Thursday, October 30, 2008

احضاریه از دادگاه عالی انگلستان - ستار لقایی

ستار لقایی می نویسد:
احضاریه از دادگاه عالی انگلستان

چندی پیش احضاریه یی دریافت داشتم، از دادگاه.
شخصی مدعی شده بود که من، با تهمت های بی اساس، باعث ناراحتی روحی او شده ام و به اعتبار و شهرت خانواده اش، در تاریخ لطمه زده ام.
او از دادگاه خواسته بود که مرا وا دارند، دستِ کم در پنج نشریه ی اینترنتی و چاپی رسماٌ از او معذرت بخواهم. و گر نه باید صحت «افتراها»یی که به او زده‌ام را ثابت کنم. و اگر نتوانم برای اثبات ادعاهایم ادله و براهین و اسناد محکمه پسند و قابل قبول خلق ارائه دهم، مجبور به پرداخت غرامتی سنگین خواهم بود.
فکر کردم، کسی با ارسال این نامه خواسته است «سر به سر» من بگذارد. اما من با هیچ کس این جور شوخی ها نداشته ام و ندارم. اصلاٌ با کسی شوخی ندارم. به همین دلیل دوستانم مرا آدمی بی مزه و غیر قابل تحمل می دانند.
فکر کردم شاید اراذل و اوباش اطلاعات آخوندی بار دیگر صابونشان به تن من خورده است، و احتمالا قصد دارند، مرا وا دارند، وارد معرکه های بیهوده بشوم.
شاید هم مزدوران سایت های «مشنگ زبل» و یا «آخوند دیده بان» که ظاهراٌ شغل اصلی دست اندرکاران شان تولید لجن های بی خاصیت، برای مالیدن به مخالفان الیگارشی آخوندی است، چنین شوخی لوس و بی مزه یی را مرتکب شده اند.
ابتدا احضاریه را انداختم داخل سبد کاغذهای باطله و پشت میز تحریرم نشستم و مشغول نگارش داستان درازِ «انقلاب ملاخور شده»، شدم. چند سطری ننوشته بودم که یک حس مرموز در درونم زوزه کشید که «ممکن است توطئه یی در کار باشد،...» نامه را از سبد کاغذهای باطله برداشتم و آن را با دقت بیشتری خواندم.
نامه به ظاهر جدی بود. آرم دادگاه عالی انگلستان هم بالای آن درج بود. تصمیم گرفتم قضیه را با وکلیم مطرح کنم. به او تلفن زدم. منشی اش گفت که حالش خوب نیست و در خانه خوابیده است. و بعد ادامه داد که اگر مشکلی دارم می توانم، با دستیارش صحبت بکنم.
از خانم منشی تشکر کردم. میل نداشتم درباره ی نامه یی مشکوک با دستیار وکیلم که او را به درستی نمی شناختم، سخنی بگویم و در صورت عدم اصالت نامه، موجب خنده ی او بشوم.
به خانه ی وکیلم که آدم بسیار تنبلی است، تلفن زدم. با تعجب پرسید: «چه اتفاقی افتاده است!؟»
گفتم: «چیز مهمی نیست. احضاریه یی از سوی دادگاه دریافت داشته ام که مضحک به نظر می رسد. فکر می کنم کسی خواسته است، سر به سرم بگذارد. می خواستم از تو بپرسم، در این جور موارد باید چه بکنم.»
گفت: «نامه را فکس کن ببینم موضوع چیست؟»
نامه را برای وکیلم، فکس کردم.
یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند این دسته گل را مزدور اجاره یی به آب داده است!؟»
با خودم گفتم: «اگر کار او باشد، پدرش را در می آورم. اسنادی را که از او در اختیار دارم به دادگاه ارائه می دهم و ثابت می کنم که مزدور اجاره یی است.»
حدود نیم ساعت بعد وکیلم تلفن زد و گفت با دادگاه تماس گرفته است و نامه جعلی نیست. و من به یک شخصیت تاریخی توهین کرده ام و به اعتبار او لطمه زده ام. و ادامه داد که به دادگاه گفته است که او وکیل من است و از این پس با او در تماس باشند.
از وکیلم پرسیدم: «ممکن است اسم شخصیت بزرگی را که از سوی من مورد افترا قرار گرفته است برایم پیدا کنی. من از کی باید معذرت بخواهم؟»
وکیلم گفت: «برایشان نامه می نویسم و وقتی جوابی دریافت داشتم، با تو تماس خواهم گرفت.»
یک هفته بعد وکیلم تلفن زد و گفت که با وکیل شاکی صحبت کرده است و قرار گذاشته است که در صورت امکان من و او به دفتر وکیل شاکی برویم و از چند و چون ماجرا آگاه بشویم.
به وکیلم گفتم: «اگر شاکی من همان مزدور اجاره یی باشد، من، نه تنها از او معذرت نخواهم خواست، بلکه همه ی اسنادی را که در اختیار دارم و نشان دهنده ی مزدور بودن اوست، منتشر خواهم کرد.»
وکیلم جواب داد: «مطمئن هستم که شاکی پرونده، آن شخص اجاره یی نیست. زیرا وکیل شاکی، از وکلای صاحب نام است، و تا یقیین نداشته باشد که اظهارات موکلش صحت دارد، وکالت پرونده را قبول نمی کند. آن ها مدعی هستند که تو به دفعات مرتکب افترا شده یی.»
حرف وکیلم همه ی ذهن مرا مشغول کرد. مطالبی را که طی چند سال گذشته نوشته ام، تا آن جا که به یاد داشتم مرور کردم. موضوعی نیافتم که عاری از حقیقت بوده باشد. اگر الیگارشی آخوندی را جنایتکار خوانده ام، افترا محسوب نمی شود. این حکومت، در کارنامه ی سیاهش میلیون ها کشته، اعدامی، معلول و زندانی و تبعیدی ثبت است. این حکومت مسبب گسترش اعتیاد، فحشا و بی عدالتی است. «کارتون خواب» و «کودکان خیابانی» واژگان واصطلاحاتی است که این حکومت وارد فرهنگنامه های ایرانی کرده است. پس شاکی من، نمی توانست حکومت اسلامی باشد.
*
صبح روز بعد وکلیم تلفن زد و گفت، روز جهارشنبه، ساعت 9 صبح با شاکی، در دفتر وکیلش قرار ملاقات گذاشته است و سفارش کرد به هنگام گفتگو با شاکی و وکیل او، من خفقان بگیرم و اگر حتی ادعای شاکی نادرست بود، به هیچ وجه نباید واکنش نشان بدهم. و توصیه کرد، فقط به پرسش های احتمالی ی او، یعنی وکیل خودم جواب بدهم ولاغیر. زیرا هر سخن نسنجده یی ممکن است به زیان من تمام بشود.
تا روز چهارشنبه، پنج روز مانده بود. پنج روز سخت و پر از کابوس و اندیشه.
این نخستین بار بود که به دادگاه احضار شده بودم و نخستین باری بود که کسی از من به دادگاه شکایت کرده بود و غرامتی سنگین طلب می کرد.
از نگاه من پرونده عجیب بود. و شاکی عجیب تر. نه موضوع شکایت را می دانستم و نه شاکی را می شناختم. صدها حدس و گمان، اگر و مگر، اما و شاید مرا به خود مشغول کرده بود.
این چه جور شاکی یی است که حتی وکیل من، بدون این که مفاد پرونده را بداند فکر می کند حق با اوست، اما من درباره اش هیچ نمی دانم!
چاره نبود. تا چهارشنبه ساعت 9 صبح می باید اگر و مگرها را مرور می کردم.
***
ساعت موعود فرا رسید. به اتفاق وکیلم به دفتر وکیل شاکی رفتیم. او ما را بلافاصله پذیرفت. پیش از ما مردی بلند قد، که چهره یی عجیب و کبود داشت و لباس عربی پوشیده بود، در اتاقش روی صندلی نشسته بود. در نخستین نگاه روی شانه هایش و زیر لباسش، دو برجستگی بزرگ که به فنر شباهت داشت، جلب نظر می کرد. ظاهری نا آرام داشت. پیاپی خودش را روی صندلی جا به جا می کرد. انگاری میخ های نا مرعی به ماتحتش فرو می رفتند و آزارش می دادند. وکلیم با ایما و اشاره از من پرسید که «مرد را می شناسم؟» من مرد را در همه ی عمرم ندیده بودم. حتی در خواب. هیچ شناختی از او نداشتم. با نگاه به وکیلم فهماندم که آن مرد نمی تواند شاکی واقعی من باشد. وکیلم شانه هاش را بالا انداخت. وکیل شاکی بعد از تعارفات معمول پرسید: «آیا چایی و یا قهوه می خورید؟» وکیلم و من پاسخ منفی دادیم. و او بی مقدمه خطاب به وکیل من گفت: «موکل شما با نگارش مطالب و ادعاها و دروغ های وحشتناک موجبات ناراحتی و اندوه و خشم موکل مرا فراهم آورده است.» و به مرد نا آرامی که روی صندلی نشسته بود اشاره کرد.
من توصیه های وکیلم را فراموش کردم و ناگهان منفجر شدم: «آقا چه می گویید!؟ من در همه ی عمرم این آقا را ندیده ام.»
وکیل شاکی با خونسردی گفت: «پس چرا او را مورد توهین قرار داده اید؟!»
وکیلم دست مرا فشرد و به آرامی گفت: «هنوز موضوع شکایت از طرف آقای وکیل شاکی مطرح نشده است. و تو فقط گوش کن. زیرا مخاطب وکیل شاکی من هستم.»
از وکیلم معذرت خواستم. من باید سکومت می کردم. قرارم، با او همین بود. وکیلم هم از وکیل شاکی معذرت خواست و به او گفت: «لطفا ادامه بدهید.»
وکیل شاکی خطاب به وکیل من گفت: «از روزی که موکل من مطالب کذب موکل شما را خوانده است، دچار افسردگی و لرزش اندام شده است. ما مایل هستیم موضوع در خارج از دادگاه حل شود. شما می دانید که من وکالت کسانی را قبول می کنم که مطمئن باشم حقوقشان تضییع شده است و مورد ظلم یا تهمت قرار گرفته اند...»
به شدت خشمگین شدم. روی کاغذی برای وکیلم نوشتم: «از این آقای وکیل بپرس، کدام مطلب؟ کدام افترا!؟ من نه موضوع شکایت را می دانم و نه شاکی را می شناسم.»
وکیلم با نگاه معنی داری به من فهماند که ساکت باشم.
وکیل شاکی ادامه داد: «به همین دلیل تا کنون در هیچ دادگاهی بازنده نشده‌ام. و همه ی قضات این موضوع را می دانند. و مطبوعات بارها و بارها، در این مورد مطالبی نوشته اند.»
وکیلم حرف او را تصدیق کرد. اما نپرسید که موضوع شکایت چیست و یا آقای شاکی کی هست. وکیل شاکی ادامه داد: «تقاضای ما از موکل شما این است که او در چند سایت اینترنتی، و چند نشریه، رسما از موکل من، معذرت بخواهد و تعهد بدهد که از این پس هرگز مرتکب چنین خطاهایی نشود. یا حداقل موکل مرا مورد افترا و توهین قرار ندهد.»
خیلی آهسته و در گوشی به وکیلم گفتم: «شاید این ها مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته اند؟!»
وکیل شاکی صدای مرا شنید و با صدای بلند گفت: «خیر! اشتباه نکرده ایم. من همانقدر که از موکلم دفاع می کنم، به همان اندازه هم سعی دارم حقوق طرف مقابل را مد نظر قرار بدهم. خیر ما شما را با شخص دیگری اشتباه نگرفته ایم.»
وکیل من دوباره از او معذرت خواست. وکیل شاکی ادامه داد: «شما می توانید در باره ی این موضوع فکر کنید و یا با حقوقدانان با تجربه در باره ی آن مشورت کنید، و طی دو هفته مرا از تصمیمتان مطلع کنید.»
عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم: «کدام موضوع!؟ کدام مطلب!؟ اصلا این آقای شاکی با آن شانه های ورقلمبیده اش که مرتب در حال تکان تکان خوردن است، کی هست!؟ از چی شکایت کرده است!؟»
وکیل شاکی گفت: «بله. حق با شماست. به منظور جلوگیری از تضییع وقت، ما متنی را که شما باید از طریق چند سایت اینترنتی و چند روزنامه منتشر بکنید آماده کرده ایم. این متن را برای وکیلتان ایمیل می کنیم. همه چیز در آن قید شده است. هیچ مورد ابهامی در آن وجود ندارد.»
و بعد از جایش بلند شد. وکیل من هم از روی صندلی اش برخاست. من هم به ناچار برخاستم. ولی شاکی برنخاست. دو وکیل به هم دست دادند و وکیل من گفت که منتظر ایمیل او می ماند. من دستم را به سوی مرد عرب دراز کردم که با او دست بدهم. اما او دستش را دراز نکرد و رویش را برگرداند.
از دفتر وکیل شاکی که بیرون آمدیم به وکیلم گفتم: «حد اقل اسم اون مرد عرب را می پرسیدی.»
گفت: «وقتی وکیلش متن نامه اش را فرستاد، می فهمیم اسمش چیه؟»
گفتم: «مرد حسابی! حالا من باید با اگر و مگر وقتم را پر کنم، ولی...»
وکیلم گفت بهتر است صبور باشم. و خدا حافظی کرد.
من به خانه ام رفتم. اوایل شب یک ایمیل دریافت داشتم از وکیلم و نوشته بود به ضمیمه توجه کن و فردا ساعت 9 در دفتر من باش تا با هم صحبت کنیم. ضمیمه را باز کردم. مشتمل بر نامه ی وکیل شاکی بود و متن معذرت خواهی من از موکلش. عنوان پوزش نامه چنین بود: «معذرت خواهی رسمی از وارث محترم جناب آقای ضحاک مار دوش.»
- چی!؟ معذرت خواهی رسمی از وارث ضحاک ماردوش!!؟؟ من غلط می کنم زیر چنین «غلط کردم نامه یی» را امضاء کنم. معذرت از ضحاک عرب!؟ مردی که هر روز دو جوان ایرانی را قربانی می کرد که مغزشان بدهد به مارهای کوفتی روی شانه هاش!؟ این غیر ممکن است. اگر چنین متنی را منتشر بکنم و بر آن صحه بگذارم، جواب میلیون ها کاوه ی میهنم را چی بدهم!؟ وارث ضحاک و وکیلش غلط می کنند که چنین درخواستی از من داشته باشند!؟ فوری به خانه ی وکیلم تلفن زدم. گوشی را برداشت و مؤدبانه گفت: «شب بخیر. جفری صحبت می کن.»
فریاد زدم، نه جیغ کشدم: «این ایمیل چیه تو برای من فرستادی!؟ تو می دانی که ضحاک کی بوده!؟ می دانی چند هزار جوان ایرانی رو کشته و مغزشون را داده به اون مارهای کوفتی روی دوشش!؟ تو می خواهی من زیر چنین نامه یی را امضا بکنم و لعنت میلیون ها نو کاوه ی میهنم را برای خودم ذخیره کنم. من حاضرم با ارّه ی چوب بری، سرم رو از تنم جدا بکنند، ولی ممکن نیست زیر چنین پوزش نامه یی را امضاء کنم. همین امشب هم، نامه یی برای وکیلش می نویسم و زندگی خونین ضحاک را برایش بازگو می کنم.»
وکیلم مثل همیشه باخونسردی گفت: «در این صورت باید به دادگاه بروی...»
نگذاشتم حرفش را تمام کند و با صدایی بلندتر گفتم: «البته که به دادگاه می روم. ولی پیش از آن زندگی نامه ی ننگین بزرگ ترین جنایتکار تاریخ را منتشر می کنم تا همه ی اهل عالم، جنایات او را بدانند.»
وکیلم باز هم با خونسردی گفت: «میل خودت. اما در مورد این پرونده من حاضر نیستم وکیل تو باشم. چون تو این دادگاه را می بازی.»
گفتم: «اگر تو را به درستی نمی شناختم، با خودم فکر می کردم احتمالاً تو از شاکی من، رشوه گرفته یی!؟ تو اگر ضحاک را می شناختی نمی گفتی دادگاه را می بازم.»
جواب داد: «مشکل تو این هست که بی دلیل جیغ می زنی.»
جیغ زدم: «بی دلیل!؟ برو کمی تاریخ بخوان تا بدانی که ضحاک عرب، چه جنایاتی مرتکب شده است!؟»
گفت: «تو تمام نامه ی وکیل شاکی و متنی را که آن ها انتظار دارند، منتشر بکنی خوانده یی؟»
گفتم: «یک ضرب المثل فارسی می گوید، مشت نمونه ی خروار است. همان عنوان پوزش نامه به اندازه ی کافی وحشتناک هست. معذرت خواهی از وارث ضحاک عرب!؟ مسخره است! آن مرد وقیح چه گونه به خودش اجازه داده که از من بخواهد زیر چنین تحقیرنامه یی را امضا بکنم!؟»
گفت: «همه ی نامه را بخوان، بعد با هم صحبت می کنیم...»
گفتم: «چند لحظه صبر کنم. متن را بلند می خوانم تا تو هم آن را بشنوی. من مطمئن هستم که تو یا ضحاک را نمی شناسی و یا مرعوب نام و پیشنه ی وکیل او شده یی!»
گفت: «من آن نامه را به دقت خوانده ام. ولی باز هم گوش می کنم. بخوان.»
و من خواندم: «من از روی سهو و نا آگاهی، از حقایق تاریخی تا کنون چند بار...»
خواندن نامه را متوقف کردم و با صدایی بلندتر به وکیلم و گفتم: «این دارد مزخرف می گوید. من تاریخ میهنم را بسیار خوب می دانم. دوستان و دشمنان میهن من همواره ضحاک را سمبل جنایت خوانده اند. تو یک نوشته، درباره ی ضحاک به من نشان بده که از او، به عنوان جنایتکار یاد نشده باشد!؟ در بسیاری از فرهنگ نامه ها، حکومت های انسان ستیز را ضحاک کیش خوانده اند.»
وکیلم با خونسردی گفت: «باز هم که جوش آوردی!؟ نامه را تا آخر بخوان. بعد درباره اش حرف می زنیم.»
نامه را ادامه دادم: «... ضحاک را با خمینی مقایسه کرده ام. درست است ضحاک بنا به روایت های تاریخی هر روز، دو جوان را به قتل می رسانده، تا از مغز آنان خوراک برای مارهای دوشش تهیه کند، ولی عنوان جنایتکار در مورد او صدق نمی کند. قتل های انجام شده وسیله ی ایادی ضحاک مصداق جنایت نیست. اگر بر دوش های ضحاک ماری وجود نداشت، شاید آن قتل ها هم انجام نمی شد. به دیگر کلام، ایادی ضحاک، جوانان را به خاطر بر قراری حکومتی خون آشام، نکشته اند. ضحاک تشنه ی خون نبود. مسبب قتل جوانان ایرانی مارها بودند، و نه جناب ضحاک. ولی خمینی خونخوار بود. ریختن خون جوانان به او آرامش می داد. اگر مارهای دوش ضحاک، روزانه تنها دو قربانی طلب می کردند، خمینی و الیگارشی آخوندی، در کارنامه ی سیاهشان؛ میلیون ها کشته، آواره، کارتون خواب، تن فروش، کودک خیابانی، معتاد و... و... ثبت است...»
دنباله ی نامه را نخواندم. از خودم و از وکیلم خجالت کشیدم. انگار یک حوض پر از آب یخ روی سرم خالی کردند. مقایسه ی من نادرست بود. قتل عام های الیگارشی آخوندی کجا و روزی دو جوان مقتول کجا!؟ به وکیلم، با لحنی پوزش خواهانه گفتم: «معذرت می خواهم، حق با وارث ضحاک است. نامه را منتشر می کنم. اما باید به آن چند مورد را اضافه کنم که در این نامه نیامده است. از جمله قتل عام های سال های 62 و 67 ، قتل های زنجیره یی، سنگسار، قصاص، نسل کشی اقلیت های مذهبی و قومی، نابودی سرمایه های ملی و همه ی جلوه ها و بازمانده های فرهنگی و تاریخی. -که پاسارگاد نمونه یی از آن هاست- و همچنین نمی توانم ننویسم که بخشی از مردم، حتی مجاز نیستند مردگانشان را دفن کنند.»
وکیلم گفت: «پس من با وکیل وارث ضحاک تماس می گیرم و به او اطلاع می دهم که پوزش نامه را امضاء و منتشر می کنی؟»
-« بله. حق با آن هاست. پوزش نامه را در سطح وسیع، منتشر خواهم کرد.»
و به مکالمه ی تلفنی ام پایان دادم
.

No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات