Thursday, October 30, 2008

The edible woman خلاصه و تحلیلی از کتا ب زن خوراکی - نوشته مارگارت اتوود -زری اصفهانی


مارګارت اتوود نویسنده وشاعر معروف کانادایی در ۱۸ نوامبر ۱۹۳۹ دراتاوا متولد شد رمان ها و اشعار او به زبان ها ی زیادی ترجمه شده است . شاید بتوان گفت او معروف ترین نویسنده کانادایی است او یک فمینیست و فعال سیاسی هم هست و جایزه های متعدد ادبی را درکشورهای مختلف بدست آورده است
The edible woman
زن خوردنی
کاراکترهای داستان:
ماریان کاراکتر اصلی داستان است . دخترجوانی است که دریک اداره نظرسنجی کارمیکند. اوباید سئوالاتی را برای مشتریان تنظیم و تایپ کند. این سئوالات را به افرادی میدهند که بدرخانه ها میروند و درمورد اجناس مختلف نظر خریداران را می پرسند. زندگی درمحل کار برای او سیری یکنواخت و خسته کننده دارد .او فارغ التحصیل دانشگاه است . مشخص نیست که چه خوانده است . با دختر دیگر ی که همسن و سال او است درطبقه دوم یک خانه اجاره ای زندگی میکند. خانه ای که صاحبخانه ای فضول وسختگیر دارد. دختر هم خانه او فروشنده مسواک های الکتریکی است .
اینزلی دختر همخانه ماریان است که او هم فارغ التحصیل دانشگاه است . او به ظاهر فمینیست و چپ است . مخالف ازدواج است . نامنظم و شلخته است .اما دربیان افکارش بی باک است و ترسی از قضاوت دیگران درمورد کارهایش ندارد.
پیتر دوست پسر ماریان است . سال بعد وکیل میشود . جوانی منظم و با پشت کاراست
وضع زندگیش بهتراز ماریان است و مسلما بعد ازفارغ التحصیل شدن پولدار میشود. ‍پیتر شخصیت یک مرد منظم و سخت کوش و درعین حال اقتدارګرا را دارد او به شکارو فتوګرافی علاقمند است و چند نوع اسلحه شکاری هم زینت بخش اتاق اوست
کلارا دوست ماریان است که دانشگاه را رها کرده ، ازدواج کرده و صاحب دو بچه کوچک است و دوباره هم حامله است . رنجور و نحیف است . نمیتواند به وضع زندگی و بچه هایش رسیدگی کند. همه کارها را درخانه شوهرش انجام میدهد .با وجود اینکه دایم حسرت دانشگاه و گذشته را میخورد و احساس میکند که تبدیل به یک زن خانه دار شده است و ازدست رفته است و لی هیچ تلاشی هم برای بیرون آوردن خودش از وضعیتی که دارد نمی کند. بسیار وابسته به دیگران است . و به تنهایی نمیتواند مشکلاتش را حل کند
دانکن پسر دانشجوی فقیری است که دارد تز دکترای ادبیاتش را می نویسد . با دو دانشجوی دیگر هم خانه است . لاغر و رنگ پریده است . نوروتیک است و اندیشه ای نیهلیستی دارد .
دوستان محل کار ماریان دخترهای جوانی هستند که فقط درفکر ازدواج کردن اند و مساله شان تنها لباس و آرایش و مهمانی رفتن است
. داستان مسلما بر‍پایه اندیشه فمینیستی است .
پیتر دوست پسر ماریان به او پیشنهاد ازدواج داده است . ماریان درعین حال که پیشنهاد اورا پذیرفته و به ظاهر خوشحال است و پیتر را از هرلحاظ جوانی برازنده میداند اما دچار یک احساس دو گانگی است . درعمق حس میکند که دارد نابود میشود دچار بی اشتهایی شدید شده است و بخصوص گوشت و مواد غذایی دیگری که اورا بیاد موجودات زنده می اندازند را نمیتواند بخورد
اینزلی دختر هم خانه ماریان یک باره تصمیم میگیرد که بچه دار شود ولی نمیخواهد بچه پدرداشته باشد . اومعتقد است که پدر، بچه را خراب میکند و بچه یک سرپرست بیشتر نیاز ندارد . او دختریست چپ با اندیشه های سوسیالیستی و فمینیستی . او بی پروا درمورد اندیشه هایش صحبت میکند و برایش مهم نیست که دیگران درمورد او چه فکر میکنند. ماریان سعی میکند اورا متقاعد کند که بچه بدون پدر دچار کمبود میشود و خود اورا هم جامعه منزوی میکند . ولی او گوشش بدهکار نیست . او با برنامه ای مشخص بدنبال یک مرد میگردد تنها برای بچه دارشدن. مساله او بیشتر خصوصیات جسمی مرد است و اینکه از نظر ژنتیکی سالم باشد . لئونارد یکی از دوستان دانشگاهی ماریان تازه از مسافرت اروپا برگشته است . پسرجوانی است که معتقد به ازدواج نیست . و بهیجوجه بدنبال بچه دار شدن هم نیست او زنها را تنها فقط برای سکس میخواهد و به هیچ نوع رابطه بیشتری علاقمند نیست. اینزیلی اورا هدف برنامه خودش قرار میدهد. هرچند ماریان این را میداند ولی اینزلی از اوقول میگیرد که این را به لئونارد نگوید . ماریان هرچند با احساس گناه این را می پذیرد.
درهمین روزها پیتر و ماریان با هم نامز د میشوند.
اینزلی به ماریان خبرمیدهد که حامله است . میگوید که چیزی به لئونادر نگفته وبزودی اورا ترک میکند.
اما بعدا اینزلی با خواندن چند کتاب روانشناسی کودک به ماریان میگوید که بچه اش به پدر نیاز دارد و او باید پدری برای بچه دست و پا کند
چند روز بعد لئونارد آشفته به سراغ ماریان می آید . اینزلی به او گفته است که حامله است . و از ماریان میخواهد که اینزلی را متقاعد کند که سقط جنین کند . ماریان حقیقت را به او میگوید که اینزلی خودش این را میخواسته واینکار با نقشه قبلی بوده است . لئونارد بشدت عصبی است و میگوید که اینزلی از او خواسته که با او ازدواج کند ولی او اینکاررا نمیکند.
درجشنی که چند روز قبل از ازدواج ماریان و پیتر درخانه پیتر برگزار میشود . اینزلی و لئونارد هم آنجایند هرچند ماریان سعی کرده بود که آنها با هم مواجه نشوند. اینزلی میگوید که میخواهد خبر مهمی را به همه بدهد و اینکه او و لئونارد دارند بچه دارمیشوند.
لئونارد مست است وبسیار عصبی و لیوان مشروبش را رو سر اینزلی خالی میکند و به او فحش میدهد.
در انتهای جشن ماریان باز دچار پریشانی میشود. ازوقتی که تصمیم به ازدواج گرفته است کم غذا وخیالاتی شده است . گاهی احساس میکند که اعضای بدنش درحال مجزا شدن و از بین رفتن هستند. از خوردن گوشت بیزار شده است و بتدریج مواد غذایی دیگر را هم نمیتواند بخورد . درزرده تخم مرغ تصویر یک جوجه زنده را می بیند. احساس خورده شدن و نابود شدن میکند.
درحالت پریشانی درجمع هرچند هوا سرد و برفی است از خانه پیتر(محل جشن ) بیرون میزند و پیاده تا محل ماشین های لباسشویی عمومی میرود .
درآنجا دانکن را پیدا میکند. دانکن یک دانشجوی دکترای ادبیات است . پسری لاغر و کم خون که ظاهرش پسربچه ای 16 ساله را نشان میدهد. شخصیتی خیالاتی ونوروتیک دارد . احساس میکند که در چرخه ای گیر افتاده و جامعه اورا به بند کشیده است و مدام میخواهد فرا ر کند. ماریان اورا یک روز که برای نظر سنجی درمورد آبجو بدر آپارتمانش که او با دو دانشجوی دیگر درآن زندگی میکردند رفته بود دیده بود. اویک شخصیت فیلسوف مآب و نیهلیست است . یک بار کاغذهایش را به آتش کشیده و یک بار آینه دستشویی را شکسته است . بهترین سرگرمی اش اتو کردن است . باز کردن چروک ها وصاف کردن لباس ها به او آرامش میدهند. گاهی حتی نیمه شب هرچه را درخانه می یابد به محل لباسشویی های عمومی می برد . درماشین لباسشویی میریزد و ساعت ها می نشیند و به گردش لباس ها که بدون توقف دریک مسیردایره وار می چرخند نگاه میکند و سیگار میکشد. او از ماریان خواسته بود که برایش هرچه لباس برا ی اتو کردن دارد ببرد . و ماریان اورا موقع اتو کردن لباس ها دیده بود . تمرکز او روی صاف کردن کوچکترین چین و چروکها برروی لباس برای ماریان جالب و عجیب بود .
ماریان به سراغ دانکن رفته است که از او کمک بخواهد . کمک برا ی فرار از شرایطی که درآن گیر کرده است .
با دانکن به یک هتل ارزان قیمت در پائین شهر میروند . ماریان لباس و آرایش شب مهمانی را هنوز دارد و سعی میکند که آنرا پنهان کند. صبح دانکن میخواهد که از او جدا شود . او بشدت و حشت زده و بی پناه است . میخواهد دانکن ترکش نکند و بماند . میگوید که او توان برگشتن ندارد . ولی دانکن میگوید این مساله خود اوست و او نمیتواند به او کمکی بکند. او به دانکن التماس میکند که کمی بیشتر بماند. دانکن قبول میکند و اورا می برد به بیرون شهر . جایی نزدیک تپه ها که برف همه جا را سفید کرده است . دانکن عاشق برف است . عاشق رنګ سفید و یکدست بودن اشیا‌ْ، برف درنظر او همه آشغال ها را می پوشانددرآنجا دانکن به او میگوید که بیهود ه فکر نکند که میتواند اورا از پوسته اش بدرآورد و وارد زندگی نرمال اجتماعی کند. می گوید من فاسد شدنی نیستم. دختر به او میگوید که همراهش برود و برای پیتر ( نامزدش ) توضیح دهد که او کجا بوده است چون خودش به تنهایی قادر به رویارویی با پیترنیست واز ګفتن حقیقت به او وحشت دارد ولی دانکن قبول نمی کند و میگوید نمیخواهد خودش را وارد این ماجرا کند.
ماریان به هرحال به خانه برمیگردد. پیتر بارها زنگ زده است و باز زنگ میزند . با عصبانیت میخواهد بداند ماریان کجا رفته است . ماریان با خوشرویی از او میخواهد که به خانه اش بیاید تا به اوتوضیح دهد.
دراین فرصت ا و یک کیک می پزد که بشکل دختریست با لباس قرمز و گوارشواره که احتمالا سمبل خود او ست .
وقتی پیتر می آید او کیک را به سالن می برد و جلوی او میگذارد . او توانسته است قدرت روبرو شدن با پیتر و خواست های خودش را بدست بیاورد به او میگوید تو میخواستی مرا نابود کنی . اینطور نیست؟ میخواستی مرا شبیه خودت کنی ولی من برای خودم یک جانشین ساخته ام ( منظورش این است که کیک را جانشین خودم ساخته ام برای خوردن ) و کارد را بدست ‍پیترمیدهد . پیتر می فهمد که این بار او جدیست وبدون نوشیدن چای بلند میشود و میرود
. بعد آینزلی میآید با فیشر هم اتاق دانکن ( دانشجویی که روی سمبل های تولید مثل درتاریخ ادبیات کارمیکرد) و حالا با اینزلی ازدواج کرده است . اینزلی کیک را نگاه میکند و میگوید آه ماریان تو داری زنانگی خودت را باز پس می زنی نګاه او بسیار جدی و نګران است او حتی از خانم صاحبخانه درطبقه ‍پایین هم درچیزی که فکر میکند جدی تراست !
ماریان اشتهایش را بدست آورده است و می نشیند شروع به خورد ن کیک میکند درحالی که بخودش میگوید بهرصورت این فقط یک کیک است. او به خانه کلارا زنگ زده است و میداند که لئونارد پیش آنها ست و دچار افسردگی و ترس از بیرون رفتن شده است و در اتاق پسر کوچک آنها زندگی میکند و حتی سر اسباب بازیها با بچه ها دعوا میکند.
بعد دانکن می آید . او میخواهد درموردفیشر بداند . چون فیشر از او مراقبت میکرده است و حالا که رفته است او نمیداند بدون او چه بکند.
ماریان میداند که دیگر حتی مسایل دانکن هم ربطی به او ندارد .
او باید خانه اش را تمیز کند.هرچه دریخچال بوده دراین مدت کپک زده است . و شیشه ها گرد وخاک گرفته اند. او میخواهد زندگی تازه ای را شروع کند . شغل گذشته اش را که تنها نظر سنجی بود ( که خود سمبل بیرون بودن از حوادث و بی اثر بودن در اتقاقات و پدیده ها میتواند باشد ) را ازد ست داده است و میخواهد شغل جدیدی را پیدا کند..
داستان مسلما ازقلم یک زن فمینیست درآمده است . با استفاده بسیار از سمبل ها و پرداختن به جزئیات زندگی کاراکترها . کلارادختریست که دانشگاه را ترک کرده است . و ازدواج کرده است . او سه تا بچه دارد . و غرق دززندگی خانوادگی شده است . اما حسرت آزاد بودن و روزهای دانشگاه رهایش نمی کنند. احساس میکند وجودی بی ثمر شده است . شوهرش یک بار به ماریان میگوید . خوب بود دخترها به دانشگاه نمی رفتند چون دایم فکر میکنند که زندگی و خانه وبچه عمرآنها را تلف کرده است و آنها میتوانستند چیز دیگری بشوند.
داستان ماریان داستان جوانانی است که میخواهند آزاد باشند بدوراز همه قیود اجتماعی و دست و پا گیر . نمی خواهند درچرخه روابط اجتماعی اسیر شوند . داستان بر پایه اندیشه های اگزیستانسیالیستی نوشته شده است . و چیزهایی از افکار ژان پل سارتر و کامو را میشود درآن یافت .
هرچند اینزلی و ماریان دو شخصیت متفاوت دارند و از لحاظ برخورد با دنیای بیرون گاهی کاملا خلاف همدیگر عمل میکنند و لی درکنه ، هردو از یک چیز رنج می برند. آنها نمیخواهند مثل کلارا بشوند و اسیر سیر خود به خودی حوادث زندگی
تلاش هردو آنها این است که کنترل زندگیشان را خودشان بدست بگیرند و آنرا بدست مردها ندهند.
اینزلی میخواهد از قید ازدواج خود را رها کند. درعین حال که میخواهد بچه ای داشته باشد و زنانگی خودش را بارورکند اما میخواهد اینکا ر را بدون دخل وتصرف یک مرد درزندگیش انجام دهد او کسی است که میخواهد برمردها تسلط داشته باشد
ماریان اما برعکس خودش را کامل بدست پیتر سپرده است . و هرچه پیتر میخواهد او گوش میکند و عمل میکند هرچند دراعماق مخالف کارهای اوست اما جرات برخورد با اورا ندارد و جرات روبرو شدن با خواست های عمیق خودش را هم ندارد . درشب جشن اما ماریان درمییابد که پیتر هم مردی عادیست . اهل پارتی و عکس گرفتن و چنین چیزهایی است و هیچ ویژگی خاصی ندارد و تصویر آن پیتر قدرتمند و کنترل کننده درذهنش می شکند
کتاب درمجموع سمبولیک است وهرچند با جزئیات زیاد نوشته شده است ولی درتوصیف صحنه ها همه جا سمبل ها به خوبی بکار گرفته شده اند
دریک صحنه ماریان درکنار نامزدش دراز کشیده است و او جا سیگاری اش را روی گودی پشت او گذاشته است . . در آخرین جشن قبل از ازدواج پیتر از ماریان میخواهد که لباس تازه ای بپوشد و آرایش مویش را عوض کند. درآرایشګاه وقتی ماریان به چهره و لباس اش نګاه میکند خودش را نمیشناسد احساس میکند آدم دیګریست و حتی احساس روسپی شدن به او دست میدهد هرچند پیتر ودیګر دوستانش لباس قرمز رنگ و مدل جدید موهای اورا می ستایند پیتر قبل از جشن وقتی ماریان را با این لباس می بیند میګوید کاش وقت داشتیم و به بسترمیرفتیم ماریان در شب جشن چند بار از او می پرسد آیا مرا دوست داری و جواب پیتر این است که بله عزیزم اګر ترادوست نداشتم چرا با تو ازدواج میکردم درآنشب پیتر مرتب از او عکس میگیرد هرچند ماریان دل خوشی از این عکس ګرفتن ها ندارد و اینکار حوصله اورا سرمی برد ولی باز نمیتواند با اینکار مخالفت کند. ماریان درکنه همه این وقایع احساس میکند که یک سوژه جنسی برای نامزدش می باشد و او درمورد او حساب دیگری نمی کند
وقتی ماریان با دانکن برای گرفتن هتل ارزان قیمت به پائین شهر و محله فقیر نشین میروند ماریان فکر میکند که با آن لباس اورا با روسپی ها عوضی خواهند گرفت و سعی میکند که لباس اش را با کت اش بپوشاند.
سرگرمی اتوکردن و صاف کردن چین و چروک لباس ها و یک پارچگی برف که برای دانکن آرام بخش است خود سمبل ها یی قابل بحث برای پرداختن به شخصیت دانکن به عنوان یک جو.ان روشنفکر گریزان از جامعه ( و شاید یک بیگانه ) شبیه شخصیت کتاب بیگانه کامو است .
دانکن شخصیتی است یک بعدی او همه چیزرا دردورنګ می بیند سفید یا سیاه .دایم شکوه وشکایت میکند ومیخواهد بگریزد میگوید که نمیخواهد فاسد شود ازدلبستګی گریزان است و خودش درعین حال که دایم از هم اتاقی هایش گله میکند که آنها مثل پدر ومادر مراقب او هستند و او ازآنها دلخور است اما بشدت وابسته به آنهاست ووقتی یکی از آنها ازدواج میکند دچار پریشانی میشود . و به ماریان پنا ه میآورد
پیتر نامزد ماریان اما مردی تسلط ګرا است او عاشق شکار است و فیلم ها و داستان های شکاررا دوست دارد آدمی منظم است و بابرنامه ای مشخص ، نمیخواهد هیچ حرکتی برخلاف روال عادی جامعه انجام دهد ابتدا ازاینکه دوستانش یکی یکی د ارند ازدواج میکنند ناراحت میشود اما بعد میګوید که او هم ۲۶ ساله است ودیکر باید به زندکیش نظم بدهد
ماریان هرچند درکنه وجودش آزادیخواه است و میخواهد که موجودیت خودش را به عنوان یک زن به اثبات برساند اما ترسو و محافظه کاراست ا و ازرنجاندن دیګران بیزاراست وخیلی وقتها حتی کارهای ناشایست اینزلی همخانه اش را هم ندیده میکیرد وقتی او خانه را نظافت نمیکند و وسایل اش را درحمام مشترک باصاحبخانه جا میکذ ارد ماریان جور اورا میکشد و حتی وقتی متوجه میشود که او با نقشه قبلی میخواهد دوست او لنونارد را به بستر بکشد و با او بچه دار شود با وجود احساس گناه این را به لنونارد نمی کوید ازحضور درپارتی نامزدش که هیچکس را آنجا نمیشناسد متنفر است اما نمیتواند این را به پیتر بگوید بلکه درعوض بدون اینکه به او خبربدهد دوستان خودشرا هم دعوت میکند که درجشن تنها نباشد او چون قدرت روبرو شدن با خواست های خودش راندارد مجبور میشود که مرتب دروغ بگوید و یا کارهایی را انجام دهد که با خواست های او کاملا مغایرند. او حتی برای اینکه به خودش ثابت کند که کاری برخلاف اصول رایج زندگی معمول اش انجام داده است که انتخاب صد درصد خود او بوده است درشب جشن پیش دانکن میرود و از او میخواهد که با او به بستر برود او بدون هیچ علاقه جنسی به دانکن اینکاررا میخواهد بکند تا باور کند که قادر به عصیان کردن هست درضمن اینکه علاقه ای مادرانه و دلسوزانه هم نسبت به دانکن دارد و ساده دلانه فکر میکند که مشکل دانکن نداشتن رابطه جنسی است و او میتواند اورا درمان کند! والبته بعد متوجه میشود که دانکن هم تنها دلسوزیهای اورا میخواهد و برای نجات او از چرخه ای که او درآن افتاده است کاری نمیتواند و نمی خواهد بکند
درصحنه آخر اما وقتی ماریان به خانه برمیگردد متوجه میشود که او تنها باید به خودش فکر کند و هیچکس غیر ازخود او نمیتواند اورا کمک کند او تصمیم میکیرد که به پیتر نه بگوید و رودرروی تسلط طلبی او و خورده شدن توسط او بایستد وبه اینزلی دیکر توجهی نکند ومشکلات اورا به خودش واگذار کند و حتی وقتی دانکن افسرده وناراحت از اینکه هم اتاقش ازدواج کرده است و اورا تنها گذاشته پیش او می آید ماریان متوجه میشود که دانکن اساسا غیرازخودش و مسایل خودش به کس دیگری توجهی ندارد وبرای اولین بار درزندگیش قبل از اینکه بخواهد به مشکلات فرد دیگری گوش کند
مشکلات خودش درذهنش بارز میشوند و این را به صراحت بیان میکند
کتاب باصحنه تمیزکردن خانه پایان میگیرد همه رفته اند و اوباید آشغال هارا جمع کند و قشرهای یخ انباشته در فریزر یجچال را آب کند اواز اینهمه آشغال و کثافتی که درخانه جمع شده بود تعجب میکند قبل ازآن به آنها نگاه نکرده بود و متوجه آنها نشده بود الان بدرستی کپک های درحال رشد درشیشه های مواد غذایی را دریجچال می بیند و همه چیز را بیرون میریزد این آغاز خود آگاهی اوست و نقطه ای که به شناخت درست خودش ودیگران رسیده است او باید خودش را باورکند و برپای خودش بایستد به عنوان یک زن که البته سمبلی از جامعه زنان است و شاید هم سمبلی از تاریخ فمینیسم

احضاریه از دادگاه عالی انگلستان - ستار لقایی

ستار لقایی می نویسد:
احضاریه از دادگاه عالی انگلستان

چندی پیش احضاریه یی دریافت داشتم، از دادگاه.
شخصی مدعی شده بود که من، با تهمت های بی اساس، باعث ناراحتی روحی او شده ام و به اعتبار و شهرت خانواده اش، در تاریخ لطمه زده ام.
او از دادگاه خواسته بود که مرا وا دارند، دستِ کم در پنج نشریه ی اینترنتی و چاپی رسماٌ از او معذرت بخواهم. و گر نه باید صحت «افتراها»یی که به او زده‌ام را ثابت کنم. و اگر نتوانم برای اثبات ادعاهایم ادله و براهین و اسناد محکمه پسند و قابل قبول خلق ارائه دهم، مجبور به پرداخت غرامتی سنگین خواهم بود.
فکر کردم، کسی با ارسال این نامه خواسته است «سر به سر» من بگذارد. اما من با هیچ کس این جور شوخی ها نداشته ام و ندارم. اصلاٌ با کسی شوخی ندارم. به همین دلیل دوستانم مرا آدمی بی مزه و غیر قابل تحمل می دانند.
فکر کردم شاید اراذل و اوباش اطلاعات آخوندی بار دیگر صابونشان به تن من خورده است، و احتمالا قصد دارند، مرا وا دارند، وارد معرکه های بیهوده بشوم.
شاید هم مزدوران سایت های «مشنگ زبل» و یا «آخوند دیده بان» که ظاهراٌ شغل اصلی دست اندرکاران شان تولید لجن های بی خاصیت، برای مالیدن به مخالفان الیگارشی آخوندی است، چنین شوخی لوس و بی مزه یی را مرتکب شده اند.
ابتدا احضاریه را انداختم داخل سبد کاغذهای باطله و پشت میز تحریرم نشستم و مشغول نگارش داستان درازِ «انقلاب ملاخور شده»، شدم. چند سطری ننوشته بودم که یک حس مرموز در درونم زوزه کشید که «ممکن است توطئه یی در کار باشد،...» نامه را از سبد کاغذهای باطله برداشتم و آن را با دقت بیشتری خواندم.
نامه به ظاهر جدی بود. آرم دادگاه عالی انگلستان هم بالای آن درج بود. تصمیم گرفتم قضیه را با وکلیم مطرح کنم. به او تلفن زدم. منشی اش گفت که حالش خوب نیست و در خانه خوابیده است. و بعد ادامه داد که اگر مشکلی دارم می توانم، با دستیارش صحبت بکنم.
از خانم منشی تشکر کردم. میل نداشتم درباره ی نامه یی مشکوک با دستیار وکیلم که او را به درستی نمی شناختم، سخنی بگویم و در صورت عدم اصالت نامه، موجب خنده ی او بشوم.
به خانه ی وکیلم که آدم بسیار تنبلی است، تلفن زدم. با تعجب پرسید: «چه اتفاقی افتاده است!؟»
گفتم: «چیز مهمی نیست. احضاریه یی از سوی دادگاه دریافت داشته ام که مضحک به نظر می رسد. فکر می کنم کسی خواسته است، سر به سرم بگذارد. می خواستم از تو بپرسم، در این جور موارد باید چه بکنم.»
گفت: «نامه را فکس کن ببینم موضوع چیست؟»
نامه را برای وکیلم، فکس کردم.
یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند این دسته گل را مزدور اجاره یی به آب داده است!؟»
با خودم گفتم: «اگر کار او باشد، پدرش را در می آورم. اسنادی را که از او در اختیار دارم به دادگاه ارائه می دهم و ثابت می کنم که مزدور اجاره یی است.»
حدود نیم ساعت بعد وکیلم تلفن زد و گفت با دادگاه تماس گرفته است و نامه جعلی نیست. و من به یک شخصیت تاریخی توهین کرده ام و به اعتبار او لطمه زده ام. و ادامه داد که به دادگاه گفته است که او وکیل من است و از این پس با او در تماس باشند.
از وکیلم پرسیدم: «ممکن است اسم شخصیت بزرگی را که از سوی من مورد افترا قرار گرفته است برایم پیدا کنی. من از کی باید معذرت بخواهم؟»
وکیلم گفت: «برایشان نامه می نویسم و وقتی جوابی دریافت داشتم، با تو تماس خواهم گرفت.»
یک هفته بعد وکیلم تلفن زد و گفت که با وکیل شاکی صحبت کرده است و قرار گذاشته است که در صورت امکان من و او به دفتر وکیل شاکی برویم و از چند و چون ماجرا آگاه بشویم.
به وکیلم گفتم: «اگر شاکی من همان مزدور اجاره یی باشد، من، نه تنها از او معذرت نخواهم خواست، بلکه همه ی اسنادی را که در اختیار دارم و نشان دهنده ی مزدور بودن اوست، منتشر خواهم کرد.»
وکیلم جواب داد: «مطمئن هستم که شاکی پرونده، آن شخص اجاره یی نیست. زیرا وکیل شاکی، از وکلای صاحب نام است، و تا یقیین نداشته باشد که اظهارات موکلش صحت دارد، وکالت پرونده را قبول نمی کند. آن ها مدعی هستند که تو به دفعات مرتکب افترا شده یی.»
حرف وکیلم همه ی ذهن مرا مشغول کرد. مطالبی را که طی چند سال گذشته نوشته ام، تا آن جا که به یاد داشتم مرور کردم. موضوعی نیافتم که عاری از حقیقت بوده باشد. اگر الیگارشی آخوندی را جنایتکار خوانده ام، افترا محسوب نمی شود. این حکومت، در کارنامه ی سیاهش میلیون ها کشته، اعدامی، معلول و زندانی و تبعیدی ثبت است. این حکومت مسبب گسترش اعتیاد، فحشا و بی عدالتی است. «کارتون خواب» و «کودکان خیابانی» واژگان واصطلاحاتی است که این حکومت وارد فرهنگنامه های ایرانی کرده است. پس شاکی من، نمی توانست حکومت اسلامی باشد.
*
صبح روز بعد وکلیم تلفن زد و گفت، روز جهارشنبه، ساعت 9 صبح با شاکی، در دفتر وکیلش قرار ملاقات گذاشته است و سفارش کرد به هنگام گفتگو با شاکی و وکیل او، من خفقان بگیرم و اگر حتی ادعای شاکی نادرست بود، به هیچ وجه نباید واکنش نشان بدهم. و توصیه کرد، فقط به پرسش های احتمالی ی او، یعنی وکیل خودم جواب بدهم ولاغیر. زیرا هر سخن نسنجده یی ممکن است به زیان من تمام بشود.
تا روز چهارشنبه، پنج روز مانده بود. پنج روز سخت و پر از کابوس و اندیشه.
این نخستین بار بود که به دادگاه احضار شده بودم و نخستین باری بود که کسی از من به دادگاه شکایت کرده بود و غرامتی سنگین طلب می کرد.
از نگاه من پرونده عجیب بود. و شاکی عجیب تر. نه موضوع شکایت را می دانستم و نه شاکی را می شناختم. صدها حدس و گمان، اگر و مگر، اما و شاید مرا به خود مشغول کرده بود.
این چه جور شاکی یی است که حتی وکیل من، بدون این که مفاد پرونده را بداند فکر می کند حق با اوست، اما من درباره اش هیچ نمی دانم!
چاره نبود. تا چهارشنبه ساعت 9 صبح می باید اگر و مگرها را مرور می کردم.
***
ساعت موعود فرا رسید. به اتفاق وکیلم به دفتر وکیل شاکی رفتیم. او ما را بلافاصله پذیرفت. پیش از ما مردی بلند قد، که چهره یی عجیب و کبود داشت و لباس عربی پوشیده بود، در اتاقش روی صندلی نشسته بود. در نخستین نگاه روی شانه هایش و زیر لباسش، دو برجستگی بزرگ که به فنر شباهت داشت، جلب نظر می کرد. ظاهری نا آرام داشت. پیاپی خودش را روی صندلی جا به جا می کرد. انگاری میخ های نا مرعی به ماتحتش فرو می رفتند و آزارش می دادند. وکلیم با ایما و اشاره از من پرسید که «مرد را می شناسم؟» من مرد را در همه ی عمرم ندیده بودم. حتی در خواب. هیچ شناختی از او نداشتم. با نگاه به وکیلم فهماندم که آن مرد نمی تواند شاکی واقعی من باشد. وکیلم شانه هاش را بالا انداخت. وکیل شاکی بعد از تعارفات معمول پرسید: «آیا چایی و یا قهوه می خورید؟» وکیلم و من پاسخ منفی دادیم. و او بی مقدمه خطاب به وکیل من گفت: «موکل شما با نگارش مطالب و ادعاها و دروغ های وحشتناک موجبات ناراحتی و اندوه و خشم موکل مرا فراهم آورده است.» و به مرد نا آرامی که روی صندلی نشسته بود اشاره کرد.
من توصیه های وکیلم را فراموش کردم و ناگهان منفجر شدم: «آقا چه می گویید!؟ من در همه ی عمرم این آقا را ندیده ام.»
وکیل شاکی با خونسردی گفت: «پس چرا او را مورد توهین قرار داده اید؟!»
وکیلم دست مرا فشرد و به آرامی گفت: «هنوز موضوع شکایت از طرف آقای وکیل شاکی مطرح نشده است. و تو فقط گوش کن. زیرا مخاطب وکیل شاکی من هستم.»
از وکیلم معذرت خواستم. من باید سکومت می کردم. قرارم، با او همین بود. وکیلم هم از وکیل شاکی معذرت خواست و به او گفت: «لطفا ادامه بدهید.»
وکیل شاکی خطاب به وکیل من گفت: «از روزی که موکل من مطالب کذب موکل شما را خوانده است، دچار افسردگی و لرزش اندام شده است. ما مایل هستیم موضوع در خارج از دادگاه حل شود. شما می دانید که من وکالت کسانی را قبول می کنم که مطمئن باشم حقوقشان تضییع شده است و مورد ظلم یا تهمت قرار گرفته اند...»
به شدت خشمگین شدم. روی کاغذی برای وکیلم نوشتم: «از این آقای وکیل بپرس، کدام مطلب؟ کدام افترا!؟ من نه موضوع شکایت را می دانم و نه شاکی را می شناسم.»
وکیلم با نگاه معنی داری به من فهماند که ساکت باشم.
وکیل شاکی ادامه داد: «به همین دلیل تا کنون در هیچ دادگاهی بازنده نشده‌ام. و همه ی قضات این موضوع را می دانند. و مطبوعات بارها و بارها، در این مورد مطالبی نوشته اند.»
وکیلم حرف او را تصدیق کرد. اما نپرسید که موضوع شکایت چیست و یا آقای شاکی کی هست. وکیل شاکی ادامه داد: «تقاضای ما از موکل شما این است که او در چند سایت اینترنتی، و چند نشریه، رسما از موکل من، معذرت بخواهد و تعهد بدهد که از این پس هرگز مرتکب چنین خطاهایی نشود. یا حداقل موکل مرا مورد افترا و توهین قرار ندهد.»
خیلی آهسته و در گوشی به وکیلم گفتم: «شاید این ها مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته اند؟!»
وکیل شاکی صدای مرا شنید و با صدای بلند گفت: «خیر! اشتباه نکرده ایم. من همانقدر که از موکلم دفاع می کنم، به همان اندازه هم سعی دارم حقوق طرف مقابل را مد نظر قرار بدهم. خیر ما شما را با شخص دیگری اشتباه نگرفته ایم.»
وکیل من دوباره از او معذرت خواست. وکیل شاکی ادامه داد: «شما می توانید در باره ی این موضوع فکر کنید و یا با حقوقدانان با تجربه در باره ی آن مشورت کنید، و طی دو هفته مرا از تصمیمتان مطلع کنید.»
عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم: «کدام موضوع!؟ کدام مطلب!؟ اصلا این آقای شاکی با آن شانه های ورقلمبیده اش که مرتب در حال تکان تکان خوردن است، کی هست!؟ از چی شکایت کرده است!؟»
وکیل شاکی گفت: «بله. حق با شماست. به منظور جلوگیری از تضییع وقت، ما متنی را که شما باید از طریق چند سایت اینترنتی و چند روزنامه منتشر بکنید آماده کرده ایم. این متن را برای وکیلتان ایمیل می کنیم. همه چیز در آن قید شده است. هیچ مورد ابهامی در آن وجود ندارد.»
و بعد از جایش بلند شد. وکیل من هم از روی صندلی اش برخاست. من هم به ناچار برخاستم. ولی شاکی برنخاست. دو وکیل به هم دست دادند و وکیل من گفت که منتظر ایمیل او می ماند. من دستم را به سوی مرد عرب دراز کردم که با او دست بدهم. اما او دستش را دراز نکرد و رویش را برگرداند.
از دفتر وکیل شاکی که بیرون آمدیم به وکیلم گفتم: «حد اقل اسم اون مرد عرب را می پرسیدی.»
گفت: «وقتی وکیلش متن نامه اش را فرستاد، می فهمیم اسمش چیه؟»
گفتم: «مرد حسابی! حالا من باید با اگر و مگر وقتم را پر کنم، ولی...»
وکیلم گفت بهتر است صبور باشم. و خدا حافظی کرد.
من به خانه ام رفتم. اوایل شب یک ایمیل دریافت داشتم از وکیلم و نوشته بود به ضمیمه توجه کن و فردا ساعت 9 در دفتر من باش تا با هم صحبت کنیم. ضمیمه را باز کردم. مشتمل بر نامه ی وکیل شاکی بود و متن معذرت خواهی من از موکلش. عنوان پوزش نامه چنین بود: «معذرت خواهی رسمی از وارث محترم جناب آقای ضحاک مار دوش.»
- چی!؟ معذرت خواهی رسمی از وارث ضحاک ماردوش!!؟؟ من غلط می کنم زیر چنین «غلط کردم نامه یی» را امضاء کنم. معذرت از ضحاک عرب!؟ مردی که هر روز دو جوان ایرانی را قربانی می کرد که مغزشان بدهد به مارهای کوفتی روی شانه هاش!؟ این غیر ممکن است. اگر چنین متنی را منتشر بکنم و بر آن صحه بگذارم، جواب میلیون ها کاوه ی میهنم را چی بدهم!؟ وارث ضحاک و وکیلش غلط می کنند که چنین درخواستی از من داشته باشند!؟ فوری به خانه ی وکیلم تلفن زدم. گوشی را برداشت و مؤدبانه گفت: «شب بخیر. جفری صحبت می کن.»
فریاد زدم، نه جیغ کشدم: «این ایمیل چیه تو برای من فرستادی!؟ تو می دانی که ضحاک کی بوده!؟ می دانی چند هزار جوان ایرانی رو کشته و مغزشون را داده به اون مارهای کوفتی روی دوشش!؟ تو می خواهی من زیر چنین نامه یی را امضا بکنم و لعنت میلیون ها نو کاوه ی میهنم را برای خودم ذخیره کنم. من حاضرم با ارّه ی چوب بری، سرم رو از تنم جدا بکنند، ولی ممکن نیست زیر چنین پوزش نامه یی را امضاء کنم. همین امشب هم، نامه یی برای وکیلش می نویسم و زندگی خونین ضحاک را برایش بازگو می کنم.»
وکیلم مثل همیشه باخونسردی گفت: «در این صورت باید به دادگاه بروی...»
نگذاشتم حرفش را تمام کند و با صدایی بلندتر گفتم: «البته که به دادگاه می روم. ولی پیش از آن زندگی نامه ی ننگین بزرگ ترین جنایتکار تاریخ را منتشر می کنم تا همه ی اهل عالم، جنایات او را بدانند.»
وکیلم باز هم با خونسردی گفت: «میل خودت. اما در مورد این پرونده من حاضر نیستم وکیل تو باشم. چون تو این دادگاه را می بازی.»
گفتم: «اگر تو را به درستی نمی شناختم، با خودم فکر می کردم احتمالاً تو از شاکی من، رشوه گرفته یی!؟ تو اگر ضحاک را می شناختی نمی گفتی دادگاه را می بازم.»
جواب داد: «مشکل تو این هست که بی دلیل جیغ می زنی.»
جیغ زدم: «بی دلیل!؟ برو کمی تاریخ بخوان تا بدانی که ضحاک عرب، چه جنایاتی مرتکب شده است!؟»
گفت: «تو تمام نامه ی وکیل شاکی و متنی را که آن ها انتظار دارند، منتشر بکنی خوانده یی؟»
گفتم: «یک ضرب المثل فارسی می گوید، مشت نمونه ی خروار است. همان عنوان پوزش نامه به اندازه ی کافی وحشتناک هست. معذرت خواهی از وارث ضحاک عرب!؟ مسخره است! آن مرد وقیح چه گونه به خودش اجازه داده که از من بخواهد زیر چنین تحقیرنامه یی را امضا بکنم!؟»
گفت: «همه ی نامه را بخوان، بعد با هم صحبت می کنیم...»
گفتم: «چند لحظه صبر کنم. متن را بلند می خوانم تا تو هم آن را بشنوی. من مطمئن هستم که تو یا ضحاک را نمی شناسی و یا مرعوب نام و پیشنه ی وکیل او شده یی!»
گفت: «من آن نامه را به دقت خوانده ام. ولی باز هم گوش می کنم. بخوان.»
و من خواندم: «من از روی سهو و نا آگاهی، از حقایق تاریخی تا کنون چند بار...»
خواندن نامه را متوقف کردم و با صدایی بلندتر به وکیلم و گفتم: «این دارد مزخرف می گوید. من تاریخ میهنم را بسیار خوب می دانم. دوستان و دشمنان میهن من همواره ضحاک را سمبل جنایت خوانده اند. تو یک نوشته، درباره ی ضحاک به من نشان بده که از او، به عنوان جنایتکار یاد نشده باشد!؟ در بسیاری از فرهنگ نامه ها، حکومت های انسان ستیز را ضحاک کیش خوانده اند.»
وکیلم با خونسردی گفت: «باز هم که جوش آوردی!؟ نامه را تا آخر بخوان. بعد درباره اش حرف می زنیم.»
نامه را ادامه دادم: «... ضحاک را با خمینی مقایسه کرده ام. درست است ضحاک بنا به روایت های تاریخی هر روز، دو جوان را به قتل می رسانده، تا از مغز آنان خوراک برای مارهای دوشش تهیه کند، ولی عنوان جنایتکار در مورد او صدق نمی کند. قتل های انجام شده وسیله ی ایادی ضحاک مصداق جنایت نیست. اگر بر دوش های ضحاک ماری وجود نداشت، شاید آن قتل ها هم انجام نمی شد. به دیگر کلام، ایادی ضحاک، جوانان را به خاطر بر قراری حکومتی خون آشام، نکشته اند. ضحاک تشنه ی خون نبود. مسبب قتل جوانان ایرانی مارها بودند، و نه جناب ضحاک. ولی خمینی خونخوار بود. ریختن خون جوانان به او آرامش می داد. اگر مارهای دوش ضحاک، روزانه تنها دو قربانی طلب می کردند، خمینی و الیگارشی آخوندی، در کارنامه ی سیاهشان؛ میلیون ها کشته، آواره، کارتون خواب، تن فروش، کودک خیابانی، معتاد و... و... ثبت است...»
دنباله ی نامه را نخواندم. از خودم و از وکیلم خجالت کشیدم. انگار یک حوض پر از آب یخ روی سرم خالی کردند. مقایسه ی من نادرست بود. قتل عام های الیگارشی آخوندی کجا و روزی دو جوان مقتول کجا!؟ به وکیلم، با لحنی پوزش خواهانه گفتم: «معذرت می خواهم، حق با وارث ضحاک است. نامه را منتشر می کنم. اما باید به آن چند مورد را اضافه کنم که در این نامه نیامده است. از جمله قتل عام های سال های 62 و 67 ، قتل های زنجیره یی، سنگسار، قصاص، نسل کشی اقلیت های مذهبی و قومی، نابودی سرمایه های ملی و همه ی جلوه ها و بازمانده های فرهنگی و تاریخی. -که پاسارگاد نمونه یی از آن هاست- و همچنین نمی توانم ننویسم که بخشی از مردم، حتی مجاز نیستند مردگانشان را دفن کنند.»
وکیلم گفت: «پس من با وکیل وارث ضحاک تماس می گیرم و به او اطلاع می دهم که پوزش نامه را امضاء و منتشر می کنی؟»
-« بله. حق با آن هاست. پوزش نامه را در سطح وسیع، منتشر خواهم کرد.»
و به مکالمه ی تلفنی ام پایان دادم
.

Tuesday, October 28, 2008

راه - رسول یونان



ترجمه:

من در راه ها، راه نمي روم
راه ها
در من راه مي روند
درخت ها
بوته هاي خار
بوته هاي گياه ...
در من راه مي روند.

در ذهن من
به هر كجا بنگري
تير تلگراف مي بيني
و پرندگاني را كه
مغموم و ساكت روي سيم ها نشسته اند
از قرار معلوم پاييز است.

راه ها
در من راه ميروند
و به من ياد مي دهند سفر كردن را.
مرا جدا مي كنند از تو
و به من
رفتن را ياد مي دهند

Yol -يعني راه

من يوللاردا يئريميرم
يوللار منده يئريييرلر
بو آغاجلار، بو تيكانلار
كوللار منده يئريييرلر

بئينيمده هر يانا باخسان!
تلگراف ديركي واردير
قوشلار تئل اوسته سوسوبلار
معلوم اولان سون باهاردير

يوللار يئرييرلر منده!
سفر ائتمك اويره ديرلر
مني سندن آييريرلار!
منه گئتمك اويره ديرلر...
...

Monday, October 27, 2008

دعوت به زن سیتزییادداشتی بر فیلم ”دعوت“ از حاتمی کیا - شیدا




دعوت به زن سیتزییادداشتی بر فیلم ”دعوت“ از حاتمی کیا

شیدا
آخ بدم میاد از فیلمسازهایی كه هر جور آشغال و خرافه ای رو تو كله مردم فرو می كنن، اما اینجوری وانمود می كنن كه دارن از قضاوت پرهیز میكنن. برای بازگو كردن عمق احساسی كه از دیدن فیلم دعوت آخرین ساخته ابراهیم حاتمی كیا به من دست داد.ناچار شدم پاراگراف قبل را محاوره ای بنویسم. این یك یادداشت است و انتظار نداشته باشید وارد رابطه فرم و محتوا یا جوانب تكنیكی و توانایی های هنری فیلم بشوم. نقدهای مختلفی كه تا به حال در مورد ”دعوت“ منتشر شده، این فیلم را جزء ضعیف ترین آثار حاتمی كیا دانسته اند. البته بخش مهمی از این نقدها، منطق و چفت و بست فیلمنامه را نشانه گرفته اند. اما من فقط به محتوای خرافی و زن ستیزانه و ضد علمی ”دعوت“ كار دارم. فیلمنامه ”دعوت“ محصول مشترك حاتمی كیا و یك زن نویسنده به نام چیستا یثربی است كه بارها انعكاس افكار عقب مانده و ارزش های سنتی را در آثار قبلی اش دیده ایم. موضوع مركزی ”دعوت“، سقط جنین است. نویسندگان فیلمنامه لیستی از استدلال ها و شرایط گوناگونی كه اقدام به سقط جنین را برای زنان موجه می سازد و بر احساس گناه و ترس از عقوبت در آنان غلبه می كند را مقابل خود گذاشته اند و كوشیده اند بدلش را بزنند. هدف از ساختن این فیلم، خنثی كردن این ”افكار شیطانی“ و به راه راست آوردن زنانی است كه در آستانه گمراهی قرار گرفته اند. نمی دانم فیلم ”اگر این دیوارها می توانستند حرف بزنند“ را دیده اید یا نه. یك فیلم داستانی سه اپیزودی است كه فمینیست های آمریكایی در مورد سقط جنین ساخته اند. در آن فیلم كه محصول دهه 1990 است، مساله سقط جنین در سه مقطع زمانی مختلف در جامعه آمریكا در قالب سه سناریوی موثر و تكان دهنده تشریح شده است. در آنجا، شرایط اجتماعی و فرهنگی جامعه و موقعیت زنان و خانواده را در آمریكای دهه 1950، در آغاز دهه 1970 و بالاخره در اواخر دهه 1980 می بینیم. و این كه سقط جنین به مثابه یك حق، و جزیی از حق كنترل زنان بر بدن خود، تا چه حد در این سه دوره دستخوش تغییر شده است. دو اپیزود این فیلم را ”نانسی ساووكا“ Nancy Savoca در همكاری با دو زن فمینیست دیگر به نام های ”سوزان نه ی نوس“ Susan Nanus و ”مرلن كینگ“ Merlen King نوشته و كارگردانی كرده است. اپیزود سوم به كارگردانی ”شه ر“ Cher بازیگر و خواننده مشهور ارمنی الاصل است. شك ندارم كه حاتمی كیا این فیلم را دیده و الگو قرار داده تا ضدش را بسازد. اتفاقی نیست كه ”دعوت“ هم اپیزودی از آب در آمده است. حرف ”دعوت“ اینست كه اگر حامله شدی، خواست خدا بوده و در آن هیچ دخالتی نباید بكنی. با این حساب، بارداری ناخواسته كشك است! چشمت كور! باید بخواهی چون خدا خواسته است. زن باید در مقابل این اراده الهی، شكرگذار باشد. اگر چنین نكند، باید انگ ارتكاب قتل نفس را بر خود بپذیرد و در این دنیا با قانون و در آن دنیا با آتش دوزخ مجازات شود. (قابل توجه كسانی كه خود را چپ می دانند اما سقط جنین را معادل با قتل نفس معرفی می كنند و با بحث های شبه مذهبی خود احساس گناه و بار روحی سنگینی را به زنان تحمیل می كنند.)اپیزود اول ”دعوت“، سقط جنین به خاطر حفظ موقعیت شغلی را آماج قرار داده است. یك زن بازیگر جوان ناخواسته باردار می شود. شوهرش بچه می خواسته و این مساله همیشه موضوع مشاجره میان این دو بوده. از حرف های زن بازیگر چنین بر می آید كه مرد به او كلك زده تا حامله شود. حالا بر سر سقط جنین، مشاجره آنان بالا می گیرد. مرد می گوید: وقتی كه بله را گفتی، به معنی بله به بچه دار شدن هم بوده است! زن می پرسد كه مرا به خاطر خودم دوست داری یا به خاطر بچه؟ حاتمی كیا صحنه را طوری می چیند كه خواست زن به سقط جنین، كاری سبكسرانه جلوه كند و مرد، مظلوم و حق به جانب جلوه كند. اما برای اثبات اینكه قضاوتی در كار نیست، سكانس پایانی این اپیزود را آگاهانه می چیند. یعنی نمی فهمیم كه بازیگر بالاخره نظرش را در مورد سقط جنین تغییر می دهد یا نه. او كه در جریان فیلمبرداری به هنگام اسكی سقوط كرده و زیر برف مدفون شده را نجات می دهند و با هلیكوپتر به سمت تهران می برند. اپیزود اول، همینجا تمام می شود.اپیزود دوم، سقط جنین به خاطر فقر و فلاكت را آماج قرار داده است. یك زن روستایی لر كه با شوهرش برای كار به تهران آمده اند، ناخواسته باردار می شود. او علیرغم میل شوهرش تصمیم به سقط جنین می گیرد. شوهر حرفی در مقابل استدلال قوی زن ندارد. زن می پرسد: می خواهی این بچه به دنیا بیاید و در غربت گرفتار بدبختی و فقر شود؟ مرد با عصبانیت می گوید: تو می خواهی بچه مرا بكشی. جواب زن روستایی خیلی علمی تر از تفكرات و تصورات امثال حاتمی كیا است! او می گوید: كدام بچه؟ این فقط یك لخته خون است! زن برای سقط جنین به مطب یك پزشك زن كه در فیلم نماد فمینیست هاست می رود. در اتاق انتظار، زن مسنی رای او را می زند و می گوید كه اگر بچه را نگهداری و پس از تولد به من تحویل بدهی، مخارجت را در تمام مدت بارداری خواهم داد و در خانه خودم از تو نگهداری خواهم كرد. آخر اپیزود مشخص می شود كه این زن مسن، قبلا یك پزشك متخصص زنان بوده كه خیلی ها را سقط جنین كرده؛ اما حالا پشیمان شده و با ”نجات این فرشتگان كوچولو“ دارد كفاره گناهانش را می دهد!! عاقبت، زن جوان را می بینیم كه دیگر به جنین خود علاقمند شده و قصد سقط ندارد؛ و می رود كه با شوهرش به خوبی و خوشی انتظار تولد بچه را بكشند.اپیزود سوم، ظاهرا سقط جنین به خاطر سن بالا را آماج قرار داده است. یك زن مسن مذهبی كه دارای نوه هم هست، به خواست خدا در سفر كربلا حامله می شود. دخترانش می خواهند به زور او را وادار به سقط جنین كنند. شوهرش با این كار مخالف است و حامله كردن زنش را نشانه زنده بودن خود و هدیه الهی می داند؛ می خواهد جلوی همه داد بزند كه: دیدید؟ من هستم!! زن را دخترانش به زور به مطب پزشك فمینیست می برند؛ وقتی كه صحبت از ناخواسته بودن این بارداری پیش می آید، پزشك فمینیست از تجاوز جنسی شوهران به همسرانشان می گوید. این حرف به زن مسن گران می آید و از مطب بیرون می آید. در صحنه آخر او و همسرش را می بینیم كه از یك مسیر جنگلی خود را به امامزاده می رسانند. فكر می كنم كه آماج اصلی این بخش، تخطئه نظرات فمینیستی پزشك زن باشد تا چیزهای دیگر.اپیزود چهارم، سقط جنین به خاطر خیانت شوهر را آماج قرار داده است. یك زن پزشك متخصص زنان كه خود قادر به تولید تخمك نیست تصمیم می گیرد كه از تخمك زن دیگری استفاده كند تا بچه دار شود . اما درست زمانی كه از باردار شدن خود با خبر می شود، به شكل اتفاقی می فهمد كه شوهرش از سر كنجكاوی، هویت آن زن اهدا كننده تخمك را شناخته، با او وارد رابطه عاطفی شده، صیغه اش كرده است! زن پزشك یك باره خود را در موقعیت یك ”حامل“ یا یك ”مادر جایگزین“ یا surrogate mother می بیند. او حاضر به قبول این نقش و تحمل خیانت شوهر نیست. پس تصمیم به سقط جنین می گیرد. در اینجا همان پزشك فمینیست كه از اشتیاق دیرینه همكارش به بچه دار شدن مطلع است، با یك دروغ و صحنه سازی مصلحتی، او را از این عمل منصرف می كند و زمینه ساز آشتی این زن و شوهر می شود!! در این بخش، حاتمی كیا با یك تیر دو نشان می زند: هم نطفه (یا به قول همان زن روستایی، لخته خون) را نجات می دهد و امكان فراموش كردن خیانت شوهر را فراهم می كند تا كیان خانواده حفظ شود. و بالاخره آخرین اپیزود. در این اپیزود، زنی نازا را می بینیم كه صیغه یكی از مرد مذهبی متاهل است. از همان آغاز متوجه می شویم كه این مرد صاحب مقام و نفوذ است. زن صیغه ای كه در محل كار، مترجم این مرد محسوب می شود در یك غافلگیری از باردار شدن خود مطلع می شود. او مساله را فورا با مرد در میان می گذارد. او كه آبروی خود را در خطر می بیند از زن می خواهد كه سقط جنین كند. اما زن حاضر به این كار نیست حتی اگر به معنی جدایی همیشگی از این مرد باشد. علیرغم تلاش ها و فشارها و تعقیب و گریزی كه میان این دو رخ می دهد و كار زن را به بیمارستان می كشاند، نطفه سالم می ماند و مرد آچمز می شود. ظاهرا خط این اپیزود با بقیه اپیزودها تفاوت دارد. به این معنی كه در اینجا، بارداری از جانب زن ناخواسته نیست و مرد است كه اصرار بر سقط جنین دارد. بنابراین، ستم مرد بر زن در این داستان شكل و چارچوب سركوب خواست مادر شدن را به خود گرفته است. طبیعی است كه تماشاگر در اینجا با زن داستان احساس همدلی كند؛ به ویژه اینكه مرد با شكل و شمایل یك فرد متنفذ مذهبی ظاهر شده است. اما حاتمی كیا در همین اپیزود نیز زهر خود را ریخته است. در اینجا، صحنه ای از استخاره همزمان زن و مرد را می بینیم. موضوع استخاره یكی است. این می تواند استخاره در مورد نگه داشتن جنین باشد یا استخاره در مورد سقط جنین. ما از چهره زن می فهمیم كه حكم الهی در باور خرافی او، به نفع حفظ جنین است. و مرد را می بینیم كه چون پیشاپیش حكم خدا را می داند جرات نگاه انداختن به صفحه قرآن را به خود نمی دهد تا با این حكم روبرو نشود. یعنی در این اپیزود نیز پایه و اساس، دفاع از خواست و حق زن، و ضدیت با ستمگری مرد نیست؛ بلكه تبلیغ و تحكیم احكام و ارزش های مذهبی و شرعی است. این را هم باید بگویم كه حاتمی كیا برای موجه جلوه دادن نظرات و ارزش های خرافی و مردسالارانه اش در مورد سقط جنین، آگاهانه از اشاره به دو علت بسیار رایج سقط جنین در جامعه ایران پرهیز كرده است. یكم، مساله بارداری ناخواسته در روابط جنسی خارج از ازدواج (به ویژه در میان جوانان). دوم، مساله بارداری در نتیجه تجاوزهای جنسی. به علاوه، حاتمی كیا در فیلمش از حربه ای استفاده كرده كه معمولا جریانات مذهبی بنیادگرا در غرب (مشخصا در آمریكا) علیه حق سقط جنین به كار می گیرند: ارائه تصویرهای سونوگرافیك از حركت و جنبش جنین. ارائه این تصویرها و همینطور عكس های معمولی از جنین در ماه های آخر بارداری، برای القاء اینكه سقط جنین مساوی قتل نفس است مورد استفاده قرار می گیرد. این كار، همراه است با تبلیغ ایده های غیر علمی در مورد دمیده شدن روح در نطفه و انسان قلمداد كردن آن.”دعوت“ در همین یك ماهی كه از آغاز اكرانش می گذرد، فروش بالایی داشته است. بخش عمده این تماشاگران را زنان تشكیل می دهند. از تاثیر خرافی و اسارت بار این فیلم بر مخاطبانش غافل نباید بود. حضور بازیگران مطرح زن و بعضی دیالوگ های ”زنانه“ به كار گرفته شده در این فیلم، بر جذابیت آن برای زنان می افزاید چرا كه ”دعوت“ را به اصطلاح جانبدار خود می پندارند. اما مهمتر از این شگردها، وجود و شیوع ایده ها و باورهای مذهبی و تابوها باعث می شود كه بخش بزرگی از مخاطبان این فیلم را با خود هم جهت ببینند؛ نتیجتا آن را راحت تر بپذیرند و با ”مشكل“ خلاف جریان رفتن روبرو نشوند. انگشت گذاشتن به روی این واقعیات، به معنی بالا بردن دستها به نشانه تسلیم در برابر آثاری از قماش ”دعوت“ نیست. درست برعكس؛ این تاكیدی است بر ضرورت نقد عمیقتر و پیگیرانه تر این قبیل آثار و سازماندهی ضد حمله در مقابل نكات گوناگونی كه در ذهن جامعه دامن می زنند. 4 آبان 138
7
منبع : پیک ایران

Sunday, October 26, 2008

قیام آخرین - .ساقی

.ساقی

قیام آخرین



!بشنو ای شیخ
بشنو شاعر در تبعید را
شاعری که تو را نسرود و نستود
،شاعری که سروده هایش گرسنگان را نان می خواهد
،زندانیان را رهایی می جوید
و تبعیدیان را میهن آرزو می کند

!بشنو ای شیخ
ای شیخ پر فریب ِ کج نهاد ِ رذل
دستهامان اگر چه در بند
،پاهامان اگر چه زخمی و آواره
گریز نیست ترا
گریز نیست ترا
از قیام سرخ آخرین
وز شعله ی فریادهای آتشین



!هشدار
،هشدار کین وطن
جولانگه شغال و گراز نیست
،بنگر چسان کوبنده و ستم سوز
"از راه می رسد شرزه شیر "انقلاب

!بنگر
،بنگر و بشنو از گلوی کارخانه ها
،وز حنجره ی شهرها و روستاها
پیام آزادی را
،این عشق است که می شکفد
بر فراز هستی مردمان
.بنگر

Friday, October 24, 2008

نمایش فیلم جنجالی «هشت» در فستیوال رم

نمایش فیلم جنجالی «هشت» در فستیوال رم

فيلم های کوتاه « ويم وندرس» و « جين کمپيون»، دو فيلم ساز مطرح سينمای آلمان و آمريکا، در مورد فقر در فستیوال فیلم رم به نمايش در آمد.
اين در حالی است که برنامه توسعه سازمان ملل متحد که حامی مالی پروژه بود، از ادامه کار صرف نظر کرده بود.
فيلم هشت، فيلم هشت اپيزودی از هشت کارگردان متفاوت است که در راستای هشت هدف توسعه سازمان ملل متحد در هزاره جديد، از جمله کاهش تعداد مردم فقير در سرتاسر جهان تا سال ۲۰۱۵ میلادی، ساخته شده است .
هر یک از کارگردانان از زاويه متفاوتی به تاثير فقر و فقدان دسترسی به تحصيلات و امکانات اوليه بهداشتی در نقاط فقر زده جهان و حتی در کشورهای ثروتمند غربی پرداخته اند .
« عبدالرحمن سيساکو»، فيلم ساز آفريقايی، به شرايط يک پسر بچه هشت ساله در مدرسه ای بدون هيچ گونه امکاناتی در اتيوپی پرداخته است.
هر یک از کارگردانان از زاويه متفاوتی به تاثير فقر و فقدان دسترسی به تحصيلات و امکانات اوليه بهداشتی در نقاط فقر زده جهان و حتی در کشورهای ثروتمند غربی پرداخته اند .
« گارسيا برنال» پدری را در کشور ايسلند نشان می دهد که برای پسرش از ضرورت تحصيل می گويد و « جين کمپيون»، کارگردان فيلم معروف « پيانو»، ويرانی بر اثر خشکسالی در استراليا را نمايش می دهد.
« گاس ون سنت»، فيلم ساز آمريکايی فيلم تحسين شده « فيل»، تضاد ميان زندگی اسکيت بازان آمريکايی با مرگ ومير وحشتناک کودکان در کشورهای فقير را به تصوير می کشد .
« يان کونن»، فيلم ساز هلندی، زن حامله ای در آمازون را نشان می دهد که به دنبال دکتر است، و « گاسپار نويه»، فيلم ساز آرژانتينی، به بيماری ايدز پرداخته است.
اما در اين ميان، « ميرا نير»، فيلم ساز هندی، به ديگر هدف سازمان ملل متحد در راستای توسعه ملل نظر داشته است، يعنی برابری زن با مرد؛ فيلمی که باعث شد برنامه توسعه سازمان ملل متحد از پشتيبانی فيلم ها سرباززند.
فيلم خانم نير، داستان يک زن مسلمان ساکن نيويورک است که تصميم می گيرد شوهر و پسرش را به خاطر عشق يک مرد متاهل ترک کند .
در ماه آوريل سال ۲۰۰۸، آژانس برنامه توسعه سازمان ملل متحد خواستار خروج فيلم ميرا نير به علت احتمال خشم مسلمانان از اين مجموعه شد، اما به علت حذف نشدن فيلم، از حمايت مجموعه آن منصرف شد.
کارگردان فيلم در جشنواره رم از انتخاب خود دفاع کرد و گفت:« اين فيلم درمورد زنی است که حق بيان خود را دارد.»
در سومين دوره فستيوال فيلم رم، بيشتر فيلم های اروپايی، مستقل و از فيلم سازان جوان به نمايش درمی آيد و تنها يک فيلم از سينمای آمريکا حضوردارد.
از سينمای ايران نيز يک فيلم مستند به نام « هفت زن نابينا» ساخته محمد شيروانی در اين فستيوال به روی پرده می رود .
فستيوال فيلم رم از ۲۲ اکتبر(اول آبان) آغاز شده و تا ۳۱ اکتبر(دهم آبان) ادامه خواهد داشت
.

یک شعر ترکی و ترجمه آن از رسول یونان


پاییز
شعر زير را پنج-شش روز پيش گفتم خيلي دوستش دارم كاش عاشيق دهكده مان زنده بود و سازش را باز روي قلبش مي فشرد وآن را با صداي زيبايش مي خواند و آسيابان را از آسياب به ميدان دهكده مي كشيد تا باز با صدايي مردانه ولرزان بگويد:
- اوزون قورو عاشيق!
سسين اودلانيبدي آغزين يانماسين!
[ عاشق! مواظب خودت باش! تا دهانت نسوزد
صدايت آتش گرفته است
!

Tuesday, October 21, 2008

دردسر بازي در فيلم هاليوودي-نگاه لوس آنجلس تايمز به استقبال از فيلم مجموعه دروغ ها

دردسر بازي در فيلم هاليوودي
-
چهارشنبه 1 آبان 1387 [2008.10.22]

رامين مستقيم
فيلم ماجراجويي- جاسوسي رايدلي اسکات به نام "مجموعه دروغ ها" به تازگي بر پرده سينماهاي آمريکا ظاهر شده ‏است. اما بازار فروش دي وي دي هاي اين فيلم در خيابان هاي تهران- پايتخت ايران- مدتي است که داغ است، و البته ‏علت آن هم فقط اشتياق زنان براي ديدن ستاره هائي مانند لئوناردو دي کاپريو و راسل کرو نيست.‏
گلشيفته فراهاني- هنرپيشه جوان محبوب ايراني نيز نقش يک دلداده عاشق و پرستار اردني به نام عايشه را بازي مي ‏کند که علاقه يک جاسوس آمريکائي با بازي دي کاپريو را به خود جلب کرده است. ‏
اين اولين بار است که به ياد مي آيد يک زن هنرپيشه ايراني با تأثير شگرف در صحنه پوياي فيلم ايران، پا به هاليوود ‏مي گذارد. و البته ممکن است همين ماجرا، دردسرهاي ناخواسته سبک خاورميانه اي را براي او به دنبال داشته باشد: ‏به خاطر همين فيلم، ممکن است مشکلاتي براي او در کشورش پيش بيايد. ‏
فراهاني 25 ساله و دانشجوي سابق موسيقي است. او با لبخند يک ميليون دلاري و خنده دلرباي خود تا کنون در ‏کشورش در 17 فيلم ايفاي نقش کرده است. ‏
او همين حالا هم در جمهوري اسلامي يک ستاره بزرگ است. اما بعد از بازي در کنار دي کاپريو به چهره بزرگتري ‏تبديل شده است. ‏
دکه هاي کنار خيابان و فروشنده هاي دي وي دي، ظرف چند روز گذشته در تهران نسخه هاي فراواني از اين فيلم را ‏فروخته اند.‏
فروشنده مي گويد: "بيائيد گلشيفته فراهاني و آقاي دي کاپريو را ببينيد. بيائيد با زيرنويس فارسي بخريد! فيلم با کيفيت ‏هاليوودي! تا تمام نشده بيائيد."‏
زنان پيچيده شده در چادرهاي سياه، دختران با مانتوهاي تنگ و روسري هاي رنگي، پسران با شلوارهاي جين و حتي ‏مرداني با کت و شلوار تيره و پيراهن سفيد همه در صف خريد فيلم هستند. ‏
گاهي مسافران در تاکسي ها هم براي چند لحظه فوراً از ماشين پياده مي شوند تا يک نسخه از اين فيلم را بخرند و ‏دوباره سوار ماشين شوند و بروند. ‏
يکي از فروشندگان جوان در پياده رو مي گويد روزانه حدود 100 نسخه از فيلم به قيمت هر عدد 1 دلار به فروش مي ‏رسد. اکثر دي وي دي ها کيفيت پائيني دارند. يک نفر يک دوربين فيلمبرداري به سالن سينما مي برد و سپس فيلم را ‏براي استفاده در ايران در اينترنت آپلود مي کند. بعد هم فيلم سر از سي دي ها در مي آورد.‏
نقش عايشه براي فراهاني در اين فيلم درحالي آغاز مي شود که او يک روسري به سر دارد. اما با گذشت زمان از سر ‏کنار مي رود و موهاي فردار مشکي اش نمايان مي شود. اين همان چيزي است که در صنعت محافظه کار سينماي ‏ايران با "نه – نه" روبرو شده است. ‏
فراهاني در مصاحبه اوائل اين ماه با ديلي نيوز نيويورک گفت ظاهر شدن در اين فيلم تا همينجاي کار هم براي او مشکل ‏ساز شده است.‏
من به خاطر اين فيلم مشکلات زيادي داشتم.... مسؤولان ايران گذرنامه مرا گرفتند. وزارت اطلاعات چندين بار مرا ‏بازجوئي کرد. سرانجام هم قاضي گفت "ما بايد فيلم را ببينيم و سپس تصميم بگيريم با تو چه کار مي خواهيم بکنيم."‏
او گفت هرچند اين فيلم او را به محبوب ترين چهره در پرده سينماي ايران تبديل کرده، اما ممکن است زندگي او را در ‏بازگشت به ايران دچار پيچيدگي کند.‏
من واقعاً عاشق ايران هستم. خانواده من آنجا هستند... اما من يک فرصت را براي تست در فيلم از دست دادم، براي فيلم ‏‏"شاهزاده پرشيا". ديگر نمي خواهم اين اشتباه پيش بيايد. ‏
اين براي خيلي از ايراني ها مأيوس کننده است. آنها نگرانند اگر او تصميم به سکونت در خارج بگيرد، تلويزيون دولتي ‏ايران ديگر
فيلم هاي او را نشان نخواهد داد.‏
roozonline
منبع: لوس آنجلس تايمز- 20 اکتبر ‏

Monday, October 20, 2008

خاطرات تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه (۷) اندر اخبار آن خیل به اندرون نشسته




خاطرات تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه (۷) اندر اخبار آن خیل به اندرون نشسته



در بخش گذشته، با حرمسرای شاهی، محل زندگی تاج‌السلطنۀ کودک و همبازی‌ها و بازی‌های او و دلبستگی‌اش به موسیقی و آقاخان نوری، خواجۀ قدرتمند سرپرست حرمسرا، آشنا شدیم.در ادامۀ خاطرات، تاج‌السلطنه از عمارات حرمسرا می‌گوید و هشتاد زن و کنیز پدر تاجدارش؛ و خصوصیت هر یک و شیوۀ زندگی آنان را تصویر می‌کند؛ از اُغل‌بَگ خانم ترکمان می‌گوید، رئیس کنیزان و از امین‌اقدس که پس از مرگ سوگلی شاه، جیران‌خانم، در حرمسرا به مقام بالا رسید و سعادتِ دَدگی ببری‌خان، گربۀ عزیز ناصرالدین شاه، نصیبش شد؛ همان امین‌اقدسی که ملیجک برادرزاده‌اش بود که در این سرگذشت با او بیشتر آشنا خواهیم شد.تاج‌السلطنه آن‌گاه به توصیف ببری‌خان می‌پردازد؛ گربۀ زیبا و نازپروردۀ شاه. سپس از تنهایی و بی‌همدمی و بدبختی سلطان مقتدر می‌گوید که چگونه به معاشرت و عشق گربه‌ای پناه برده بوده.عمارات اطراف تقسیم شده بود در میان تمام خانم‌ها که منسوب به سلطان بودند و بعضی حیاط‌های داخل خارج هم داشت که در آن‌ها هم منزل داشتند. تقریباً اعلی‌حضرت پدر تاج‌دار من هشتاد زن و کنیز داشت. هرکدام ده الی بیست کُلفَت و مستخدم داشتند. عدۀ زن‌های حرمسرا به پانصد، بلکه شش‌صد نفر می‌رسید و همه‌روزه هم یا خانم‌ها یا کلفت‌ها و خدمه‌ها از اقوام و عشایر خود جماعتی را می‌پذیرفتند و هر روز، بالاستمرار، در حرمسرا تقریباً هشت‌صد نُه‌صد نفر زن موجود بود. تمام این خانم‌ها منزل و حقوق و اتباع، از کلفت و نوکر و تمام لوازم زندگانی در بیرون و اندرون، جداجدا داشتند و خیلی کم‌تر دیده می‌شد دو خانم باهم یک منزل داشته باشند؛ مگر زن‌های تازه که از دهات و اطراف اختیار می‌کردند و به‌دست خانم‌ها می‌سپردند که آداب و رسوم را قدری بفهمند، بعد منزل جداگانه به ایشان می‌دادند.از میان تمام این خانم‌ها، فقط هفت الی هشت نفر بودند که اولاد داشته، مابقی بدون اولاد بودند. کنیزهای سلطنتی تحت اختیار یک نفر رئیس، در یک حیاط جداگانه منزل می‌نمودند و این کنیزها تمام تُرکمن و کُرد بودند که در وَقَعۀ تُرکمان، اسیر آورده بودند؛ لیکن تمام خوش‌چهره و قشنگ بودند و به‌اضافۀ کنیزی، صیغه هم بودند و رئیس این‌ها هم تُرکمان بود و اُقُل‌بَگهخانم اسم داشت. خیلی زن کافی عالی تربیت‌شدۀ خیرخواهی بود و خیلی خوب این کنیزها را اداره نموده بود. مخارج و حقوق این کنیزها تمام در دست خود او بود و هر نفری مقداری برای مخارج اضافه، از دولت دریافت می‌داشتند.امین‌اقدس هم دستگاه جداگانه داشت و صندوق‌خانۀ کوچک سلطنتی پیش او بود. و او تَقَرُب یافته بود به‌واسطۀ برادرزاده‌ا‌ی که داشت، و این شخصۀ محترمه کُردِ گَروسی و از طایفۀ دهاقین و صحرانشینان بوده، و این خدمتگزار بوده است در پیش جیران که چندی قبل، پیش حضرت سلطان خیلی محترم و عزیزه بوده است. پس از مرگ جیران، دَدۀ گربه ـ مُلَقَب به ببری‌خان ـ می‌شود و پس از مرگ و مفقود شدن گربه، برادرزادۀ او که همبازی گربه بوده است، پیش حضرت سلطان تقربی یافته، کم‌کم به‌واسطۀ آن برادرزاده، این کنیز ترقی کرده، به مقامات عالیۀ بزرگ می‌رسد.حال لازم است دربارۀ این گربۀ عزیز که باعث ترقی خانوادۀ امین‌اقدس شد، شرحی برای شما بنویسم.این سلطان مقتدری که ما او را خوشبخت‌ترین مردمان عصر خودش می‌دانیم، اگر به‌نظر انصاف نگاه کنیم، فوق‌العاده بدبخت بوده است. زیرا این سلطان خود را مقیّد به دوست داشتن زن‌ها نموده و از این جنس، متعدد در حرمسرای خود جمع نموده بود. و به‌واسطۀ رَشک و حسدی که در خلقت زن‌ها ودیعۀ آسمانی است، این سلطانِ به‌این مقتدری نمی‌توانسته است عشق و میل خود را به زن یا اولاد خود در موقعِ بُروز و ظهور بیاورد، و به‌قدری خود را مغلوب نَفس و هوا و هوس ساخته و به‌قدری غرق در تنعمات دنیوی بوده است که اقتدارات سلطنتی را هم فراموش نموده بود.از آن‌جا که هر انسانی یک مخاطب و طرفِ صحبت و یک نفر دوست و مُحّب لازم دارد و این شخص البته باید بر سایرین سرکرده بشود، این سلطان مقتدر مقهور، به‌واسطۀ ملاحظۀ زن‌ها، این‌ حیوان را طرفِ عشق و محبت قرار داده، او را بر تمام خانوادۀ خود ممتاز می‌سازد. عکس این گربه را من در تمام عمارات سلطنتی دیده‌ام؛ گربۀ بُراقِ اَبلقی بوده با چشم‌های قشنگ و مَلوس. این گربه زینت داده می‌شده به انواع و اقسام چیزهای نفیسِ قیمتی، و پرورش داده می‌شده با غذاهای خیلی عالی، و مثل یک نفر انسان، مستخدم و مواجب‌بگیر و مواظبت‌‌کننده داشته، ازجمله همین امین‌اقدس ددۀ گربه بوده است.]
radiozamaneh

Friday, October 17, 2008

چند شعر - م - ساقی





م.ساقی

در بهاری دیگر

او با هزاران لبخند در چشم
و صدها ماه در گریبان
در امتداد پرواز پرندگان
رقص سپیدار و جاری جویبار را
در پهنه ی دشت و آغوش باغ زیست

او لبالب از آینده و عشق
از خیابانهای نمور و خواب آلود بی نسیم و نیلوفر عبور کرد
و عطر یاسها و اقاقیهای ازیاد رفته را
در لبخند روزانه ی خویش سرود

او با تبسم تابستانی خویش
در یادها گرم ایستاده است
و در بهاری دیگر
،در خاطره ای نزدیک
.طلوع خواهد کرد




...افسوس



واژه ها سوگوارترین اند

،نه کوچه را رهگذری
و نه سکوت را فریادی
پرنده ای حتی "پنجره" را نمی آوازد
!افسوس

9.10.2008


نماز جمعه

اینجا پروازی در نمی گیرد
،نه سپیدار دست می افشاند
و نه خورشید پای می کوبد

سالوس در سیاهی

!خدا را به جستجوست

Tuesday, October 14, 2008

مراسم اولین سالمرگ پاواروتی در اردن برگزار شد



مراسم اولین سالمرگ پاواروتی در اردن برگزار شد

شهر باستانی پترا در اردن میزبان ستارگان دنیای موسیقی پاپا و کلاسیک بود که به مناسبت اولین سالگرد درگذشت لوچانو پاواروتی، خواننده تنور ایتالیایی، گرد هم آمده بودند.
استینگ، آندره آ بوچلی، پلاسیدو دومینگو، خوزه کارراس و دیگر ستارگان موسیقی به افتخار و یاد این خواننده بزرگ که سال گذشته در ۷۱ سالگی در اثر سرطان درگذشت شنبه و یکشنبه گذشته در پناه دیوارهای گلگون پترا آواز سر دادند.
نیکولتا ماندووانی، بیوه پاواروتی، در مصاحبه با «رویترز» گفت: «شب بسیار خاصی بود. احساس می کنم در دنیای دیگری هستم. این که این رویا عاقبت به حقیقت پیوست عالی بود.»
روز شنبه گذشته خانواده و دوستان پاواروتی در مراسم سالگردی به یاد او در خارج از الخزانه پترا گرد هم آمدند. در کنار این مراسم، کنسرت و نمایشگاه و چند برنامه دیگر هم به یاد مردی برگزار شد که به افزایش محبوبیت اپرا در میان توده مردم کمک فراوان کرد.
این کنسرت در ابتدا قرار بود در مرکز شهر باستانی پترا برگزار شود که تقریبا دو هزار سال قبل ساخته شده است، اما بعدا با هدف کمک به حفظ آثار باستانی و محیط زیست به چادری بزرگ در همان نزدیکی منتقل شد.
پلاسیدو دومینگو و خوزه کارراس که پیشتر با پاواروتی گروه «سه تنور» بزرگ دنیا را تشکیل می دادند در کنسرت اعلام کردند که به رویای آن استاد فقید جامه عمل می پوشانند.
در چند سال گذشته باستان شناسان در مورد آهنگ سازان و موسیقی دان هایی که اصرار دارند در سایت های عظیم باستانی از دیوار چین تا بناهای مصری و یونانی برنامه اجرا کنند ابراز نگرانی کرده اند.
پلاسیدو دومینگو و خوزه کارراس که پیشتر با پاواروتی گروه «سه تنور» بزرگ دنیا را تشکیل می دادند در کنسرت اعلام کردند که دارند به رویای آن استاد فقید جامه عمل می پوشانند.
شاهزاده اردن، حیا، که همسر حاکم میلیاردر دبی، شیخ محمد بن راشد آل مکتوم، است خطاب به حضار این برنامه گفت که کنسرت نتیجه پیشنهاد پاواروتی به پدر فقید شاهزاده، شاه حسین اردنی، است.
تمام عایدات این کنسرت و برنامه توسط آژانس پناهندگان سازمان ملل و برنامه جهانی غذا در این سازمان برای اجرای پروژه های نوسازی در افغانستان و همین طور حفظ سایت باستانی پترا صرف خواهد شد.
آنتونیو گوترس، دبیر کمیسیون عالی پناهندگان سازمان ملل در این برنامه گفت سازمان متبوعش به این دلیل از این برنامه حمایت کرده است که پاواروتی نماد تسامح و بردباری در «جهانی شاهد افزایش تضادها و کشمکش ها» بود.
گوترس گفت: «پاواروتی افسانه زنده ای بود که به دیده شدن رنج و مصائب پناهندگان و نیازمندان کمک کرد. روح او حتی الان هم مردم را گرد هم می آورد.» اثر باستانی پترا که در فهرست آثار باستانی یونسکو قرار دارد در ۱۸۰
کیلومتری جنوب امان، پایتخت اردن، واقع است.

radiofarda

Monday, October 13, 2008

خانه محصص محقر نبود -مانا نيستاني

خانه محصص محقر نبود

مانا نيستاني - سه شنبه 23 مهر 1387 [2008.10.14]

محصص اعتقاد داشت که "کاريکاتور هنر رپرتاژ است" و آثار او جداً تجسم چنين باوري است. او روح زمانه را آن ‏طور که مي ديد به تصوير مي کشيد، در وقايع نگاري هاي صادقانه او، اين تنها قدرت و قدرتمدار نبودند که در قالب ‏شاهان و شاهزادگان قجر هجو مي شدند، کاسه ليسان و بندگان قدرت هم به هجو در مي آمدند، اينجا است که نيش طنز ‏محصص محدود به دامنه قدرت نمي ماند و ما مردمان را هم مي نواخت...‏

ardeshirmohases1.jpg

حدود يک ماه پيش از من خواسته شد مطلبي درباره اردشير محصص بنويسم بابت هفتاد سالگي اش. فشردگي کار و ‏تنگ بودن وقت را بهانه کردم و ننوشتم. حالا قلم برداشته ام که به خاطر مرگ او چيزي بنويسم. مگر نه اينکه ما مرده ‏بزرگان مان را عزيزتر مي داريم تا زنده شان را؟‏

بايد اعتراف کنم که علت اصلي قصور ماه قبل، چيزي وراي زمان اندک و کار زيادم بود. احساس مي کردم چنين متني ‏را بايد ستايشگران واقعي محصص بنويسند نه من که هيچگاه شيفته آثار او نبوده ام. در واقع اگر قرار بر انتخاب در ‏نسل قديم باشد با تمام احترامي که براي محصص قائل هستم، از لحاظ ايده و نگاه، کارتون هاي کامبيز درمبخش و از ‏حيث سبک اجرا، طراحي هاي استادانه داريوش رادپور را ترجيح مي دهم. دنياي محصص هميشه به نظرم زياد از حد ‏انتزاعي، شخصي و خاص آمده و خود او هم عمداً تلاشي براي مأنوس کردن ذهنيات اش نمي کرد. درست مثل کارهاي ‏ديويد لينچ؛ يا با فضاي ذهني و مؤلفه هاي بصري هنرمند، ارتباط برقرار مي کني و لذت مي بري يا خير..‏

با تمام اين اوصاف خوب مي دانم که به عنوان يک کارتونيست ايراني که انديشمندي را ارج مي نهد و کارتون را وراي ‏ابزار خنديدن و خنداندن، روشي براي واگويي ذهنيات هنرمند و بازتاب دنياي اطراف اش مي داند، عميقاً مديون اردشير ‏محصص هستم چرا که بي شک، او اولين کارتونيست ايراني بود که اين رسانه را از هرزگردي هاي متداول در سطح ‏وقايع، معطوف به اعماق ذهن کارتونيست کرد و رنگ و بويي شخصي و هنرمندانه به آن بخشيد. بسياري وجهه افسانه ‏اي محصص را حاصل تبليغات حلقه هاي روشنفکري دهه هاي چهل و پنجاه مي دانند. به نظر من، کسب اعتبار بين ‏روشنفکران يک نسل هم، کار هر کسي نيست و قابليت هاي انکارناپذيري مي خواهد که البته، محصص داشت.‏

ardeshirmohases2.jpg

‏ محصص نشان داد که کارتون ايراني مي تواند مانند سينما، تئاتر، شعر و داستان، محصولي روشنفکرانه و تأمل ‏برانگيز باشد و اين براي نخبگان آن دوره، که کارتون را فقط در قالب فکاهه هاي توفيق و امثالهم ديده بودند بديع و ‏شوق برانگيز بود، طبيعي است که محصص را از اين بابت بسيار ستودند و گاه، طريق افراط را پيمودند اما تقصير از ‏محصص نبود. سال ها بايد مي گذشت تا قضاوت ها به اعتدال مي نشست و نگاه هاي مدرنيستي و کم انعطاف دهه هاي ‏چهل و پنجاه در ستايش کارتون روشنفکرانه و مذمت آثار عام پسند، جاي خود را به امتزاج انديشه و لبخند، تفکر و ‏مخاطب باوري دهه هفتاد و هشتاد مي داد. ‏

محصص اعتقاد داشت که "کاريکاتور هنر رپرتاژ است" و آثار او جداً تجسم چنين باوري است. او روح زمانه را آن ‏طور که مي ديد به تصوير مي کشيد، در وقايع نگاري هاي صادقانه او، اين تنها قدرت و قدرتمدار نبودند که در قالب ‏شاهان و شاهزادگان قجر هجو مي شدند، کاسه ليسان و بندگان قدرت هم به هجو در مي آمدند، اينجا است که نيش طنز ‏محصص محدود به دامنه قدرت نمي ماند و ما مردمان را هم مي نواخت- اين خصيصه را يکي از روزنامه هاي عصر، ‏به "تمسخر مردم ايران" تعبير کرده است- استفاده آگاهانه او از مؤلفه هاي نقاشي قاجار و کاراکترها و فضاهاي ‏تاريخي، وراي علاقمندي به ريشه هاي هنر ايراني، بازتابنده نگاه پرسشگر و منتقدانه او به جامعه ايراني است که انگار ‏نهال هرز دردهاي تاريخي اش را آبياري کرده، به درختي بدل ساخته و در سايه اش لميده است. محصص، در بهترين ‏آثارش ريشه هاي اين درخت بي بار و ثمر را نشانه مي رود همانطور که بيضايي در نمايشنامه هاي اش و هدايت در ‏داستان هاي اش چنين مي کنند.‏

در بيشتر نوشته هايي که اين چند روز در رثاي محصص خوانده ام بر اين تأکيد شده است که او در "خانه محقرش" در ‏نيويورک، در تنهايي درگذشت. به باور من خانه واقعي محصص، جهان ذهني بي حد و حصر و ناميراي او است که ‏هيچ نسبتي با واژه "محقر" ندارد، نه چهارديواري کوچکي که کالبدش در آن آرام گرفت. روح اش شاد.‏

roozonline

Thursday, October 09, 2008

نویسنده فرانسوی برنده نوبل ادبیات ۲۰۰۸ شد




ژان ماری گوستاو لوکلزیو، رمان نویس برجسته فرانسوی، روز پنجشنبه در میان گمانه زنی های فراوان که از دیروز شدت گرفته بود، از سوی آکادمی سلطنتی سوئد به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۰۸ اعلام شد. آکادمی سوئد که هر سال برنده این جایزه یک و نیم میلیون دلاری را تعیین می کند، آقای لوکلزیو را به دلیل رمان ها، مقالات و داستان هایش برای کودکان ستود. از سال ۱۹۸۵ که کلود سیمون، رمان نویس فرانسوی، نوبل ادبیات را دریافت کرد، این نخستین بار است که یک فرانسوی این افتخار را کسب می کند. در بیانیه آکادمی سلطنتی سوئد، ژان ماری گوستاو لوکلزیو به عنوان «نویسنده راه های نو، ماجراهای شاعرانه و شور و احساس، و کاشف انسانیت در فراسو و بطن تمدن حاکم» ستوده شده است. وی که در سال ۱۹۴۰ در نیس فرانسه متولد شد، از کودکی به نوشتن روی آورد و تاکنون حدود ۳۰ کتاب از جمله مجموعه داستان کوتاه، رمان و مجموعه مقالات منتشر کرده است. در سال ۱۹۹۴ یک بررسی که توسط مجله ادبی «لیر» فرانسه انجام شد، نشان داد که ۱۳ درصد خوانندگان فرانسوی، او را بزرگ ترین نویسنده زنده فرانسوی زبان می دانند. آقای لوکلزیو در سال ۱۹۶۳ به خاطر رمان «صورت جلسه» که اولین اثرش بود، جایزه ادبی معتبر «رنودو» را از آن خود کرد، اما بخش اعظم شهرت خود را مدیون سه رمان «بیابان»، «تب» و «دادخواست» است. در سال ۱۹۶۴ نیز ژان پل سارتر فرانسوی که از سوی آکادمی سلطنتی سوئد انتخاب شده بود، جایزه معتبر نوبل ادبیات را رد کرد. از آنجا که فهرست نامزدهای جایزه نوبل در هیچ رشته ای هرگز اعلام نمی شود، همیشه تا لحظه ای که منشی دائمی آکادمی، هاريس انگدال، نام برنده را بخواند، گمانه زنی ها ادامه پیدا می کند. روزنامه سوئدی زبان «اسونسکا داگ بلادت» پیشتر اشاره کرده بود که جایزه ادبیات امسال احتمالا به یک شاعر یا یک نویسنده آمریکایی اهدا خواهد شد و از فیلیپ راث، رمان نویس شهیر آمریکایی، و آدونیس، شاعر سوری نام برده بود. پس از اینکه هاریس انگدال هفته گذشته در مصاحبه با خبرگزاری « آسوشیتدپرس» گفت که ایالات متحده بیش از آن جداافتاده و از همه جا بی خبر است که بتواند با اروپا به عنوان مرکز ادبی جهان رقابت کند، عده ای به وجود تعصب ضدآمریکایی در آکادمی نوبل اشاره کردند. این افراد معتقد بودند وجود این جهت گیری از شانس نویسندگان آمریکایی چون فیلیپ راث، جویس کرول اوتس، و دان دلیلو می کاهد. از سال ۱۹۹۴ که کنزابورو اوئه، نویسنده ژاپنی، نوبل ادبیات را از آن خود کرد، نوبل ادبیات بیشتر به سوی اروپا گرایش داشته و ۹ نویسنده اروپایی برنده این جایزه شده اند، از جمله دوریس لسینگ انگلیسی که سال گذشته برنده جایزه شد. از میان آثار ژان ماری گوستاو لوکلزیو در ایران، رمان «بیابان» در سال ۱۳۸۴ توسط انتشارات کاروان منتشر شده است.

Friday, October 03, 2008

خزان آمد - م. سااقی


نه بوسه ای
نه لبخندی
...و نه حتی نگاهی



م.ساقی




خزان آمد

خزان آمد
خزان آمد

نخوانده میهمان آمد
درختان لخت و عریانند
پرستوها نمی رقصند
به هر برگی نظر گر بفکنی
بینی
بسان زورقی
اما نه در دریای پر مواج
روی خاک
بر خاشاک
(روی سنگها و ریگها و ماسه های تیره ی غمناک( نمناک
و باد
این سیلی بی رحم بی هنگام
بسان سرنشینی مست
زورق را
به هر سویی که دلخواه است می راند
به هر جایی که می خواهد می کوبد
،زمین این فرش رنگارنگ
،این گنجینه ی اعصار
کنون غمگین
خزان آمد
.نخوانده میهمان آمد

Thursday, October 02, 2008

سلمان رشدی: از نوشتن «آیات شیطانی» پشيمان نيستم

سلمان رشدی: از نوشتن «آیات شیطانی» پشيمان نيستم

سلمان رشدی، نويسنده کتاب «آيات شيطانی» بيست سال پس از انتشار اين کتاب و فتوای معروف آيت الله خمينی؛ روز چهارشنبه اعلام کرد که از نوشتن اين کتاب پشيمان نيست.
سلمان رشدی نويسنده بريتانيايی هندی الاصل که در گفت و گو با جيمز کلايو، روزنامه نگار استراليايی شرکت کرده بود گفت: بر عکس، از اين پشيمان است که چرا کتابی انتقادی در باره سئوالات اساسی مذهبی و فلسفی ننوشته است.
سلمان رشدی در اين مصاحبه که بر روی سايت اينترنتی «تايمز» منتشر شد، گفت: «سئوالی که همواره از خود می پرسم اين است: آيا ما فرمانروائيم يا قربانی؟ اين ما هستيم که تاريخ را می سازيم يا که تاريخ است که ما را می سازد؟ ما دنيا را می سازيم يا دنيا ما را؟»
رشدی ادامه می دهد: «اين که بدانيم ما سرنوشت خود را در دست داريم يا تنها قربانيان منفعلی هستيم، به نظر من، سئوال بزرگی است که من همواره سعی می کنم آن را مطرح سازم.»
وی می افزايد: «از اين زوايه نمی خواهم نويسنده ای باشم که چنين سئوالاتی را طرح نمی کند. به ويژه در کتاب آيات شيطانی؛ و در اين سبک گاه پيچيده، رسم آن است که چنين مطرح شود.»
اين اظهارات زمانی صورت می گيرد که چند روز پيش در لندن سه مرد در رابطه با آتش سوزی بنگاه انتشاراتی ای که کتاب جنجالی «جواهر مدينه» را منتشر کرده است، دستگير شدند.
اين کتاب درباره زندگی عايشه، جوان ترين همسر پيامبر اسلام و نوشته نويسنده آمريکايی، شری جونز است.
انتشار کتاب «آيات شيطانی»، نزديک به بيست سال پيش موجی از تظاهرات خشونت بار در کشورهای اسلامی را به همراه داشت.
آيت الله خمينی، رهبر انقلاب ايران در ۱۴ فوريه ۱۹۸۹ فتوای قتل سلمان رشدی، نويسنده کتاب را صادر کرد.
آيت الله خمينی در اين فتوا آورده بود: «به اطلاع مسلمانان غيور سراسر جهان می‌رسانم، مؤلف کتاب آيات شيطانی که عليه اسلام و پيامبر و قرآن، تنظيم شده است، همچنين ناشرين مطلع از محتوای آن، محکوم به اعدام می‌باشند. از مسلمانان غيور می‌خواهم تا در هر نقطه که آنان را يافتند، سريعاً آن ها را اعدام نمايند تا ديگر کسی جرأت نکند به مقدسات مسلمين توهين نمايد و هر کس که در اين راه کشته شود، شهيد است ان شاء‌الله.»
با اين فتوا سلمان رشدی مجبور شد يک دهه تحت حمايت پليس انگليس و مخفيانه زندگی کند.
در سال ۱۹۹۸ با اعلام دولت اصلاح طلب ايران مبنی بر اين که قصد ندارد فتوای آيت الله خمينی را به اجرا گذارد، زندگی مخفی سلمان رشدی نيز پايان يافت.
با اين حال در ژانويه سال ۲۰۰۵ آيت الله علی خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی در پيام حج خود، سلمان رشدی را يک بار ديگر «مرتد مهدور الدم» خواند و نگرانی هايی را در باره اجرای فتوای وی بر انگيخت.
سال گذشته ملکه اليزابت انگليس به پاس خدمات سلمان رشدی به ادبيات، به وی لقب شواليه داد که اين امر بحث هايی را در ايران برانگيخت و حتی برخی از مقامات مذهبی ايران فتوای آيت الله خمينی را همچنان «معتبر» خواندند
radiofarda
 
Copyright 2009 ادبیات