذهب، کدوم ملت، يه عاشقي رو مي کُشند که تو چرا عاشقي!؟ اگه ماچ کردن جرمه، پس بايد ماچ دادن هم جرم باشه. چرا نوه ي حاکم شرع رو سنگسار نمي کنين!؟ من که به زور او رو نبوسيدم. ما دوتايي هم رو بوسيديم. آخه اي عمله ي ظلم، يک آدم محترمي رو که به خاطر يک ماچ بي قابليت سنگسار نميکنند!!!»
جمعيت به حرف هاي او مي خنديد. يک از پاسداران، با لحن مضحکي گفت: «آره ارواح بابات. خيلي محترمي!»
او با گريه ي شديدتري گفت: «اگه محترم نبودم که راديو اسلامي مرتب منو شنونده ي محترم خطاب نمي کرد. راديو اسلامي که نبايد دروغ بگه. دوغ گفتن حرومه!؟»
پاسداري زد پس کله اش و گفت: «اگه حلال و حروم سرت مي شد، زنا نمي کردي.»
او در حال که زار مي زد، جواب داد: «اي عمله ي ظلم! اگه راست ميگين زانيه رو بيارين و با من رو به رو بکنين.»
پاسدار ديگري، لگد محکمي به ساق پاي سومي زد. سومي جيغ زد: «آخ! پامو شکوندي. آخ! چرا مي زني!؟»
پاسدار گفت: «خفه شو مرتيکه ي زاني! يک دفعه ي ديگه چرند بگي، اون زبون درازت رو از دهنت مي کشم بيرون. وقتي کثافت کاري ميکردي ميخواستي به فکر حالا باشي.»
در همين موقع آخوند حاکم شرع، به همراه پاسداراناش، وارد ميدان شد. چند پاسدار براي آن ها راه باز کردند که بگذرند. جمعيت صلوات فرستاد. سومي با دست هاي بسته از روي سکو، دويد به طرف آخوند و خودش را انداخت به پاي او، و شروع کرد به بوسيدن و ليسيدن کفش هاش. آخوند با عصبانيت فرياد زد: «اين ملعون را دور کنيد از جلوي پاي من.»
پاسدارها به زحمت سومي را از روي پاهاي آخوندِ فوق العاده چاق، بلند کردند و برگرداندند روي سکو. او زار مي زد:«آخه من از کجا ميدونستم که اون جا انبار کميته اس. جن هم نمي تونه حدس بزنه که کميته اون همه عرق رو احتکار کرده باشه. کميته رو چه به عرق!؟ آخه مگه کميته انبار کارخونه ي عرق سازي يه. تازه عرق هاشون هم قلابي بود. آب گنديده قاطي عرق ها کرده بودن. آهاي مردم از شما مي پرسم: عرق خوردن گناه داره، ولي عرق درست کردن و فروختن گناه نداره؟»
خنده ي جمعيت در فضا رها شد. پاسداري گفت: «مادر قحبه برادران کميته عرق ها رو کشف کرده بودن و به عنوان سند جرم، انبار کرده بودن.»
سومي هم چنان که زار مي زد، گفت: «کشف کرده بودن که به ده برابر قيمت بفروشن به ما مسلموناي عرق نخور!»
آخوند چاق به بالاي سکو رفت. جمعيت صلوات فرستاد. او شروع کرد به موعظه کردن، در مذمت و مضّار خوردن مشروبات الکلي. سومي با گريه گفت: «حضرت آقا! اگه عرق حرومه، چرا در انبارِ کميته انبار شده بوده!؟ و چرا پاسدارها اون ها رو مي فروختن؟ چرا براي اون ها گناه نداره، ولي براي ما حدّ شرعي داره؟»
شليک خنده ي مردم بلند شد. آخوند چاق خطاب به مردم فرياد زد: «همه تان خفه بشويد!»
جمعيت سکوت کرد. آخوند ادامه داد: «اولاً برادران پاسدار، عرق نفروخته اند و اگر هم فروخته باشند، فروخته اند به آن ارمني هاي نجس عرق خور. پس کار بدی نکرده اند، زيرا خوردن نجاستي، شأن کفار است.»
اولي گفت: «حضرت آيت الله! ما نمي گيم عرق نخورديم. خورديم. ولي عرق رو از کميته خريده بوديم، پس کميته هم مرتگب گناه شده. رييساش رو بيارين اين جا و تعزيرش کنين.»
آخوند جيغ زد: «تهمت حدّ شرعي دارد و تو...»
هنوز حرف اش تمام نشده بود که سومي پريد روي پاهاش و با التماس گفت: «حضرت آقا! تو رو به جان بچه هات قسم، تو رو به اون دست هاي قلم شده ي حضرت ابوالفضل، منو سنگسار نکن. صواب داره. عوضاش ننه ام دعا ميکنه بچه هات خير ببينن. من هم ديگه گوه مي خورم نوهي شما رو ببوسم.»
جمعيت زد زير خنده. آخوند چاق، بار ديگر خطاب به جمعيت فرياد زد: «گفتم خفه بشويد!»
جمعيت، مرعوب شد و سکوت کرد. سپس رو به سومي فرياد زد: «خفقان بگير! زاني ي ملعون!»
يکي از پاسدارها، دست سومي را که از جلو بسته شده بود، باز کرد و از پشت بست و يک تکه پارچه ي کثيف، توي دهان اش فرو کرد و با پاچهي کهنهي ديگري، دهان اش را کاملاً بست. او مي کوشيد چيزي بگويد، ولي صداش در نمي آمد. مردم مي خنديدند.
آخوند چاق به پاسدارها اشاره کرد، اولي را روي تخته شلاق بخوابانند. پاسدارها او را با زور خواباندند و با چند تسمه به تخته شلاق بستند. آخوند چند آيه ي عربي خواند و بعد پاسداري شروع کرد به شلاق زدن. چند ضربه ي اول که بر پشت او فرود آمد، جيغ زد و فحش داد به حاکم شرع، انقلاب و آخوندها. ولي از ضربه ي دهم به بعد، صداش افتاد. هشتاد ضربه را که زدند، او را از سکو پايين انداختند و کشان کشان بردند به داخل اتومبيل کميته. لابد به خاطر فحش هايي که داده بود، به عنوان ضد انقلاب و محارب با خدا، حاکم شرع قصد داشت، حکم جديد صادر کند.
بعد دومي را به تخته شلاق بستند و به دهان اش يک چسبِ پهن زدند. و پاسدار ديگري هشتاد ضربه شلاق بر پشت او نواخت. و بعد او را از سکو پايين انداختند... چند تن از دوستان اش با عجله او را با خودشان بردند.
سپس سومي را با زور بردند به طرف تخته شلاق. پاسداري او را از پشت گرفته بود و هُل مي داد. سومي چنگ انداخت به خايه هاي پاسدار و فشار داد. پاسدار جيغ زد: «ول کن مادر قحبه!» ولي او بيشتر فشار داد. مردم خنديدند. پاسدارِ دیگري خطاب به مردم گفت: «خفه!» دو پاسدار ديگر دست هاي سومي را از خايه هاي همکارشان جدا کردند. سومي کوشش کرد بگريزد، ولي ديگر پاسداران او را گرفتند و به تخته شلاق بستند. پاسداري که خايه هاش، فشار داده شده بود، در حالی که از درد به خود می پیچید و می نالید، باعجله دويد، به طرف مستراح مسجد. مردم قاه قاه مي خنديدند و متلک مي گفتند. مير غضب ديگري هشتاد ضربه شلاق بر نشمين گاه سومي نواخت.
سپس تسمه ها را باز کردند و طناب را نيز از دست هاش گشودند. و او را با زور به طرف دستگاه «قطع يد» که از اختراعات قوه ي قضائيه بود بردند. او ديگر مقاومت نمي کرد. توان مقاومت نداشت. آخوند چاق چند جمله ي ديگر به عربي قرائت کرد، و بعد در باره ي قبح دزدي سخن گفت. يک تن از بين جمعيت گفت: «اگه قرار باشه انگشتاي دست همه ي دزدها رو قطع کنن، هيچ کدوم از آخوندِهای حکومتي، نباس انگشت دست راست داشته باشن.»
پاسداري فحش داد و پريد وسط جمعيت و شخص معترض را دستگير کرد و به دو پاسدار ديگر، تحويل داد، تا او را به کميته ببرند.
چند تن از بين مردم، از پاسدار خواستند که جوان معترض را رها کند. يکي گفت: «برادر او يک گوهي خورد، ولش کن.»
دیگری گفت: «منظور بدي نداشت!»
پاسدار گفت: «وقتي چوب توي کون اش کرديم، مي فهمه که مسجد جاي گوزيدن نيست.»
و برگشت روي سکو.
دست هاي سومي را گذاشتند، داخل ماشين «قطع يد» و بستند. و در چند لحظه، چهار انگشت اش را مثل پنير قطع کردند. خون فواره زد. سومي، کوشيد خودش را خلاص کند، اما نتوانست. مردم صلوات فرستادند.
پاسداري پارچه يي سياه، ضخيم و کهنه و پهني، آورد، و به همکارش گفت: «دست اش رو با اين پارچه ببند، و گرنه لباسامون نجس مي شه.»
دو پاسدار دستِ بدون انگشت سومي را محکم بستند. سومي سخت بي تابي مي کرد. بالا و پايين ميپريد. شلوار يکي از پاسدارها خوني شد. پاسدار فحش داد: «مادر قحبه شلوارم رو نجس کردي.» و لگد زد به خايه هاي سومي. سومي خم شد به طرف جلو.
يکي از داخل جمعيت گفت: «بده ننه ات کُر بده واسه ات.»
سومي را با زور طناب پيچ کردند. و بستند در يک پارچه ي سفيد. و انداختند داخل گودالي که از پيش، جلوي سکو حفر شده بود. و اطرافاش خاک ريختند.
مقدار زيادي سنگ هاي کوچک در اطراف ميدان ريخته بودند تا امت هميشه در صحنه به کله ي سومي بکوبند.
آخوند چاق، در مذمت زنا حرف زد. چند آيه ي عربي ي ديگر هم خواند. سپس پاسداري چند سنگ به آخوند چاق داد. او با دست هاي طاهراش! نخستین سنگ را به کله ي سومي کوفت. و بعد عده يي از مردم بر سرش سنگ زدند. سومی مرتب به چپ و راست خم می شد. شاید تقلا می کرد که خودش را از گودال نجات بدهد. اما نم توانست. از کلهاش خون فوراه زد. و بعد نیم ساعت آرام شد و سرش به طرف جلو خم شد و خم ماند. يک نفر سوت کشيد و عده يي هم صلوات فرستادند.
آخوند از سکو پايين آمد و به همراه پاسداران محافظ اش ميدان را ترک کرد.
No comments:
Post a Comment