Friday, October 03, 2008

خزان آمد - م. سااقی


نه بوسه ای
نه لبخندی
...و نه حتی نگاهی



م.ساقی




خزان آمد

خزان آمد
خزان آمد

نخوانده میهمان آمد
درختان لخت و عریانند
پرستوها نمی رقصند
به هر برگی نظر گر بفکنی
بینی
بسان زورقی
اما نه در دریای پر مواج
روی خاک
بر خاشاک
(روی سنگها و ریگها و ماسه های تیره ی غمناک( نمناک
و باد
این سیلی بی رحم بی هنگام
بسان سرنشینی مست
زورق را
به هر سویی که دلخواه است می راند
به هر جایی که می خواهد می کوبد
،زمین این فرش رنگارنگ
،این گنجینه ی اعصار
کنون غمگین
خزان آمد
.نخوانده میهمان آمد

No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات