Thursday, October 30, 2008

The edible woman خلاصه و تحلیلی از کتا ب زن خوراکی - نوشته مارگارت اتوود -زری اصفهانی


مارګارت اتوود نویسنده وشاعر معروف کانادایی در ۱۸ نوامبر ۱۹۳۹ دراتاوا متولد شد رمان ها و اشعار او به زبان ها ی زیادی ترجمه شده است . شاید بتوان گفت او معروف ترین نویسنده کانادایی است او یک فمینیست و فعال سیاسی هم هست و جایزه های متعدد ادبی را درکشورهای مختلف بدست آورده است
The edible woman
زن خوردنی
کاراکترهای داستان:
ماریان کاراکتر اصلی داستان است . دخترجوانی است که دریک اداره نظرسنجی کارمیکند. اوباید سئوالاتی را برای مشتریان تنظیم و تایپ کند. این سئوالات را به افرادی میدهند که بدرخانه ها میروند و درمورد اجناس مختلف نظر خریداران را می پرسند. زندگی درمحل کار برای او سیری یکنواخت و خسته کننده دارد .او فارغ التحصیل دانشگاه است . مشخص نیست که چه خوانده است . با دختر دیگر ی که همسن و سال او است درطبقه دوم یک خانه اجاره ای زندگی میکند. خانه ای که صاحبخانه ای فضول وسختگیر دارد. دختر هم خانه او فروشنده مسواک های الکتریکی است .
اینزلی دختر همخانه ماریان است که او هم فارغ التحصیل دانشگاه است . او به ظاهر فمینیست و چپ است . مخالف ازدواج است . نامنظم و شلخته است .اما دربیان افکارش بی باک است و ترسی از قضاوت دیگران درمورد کارهایش ندارد.
پیتر دوست پسر ماریان است . سال بعد وکیل میشود . جوانی منظم و با پشت کاراست
وضع زندگیش بهتراز ماریان است و مسلما بعد ازفارغ التحصیل شدن پولدار میشود. ‍پیتر شخصیت یک مرد منظم و سخت کوش و درعین حال اقتدارګرا را دارد او به شکارو فتوګرافی علاقمند است و چند نوع اسلحه شکاری هم زینت بخش اتاق اوست
کلارا دوست ماریان است که دانشگاه را رها کرده ، ازدواج کرده و صاحب دو بچه کوچک است و دوباره هم حامله است . رنجور و نحیف است . نمیتواند به وضع زندگی و بچه هایش رسیدگی کند. همه کارها را درخانه شوهرش انجام میدهد .با وجود اینکه دایم حسرت دانشگاه و گذشته را میخورد و احساس میکند که تبدیل به یک زن خانه دار شده است و ازدست رفته است و لی هیچ تلاشی هم برای بیرون آوردن خودش از وضعیتی که دارد نمی کند. بسیار وابسته به دیگران است . و به تنهایی نمیتواند مشکلاتش را حل کند
دانکن پسر دانشجوی فقیری است که دارد تز دکترای ادبیاتش را می نویسد . با دو دانشجوی دیگر هم خانه است . لاغر و رنگ پریده است . نوروتیک است و اندیشه ای نیهلیستی دارد .
دوستان محل کار ماریان دخترهای جوانی هستند که فقط درفکر ازدواج کردن اند و مساله شان تنها لباس و آرایش و مهمانی رفتن است
. داستان مسلما بر‍پایه اندیشه فمینیستی است .
پیتر دوست پسر ماریان به او پیشنهاد ازدواج داده است . ماریان درعین حال که پیشنهاد اورا پذیرفته و به ظاهر خوشحال است و پیتر را از هرلحاظ جوانی برازنده میداند اما دچار یک احساس دو گانگی است . درعمق حس میکند که دارد نابود میشود دچار بی اشتهایی شدید شده است و بخصوص گوشت و مواد غذایی دیگری که اورا بیاد موجودات زنده می اندازند را نمیتواند بخورد
اینزلی دختر هم خانه ماریان یک باره تصمیم میگیرد که بچه دار شود ولی نمیخواهد بچه پدرداشته باشد . اومعتقد است که پدر، بچه را خراب میکند و بچه یک سرپرست بیشتر نیاز ندارد . او دختریست چپ با اندیشه های سوسیالیستی و فمینیستی . او بی پروا درمورد اندیشه هایش صحبت میکند و برایش مهم نیست که دیگران درمورد او چه فکر میکنند. ماریان سعی میکند اورا متقاعد کند که بچه بدون پدر دچار کمبود میشود و خود اورا هم جامعه منزوی میکند . ولی او گوشش بدهکار نیست . او با برنامه ای مشخص بدنبال یک مرد میگردد تنها برای بچه دارشدن. مساله او بیشتر خصوصیات جسمی مرد است و اینکه از نظر ژنتیکی سالم باشد . لئونارد یکی از دوستان دانشگاهی ماریان تازه از مسافرت اروپا برگشته است . پسرجوانی است که معتقد به ازدواج نیست . و بهیجوجه بدنبال بچه دار شدن هم نیست او زنها را تنها فقط برای سکس میخواهد و به هیچ نوع رابطه بیشتری علاقمند نیست. اینزیلی اورا هدف برنامه خودش قرار میدهد. هرچند ماریان این را میداند ولی اینزلی از اوقول میگیرد که این را به لئونارد نگوید . ماریان هرچند با احساس گناه این را می پذیرد.
درهمین روزها پیتر و ماریان با هم نامز د میشوند.
اینزلی به ماریان خبرمیدهد که حامله است . میگوید که چیزی به لئونادر نگفته وبزودی اورا ترک میکند.
اما بعدا اینزلی با خواندن چند کتاب روانشناسی کودک به ماریان میگوید که بچه اش به پدر نیاز دارد و او باید پدری برای بچه دست و پا کند
چند روز بعد لئونارد آشفته به سراغ ماریان می آید . اینزلی به او گفته است که حامله است . و از ماریان میخواهد که اینزلی را متقاعد کند که سقط جنین کند . ماریان حقیقت را به او میگوید که اینزلی خودش این را میخواسته واینکار با نقشه قبلی بوده است . لئونارد بشدت عصبی است و میگوید که اینزلی از او خواسته که با او ازدواج کند ولی او اینکاررا نمیکند.
درجشنی که چند روز قبل از ازدواج ماریان و پیتر درخانه پیتر برگزار میشود . اینزلی و لئونارد هم آنجایند هرچند ماریان سعی کرده بود که آنها با هم مواجه نشوند. اینزلی میگوید که میخواهد خبر مهمی را به همه بدهد و اینکه او و لئونارد دارند بچه دارمیشوند.
لئونارد مست است وبسیار عصبی و لیوان مشروبش را رو سر اینزلی خالی میکند و به او فحش میدهد.
در انتهای جشن ماریان باز دچار پریشانی میشود. ازوقتی که تصمیم به ازدواج گرفته است کم غذا وخیالاتی شده است . گاهی احساس میکند که اعضای بدنش درحال مجزا شدن و از بین رفتن هستند. از خوردن گوشت بیزار شده است و بتدریج مواد غذایی دیگر را هم نمیتواند بخورد . درزرده تخم مرغ تصویر یک جوجه زنده را می بیند. احساس خورده شدن و نابود شدن میکند.
درحالت پریشانی درجمع هرچند هوا سرد و برفی است از خانه پیتر(محل جشن ) بیرون میزند و پیاده تا محل ماشین های لباسشویی عمومی میرود .
درآنجا دانکن را پیدا میکند. دانکن یک دانشجوی دکترای ادبیات است . پسری لاغر و کم خون که ظاهرش پسربچه ای 16 ساله را نشان میدهد. شخصیتی خیالاتی ونوروتیک دارد . احساس میکند که در چرخه ای گیر افتاده و جامعه اورا به بند کشیده است و مدام میخواهد فرا ر کند. ماریان اورا یک روز که برای نظر سنجی درمورد آبجو بدر آپارتمانش که او با دو دانشجوی دیگر درآن زندگی میکردند رفته بود دیده بود. اویک شخصیت فیلسوف مآب و نیهلیست است . یک بار کاغذهایش را به آتش کشیده و یک بار آینه دستشویی را شکسته است . بهترین سرگرمی اش اتو کردن است . باز کردن چروک ها وصاف کردن لباس ها به او آرامش میدهند. گاهی حتی نیمه شب هرچه را درخانه می یابد به محل لباسشویی های عمومی می برد . درماشین لباسشویی میریزد و ساعت ها می نشیند و به گردش لباس ها که بدون توقف دریک مسیردایره وار می چرخند نگاه میکند و سیگار میکشد. او از ماریان خواسته بود که برایش هرچه لباس برا ی اتو کردن دارد ببرد . و ماریان اورا موقع اتو کردن لباس ها دیده بود . تمرکز او روی صاف کردن کوچکترین چین و چروکها برروی لباس برای ماریان جالب و عجیب بود .
ماریان به سراغ دانکن رفته است که از او کمک بخواهد . کمک برا ی فرار از شرایطی که درآن گیر کرده است .
با دانکن به یک هتل ارزان قیمت در پائین شهر میروند . ماریان لباس و آرایش شب مهمانی را هنوز دارد و سعی میکند که آنرا پنهان کند. صبح دانکن میخواهد که از او جدا شود . او بشدت و حشت زده و بی پناه است . میخواهد دانکن ترکش نکند و بماند . میگوید که او توان برگشتن ندارد . ولی دانکن میگوید این مساله خود اوست و او نمیتواند به او کمکی بکند. او به دانکن التماس میکند که کمی بیشتر بماند. دانکن قبول میکند و اورا می برد به بیرون شهر . جایی نزدیک تپه ها که برف همه جا را سفید کرده است . دانکن عاشق برف است . عاشق رنګ سفید و یکدست بودن اشیا‌ْ، برف درنظر او همه آشغال ها را می پوشانددرآنجا دانکن به او میگوید که بیهود ه فکر نکند که میتواند اورا از پوسته اش بدرآورد و وارد زندگی نرمال اجتماعی کند. می گوید من فاسد شدنی نیستم. دختر به او میگوید که همراهش برود و برای پیتر ( نامزدش ) توضیح دهد که او کجا بوده است چون خودش به تنهایی قادر به رویارویی با پیترنیست واز ګفتن حقیقت به او وحشت دارد ولی دانکن قبول نمی کند و میگوید نمیخواهد خودش را وارد این ماجرا کند.
ماریان به هرحال به خانه برمیگردد. پیتر بارها زنگ زده است و باز زنگ میزند . با عصبانیت میخواهد بداند ماریان کجا رفته است . ماریان با خوشرویی از او میخواهد که به خانه اش بیاید تا به اوتوضیح دهد.
دراین فرصت ا و یک کیک می پزد که بشکل دختریست با لباس قرمز و گوارشواره که احتمالا سمبل خود او ست .
وقتی پیتر می آید او کیک را به سالن می برد و جلوی او میگذارد . او توانسته است قدرت روبرو شدن با پیتر و خواست های خودش را بدست بیاورد به او میگوید تو میخواستی مرا نابود کنی . اینطور نیست؟ میخواستی مرا شبیه خودت کنی ولی من برای خودم یک جانشین ساخته ام ( منظورش این است که کیک را جانشین خودم ساخته ام برای خوردن ) و کارد را بدست ‍پیترمیدهد . پیتر می فهمد که این بار او جدیست وبدون نوشیدن چای بلند میشود و میرود
. بعد آینزلی میآید با فیشر هم اتاق دانکن ( دانشجویی که روی سمبل های تولید مثل درتاریخ ادبیات کارمیکرد) و حالا با اینزلی ازدواج کرده است . اینزلی کیک را نگاه میکند و میگوید آه ماریان تو داری زنانگی خودت را باز پس می زنی نګاه او بسیار جدی و نګران است او حتی از خانم صاحبخانه درطبقه ‍پایین هم درچیزی که فکر میکند جدی تراست !
ماریان اشتهایش را بدست آورده است و می نشیند شروع به خورد ن کیک میکند درحالی که بخودش میگوید بهرصورت این فقط یک کیک است. او به خانه کلارا زنگ زده است و میداند که لئونارد پیش آنها ست و دچار افسردگی و ترس از بیرون رفتن شده است و در اتاق پسر کوچک آنها زندگی میکند و حتی سر اسباب بازیها با بچه ها دعوا میکند.
بعد دانکن می آید . او میخواهد درموردفیشر بداند . چون فیشر از او مراقبت میکرده است و حالا که رفته است او نمیداند بدون او چه بکند.
ماریان میداند که دیگر حتی مسایل دانکن هم ربطی به او ندارد .
او باید خانه اش را تمیز کند.هرچه دریخچال بوده دراین مدت کپک زده است . و شیشه ها گرد وخاک گرفته اند. او میخواهد زندگی تازه ای را شروع کند . شغل گذشته اش را که تنها نظر سنجی بود ( که خود سمبل بیرون بودن از حوادث و بی اثر بودن در اتقاقات و پدیده ها میتواند باشد ) را ازد ست داده است و میخواهد شغل جدیدی را پیدا کند..
داستان مسلما ازقلم یک زن فمینیست درآمده است . با استفاده بسیار از سمبل ها و پرداختن به جزئیات زندگی کاراکترها . کلارادختریست که دانشگاه را ترک کرده است . و ازدواج کرده است . او سه تا بچه دارد . و غرق دززندگی خانوادگی شده است . اما حسرت آزاد بودن و روزهای دانشگاه رهایش نمی کنند. احساس میکند وجودی بی ثمر شده است . شوهرش یک بار به ماریان میگوید . خوب بود دخترها به دانشگاه نمی رفتند چون دایم فکر میکنند که زندگی و خانه وبچه عمرآنها را تلف کرده است و آنها میتوانستند چیز دیگری بشوند.
داستان ماریان داستان جوانانی است که میخواهند آزاد باشند بدوراز همه قیود اجتماعی و دست و پا گیر . نمی خواهند درچرخه روابط اجتماعی اسیر شوند . داستان بر پایه اندیشه های اگزیستانسیالیستی نوشته شده است . و چیزهایی از افکار ژان پل سارتر و کامو را میشود درآن یافت .
هرچند اینزلی و ماریان دو شخصیت متفاوت دارند و از لحاظ برخورد با دنیای بیرون گاهی کاملا خلاف همدیگر عمل میکنند و لی درکنه ، هردو از یک چیز رنج می برند. آنها نمیخواهند مثل کلارا بشوند و اسیر سیر خود به خودی حوادث زندگی
تلاش هردو آنها این است که کنترل زندگیشان را خودشان بدست بگیرند و آنرا بدست مردها ندهند.
اینزلی میخواهد از قید ازدواج خود را رها کند. درعین حال که میخواهد بچه ای داشته باشد و زنانگی خودش را بارورکند اما میخواهد اینکا ر را بدون دخل وتصرف یک مرد درزندگیش انجام دهد او کسی است که میخواهد برمردها تسلط داشته باشد
ماریان اما برعکس خودش را کامل بدست پیتر سپرده است . و هرچه پیتر میخواهد او گوش میکند و عمل میکند هرچند دراعماق مخالف کارهای اوست اما جرات برخورد با اورا ندارد و جرات روبرو شدن با خواست های عمیق خودش را هم ندارد . درشب جشن اما ماریان درمییابد که پیتر هم مردی عادیست . اهل پارتی و عکس گرفتن و چنین چیزهایی است و هیچ ویژگی خاصی ندارد و تصویر آن پیتر قدرتمند و کنترل کننده درذهنش می شکند
کتاب درمجموع سمبولیک است وهرچند با جزئیات زیاد نوشته شده است ولی درتوصیف صحنه ها همه جا سمبل ها به خوبی بکار گرفته شده اند
دریک صحنه ماریان درکنار نامزدش دراز کشیده است و او جا سیگاری اش را روی گودی پشت او گذاشته است . . در آخرین جشن قبل از ازدواج پیتر از ماریان میخواهد که لباس تازه ای بپوشد و آرایش مویش را عوض کند. درآرایشګاه وقتی ماریان به چهره و لباس اش نګاه میکند خودش را نمیشناسد احساس میکند آدم دیګریست و حتی احساس روسپی شدن به او دست میدهد هرچند پیتر ودیګر دوستانش لباس قرمز رنگ و مدل جدید موهای اورا می ستایند پیتر قبل از جشن وقتی ماریان را با این لباس می بیند میګوید کاش وقت داشتیم و به بسترمیرفتیم ماریان در شب جشن چند بار از او می پرسد آیا مرا دوست داری و جواب پیتر این است که بله عزیزم اګر ترادوست نداشتم چرا با تو ازدواج میکردم درآنشب پیتر مرتب از او عکس میگیرد هرچند ماریان دل خوشی از این عکس ګرفتن ها ندارد و اینکار حوصله اورا سرمی برد ولی باز نمیتواند با اینکار مخالفت کند. ماریان درکنه همه این وقایع احساس میکند که یک سوژه جنسی برای نامزدش می باشد و او درمورد او حساب دیگری نمی کند
وقتی ماریان با دانکن برای گرفتن هتل ارزان قیمت به پائین شهر و محله فقیر نشین میروند ماریان فکر میکند که با آن لباس اورا با روسپی ها عوضی خواهند گرفت و سعی میکند که لباس اش را با کت اش بپوشاند.
سرگرمی اتوکردن و صاف کردن چین و چروک لباس ها و یک پارچگی برف که برای دانکن آرام بخش است خود سمبل ها یی قابل بحث برای پرداختن به شخصیت دانکن به عنوان یک جو.ان روشنفکر گریزان از جامعه ( و شاید یک بیگانه ) شبیه شخصیت کتاب بیگانه کامو است .
دانکن شخصیتی است یک بعدی او همه چیزرا دردورنګ می بیند سفید یا سیاه .دایم شکوه وشکایت میکند ومیخواهد بگریزد میگوید که نمیخواهد فاسد شود ازدلبستګی گریزان است و خودش درعین حال که دایم از هم اتاقی هایش گله میکند که آنها مثل پدر ومادر مراقب او هستند و او ازآنها دلخور است اما بشدت وابسته به آنهاست ووقتی یکی از آنها ازدواج میکند دچار پریشانی میشود . و به ماریان پنا ه میآورد
پیتر نامزد ماریان اما مردی تسلط ګرا است او عاشق شکار است و فیلم ها و داستان های شکاررا دوست دارد آدمی منظم است و بابرنامه ای مشخص ، نمیخواهد هیچ حرکتی برخلاف روال عادی جامعه انجام دهد ابتدا ازاینکه دوستانش یکی یکی د ارند ازدواج میکنند ناراحت میشود اما بعد میګوید که او هم ۲۶ ساله است ودیکر باید به زندکیش نظم بدهد
ماریان هرچند درکنه وجودش آزادیخواه است و میخواهد که موجودیت خودش را به عنوان یک زن به اثبات برساند اما ترسو و محافظه کاراست ا و ازرنجاندن دیګران بیزاراست وخیلی وقتها حتی کارهای ناشایست اینزلی همخانه اش را هم ندیده میکیرد وقتی او خانه را نظافت نمیکند و وسایل اش را درحمام مشترک باصاحبخانه جا میکذ ارد ماریان جور اورا میکشد و حتی وقتی متوجه میشود که او با نقشه قبلی میخواهد دوست او لنونارد را به بستر بکشد و با او بچه دار شود با وجود احساس گناه این را به لنونارد نمی کوید ازحضور درپارتی نامزدش که هیچکس را آنجا نمیشناسد متنفر است اما نمیتواند این را به پیتر بگوید بلکه درعوض بدون اینکه به او خبربدهد دوستان خودشرا هم دعوت میکند که درجشن تنها نباشد او چون قدرت روبرو شدن با خواست های خودش راندارد مجبور میشود که مرتب دروغ بگوید و یا کارهایی را انجام دهد که با خواست های او کاملا مغایرند. او حتی برای اینکه به خودش ثابت کند که کاری برخلاف اصول رایج زندگی معمول اش انجام داده است که انتخاب صد درصد خود او بوده است درشب جشن پیش دانکن میرود و از او میخواهد که با او به بستر برود او بدون هیچ علاقه جنسی به دانکن اینکاررا میخواهد بکند تا باور کند که قادر به عصیان کردن هست درضمن اینکه علاقه ای مادرانه و دلسوزانه هم نسبت به دانکن دارد و ساده دلانه فکر میکند که مشکل دانکن نداشتن رابطه جنسی است و او میتواند اورا درمان کند! والبته بعد متوجه میشود که دانکن هم تنها دلسوزیهای اورا میخواهد و برای نجات او از چرخه ای که او درآن افتاده است کاری نمیتواند و نمی خواهد بکند
درصحنه آخر اما وقتی ماریان به خانه برمیگردد متوجه میشود که او تنها باید به خودش فکر کند و هیچکس غیر ازخود او نمیتواند اورا کمک کند او تصمیم میکیرد که به پیتر نه بگوید و رودرروی تسلط طلبی او و خورده شدن توسط او بایستد وبه اینزلی دیکر توجهی نکند ومشکلات اورا به خودش واگذار کند و حتی وقتی دانکن افسرده وناراحت از اینکه هم اتاقش ازدواج کرده است و اورا تنها گذاشته پیش او می آید ماریان متوجه میشود که دانکن اساسا غیرازخودش و مسایل خودش به کس دیگری توجهی ندارد وبرای اولین بار درزندگیش قبل از اینکه بخواهد به مشکلات فرد دیگری گوش کند
مشکلات خودش درذهنش بارز میشوند و این را به صراحت بیان میکند
کتاب باصحنه تمیزکردن خانه پایان میگیرد همه رفته اند و اوباید آشغال هارا جمع کند و قشرهای یخ انباشته در فریزر یجچال را آب کند اواز اینهمه آشغال و کثافتی که درخانه جمع شده بود تعجب میکند قبل ازآن به آنها نگاه نکرده بود و متوجه آنها نشده بود الان بدرستی کپک های درحال رشد درشیشه های مواد غذایی را دریجچال می بیند و همه چیز را بیرون میریزد این آغاز خود آگاهی اوست و نقطه ای که به شناخت درست خودش ودیگران رسیده است او باید خودش را باورکند و برپای خودش بایستد به عنوان یک زن که البته سمبلی از جامعه زنان است و شاید هم سمبلی از تاریخ فمینیسم

No comments:

 
Copyright 2009 ادبیات